الهه و چراغ جادو

تنهایی فقط زیبنده خداست

الهه و چراغ جادو

تنهایی فقط زیبنده خداست

تولد با اعمال شاقه


یک روز کانون توجه بروبچز بودن حالی میده اوووووووووووووف . اینقد ذوق و شوق میبینی که راسی راسی خیال میکنی کار مهمی انجام دادی دنیا اومدی . شب تولد گوشی رو سایلنت نکردم چون انتظار داشتم ساعت 12 شب یه اس از کسی که 12 شب تولدش به یادش بودم دریافت کنم . در عوضش پویا زنگ کش ام کرد و یه سوال بیمزه "ببینم باز چی تو دلته؟" (به خاطر پس و پیش کردن حروف "تولدته") . اون شب واقعا شب شادی بود . مرسی مرسی تولد شما هم مبارک! ظهر آقا رضامون بی خبرکی از سربازی اومد خونه . عصر با دوستم رفتیم توی دل آزادی ... هلیله علیه السلام ... اینقد محیط اونجا باصفا و بدون مزاحمه که  دیگه  کنار دریاهای شهر به دلت نمیچسبه . اولش روی تاب هایی که رو به دریا بودند مسابقه کِل گذاشتیم . بعدش با موجای دریا مسابقه دو برعکس گذاشتیم که حسابی خیس شدیم . پهن شدیم روی ماسه ها و چای گرم واقعا چسبید . بعدش یه آهنگ ریتمیک و شاد گذاشتیم و اینقد رقصیدیییییییییییییم ، حالت این پیرزنایی که مینارشونو (مقنار) (شال) جلوشون تکون میدن و مدل هندی که یکیشون پشت به یکی دیگه می ایسته و لری و دنس دو نفرونه. اذون که شد باروبندیل برداشتیم و کوچ کردیم طرف قوام برای قلیون میوه ایی . خیلی خنده دار بود حیفی دوربین نیورده بودیم . اولش که میترسیدم تا یکمی هوا رو میدادم داخل زودی فوتش میکردم . کم کم دل و جرات دار شدم یکم قل قل اش هم دادم . بعد هم تمام دهمو کاااامل باز میکردم که نکنه یه وقت آقا دوده بمونه تو دهنم . البته مابینش یکم حرفه ای بازی در می اوردم از لبای غنچه شده هم دود بیرون میفرستادم ولی تک دلم نمیشکست باز دهان به اندازه غار باز میکردم که مطمئن شم چیزی باقی نمونده و هی سرفه میکردم بیشتر تابلو میشدیم . دوستمم از گرمای ذغالهاش استفاده میکرد مثل جماعت منقل نشین دورش چنبره زده بودیم هر کی رد میشد به دوستم که شال مشکی پوشیده بود و حالت معتادا اونو روی صورتش کشیده بود نگاه میکرد انگار عامل خلاف اونه نه من که گویی توی قلیون جنس ریخته اند که غش غش میخندم . برگشتنی علی و عروس هم خونمون بودند و دیگر هیچ!

 

**جواب معمای میلاد : قلیان میوه ای**

اول : مهرداد

دوم : روزبه

سوم : آیلا

چهارم : آریا

پنجم : محسن

ششم : سمانه یه دونه

هفتم : الهام (خواهرم)

هشتم : رضا عنصر سیار

تلاشهای رضوان خانم و بهداد و رضا عبدو قابل تقدیر بود . دروازه بهشت هم گفتند که جوابو پیدا کردند ولی ما چشممون به جمال حدسشون روشن نشد . برگریزان خیلی خوب پش میرفتند ولی اصلا یادم نمیاد آخرش چیکار کردند . اسمشون جزء فاتحان معما توی ورد ندیدم. نرگس و الهام با کلی دعوا نتونستند عزم راسخ این دختر قلیونی رو خدشه دار کنند . ریحانه و نارسیس هم گویا فقط و فقط به رنگ کردن مو نظر داشتند چون تنها حرف ر پیشنهاد دادند .



عکس های کوچولویی ام :


http://up.iranblog.com/37261/1265891177.jpg

اون که بغل مامان بزرگه منم هی اشاره مامانم میکنم که بغلم کنه . اون دوتا هم علی و الهام  بغل پدر بزرگ هستند


http://up.iranblog.com/37261/1265891137.jpg

توی این عکس عشق وافر من و علی کاملا مشهوده . از بس لفتش دادند الهام گریه کرد بهش پول دادند تا گریه نکنه . ببینین پولشم تو دستشه


http://up.iranblog.com/37261/1265867324.jpg

اینجا وقتی میخواستیم عکس بگیریم چراغ روشن کردند من از روشنایی ذوق کش شدم . این قلنبه ایی که چهار گوشه تخته رو میبینین ؟ وقتی چراغ خاموش بود این قلنبه هه کامل توی دهن من بود که از این صحنه هم مامانینا شکار لحظه ها کردند


http://up.iranblog.com/37261/1265903150.jpg

من تاب خیلی دوست داشتم ولی الهام و علی زورشون زیاد بود هر وقت اراده میکردند منو از تاب بلند میکردند برا همین ظهر که هوا گرم بود و اونا حوصله تاب نداشتند و صبح خیلی زود همین که بیدار میشدم بدو بدو میرفتم تاب بازی و صبحونه رو مامان روی تاب بهم میداد


http://up.iranblog.com/37261/1265876421.jpg

تا میخواستند عکس بگیرند من میدوم جلو الهام می ایستم . عکس بعدی  الهام جلو من می ایسته که به خاطر تفاوت قد ، من تو عکس دیده نمیشم . علی لباس خلبانی پوشیده


http://up.iranblog.com/37261/1265903328.jpg

این هم منو الهام هستیم . همونقد که من آروم بودم الهام شیطون . یهویی میرفت خیابون تاکسی میگرفت که بره خونه مادربزرگم و مامان در به در دنبالش . یه بار گفت بیا ریشه های فرشو قیچی کنیم گفتم مامان ناراحت میشه گفت نه خوشگل میشه . بعدش که مامان اومد الهام درو قفل کرد . مامان گفت به جون صدام حسین نمیزنمت . درو باز کردیم تا میتونست زد




**بازی کودک درون**

1-بهترین فیلمی که تاحالا دیدم: مرد خانواده

۲ -بهترین دوست:  مریم

۳- بهترین درس دانشگاه:  پزشک قانونی (باید تشخیص میدادیم این پسری که اومده میگه بهش زده اند واقعا زدنش یا خودزنی بوده برای گرفتن دیه یا انتقام/ معاینه دخترای مشکوک به رابطه / کالبد شکافی مرده هایی که توی خونه مرده ان که معلوم شه قتلی در کار نبوده و ...)

۴- سمج ترین فردی که باهاش ارتباط داشتم: امیر (خواستگارم)

۵ -وحشتناک ترین صحنه ای که تو عمرم دیدم: وقتی درس نخوندی و معلم داره تو لیست نگاه میکنه یکی رو صدا کنه / وقتی از قضا اسم تو رو صدا میزنه / وقتی مشق ننوشتی / وقتی میای مدرسه میفهمی امتحان داشتین (همه رو دیدم .زیااااااااااااااد)

۶-بهترین سفری که تاحالا رفتم:  اصولا من از سفر خوشم نمیاد

۷-خوشمزه ترین غذا: غذاهای عجق وجق مخصوصا وقتی توش پنیر پیتزا یا سس مایونز باشه

۸-خوش اخلاق ترین آدمی که تابه حال دیدم: عبد الرضا بوستانی

۹-بی مزه ترین غذایی که تاحالا خوردم: غذایی که با میگو خشک ساخته بشه (میگو رو برای ماندگاری خارج از یخچال خشک میکنند ولی طعم و بوی خیلی بدی داره)

۱۰-باحال ترین فرد تو اقوام: دایی عباس (اسم دایی های من خیلی بامزه اند . به ترتیب حیدر / علی اکبر / علی اصغر / عباس)

۱۱-شیرین ترین روز عمرم: روز هلیله 1

۱۲-ورزش مورد علاقه:  هیکلو ببین از رو برو!

۱۳-تاثیرگذارترین فرد توزندگیم:  کار خودمو میکنم!

۱۴-بهترین خواننده ی مورد علاقه ام: علی پیشتاز

۱۵-بهترین بازیگر مرد موردعلاقه ام:  پرویز پرستویی

۱۶-هنرپیشه ی زن مورد علاقه ام: رابعه اسکویی

۱۷-مسخره ترین ورزش: کشتی کج

۱۸-گران ترین کادو که واسه کسی خریدم: سرویس تیتانیوم

۱۹-کادویی که دوس دارم دیگران واسم بخرن: سگ و یه جا برای نگهداریش

۲۰-تلخ ترین خاطره: جدایی از هانیه


 

حدیث امروز:

از قضاوت کردن دست بکش تا آرامش را تجربه کنی. دیپاک چوپرا

پیشنهاد امروز:

یه شیوه هست که هر عکسی با هر سرعتی که دارید میتونید مشاهده کنید . روی عکسی که براتون باز نمیشه راست کلیک کنید و گزینه پراپرتیز بزنید و آدرسی که جلوی گزینه LOCATION   نوشته رو کپی کنید و توی قسمت آدرس بار وارد کنید



آمپول صدقه ای برای دراکولا


اگر هوس دیدن دراکولا کردید جای دوری نروید زیرا خداوند دل بنده های خود را نمیشکند! اصولا آدمیزاد وقتی آرزوی چیزی را در سر میپروراند گرچه بعید ولی ممکن است در دنیای واقعی به آن برسد . همانند تخیلات عجیبی همچون گذر از دیوار زمان  . و اینک من درآکولا شده ام! یکشنبه شب از خواب بیدار شدم و احساس نمودم بسیار گرمم است و لباسم را در آوردم . و احساس کردم نیاز دارم توی خیابان چرخیده ، انسانی را شکار کرده و گردنش را بجوم . ولی اکّ هی! خون او حلال جانش شد و من روانه دستشویی شده و استفراغی بس شدید نمودم و چندان به مویرگهای سرم فشار آمد که از دماغ دراکولایی ام خون روان شد(به راستی یکشنبه شب احیانا شب چهارده ماه قمری نمیباشد؟ بروم نگاه تقویم کنم؟!). صبح که از خواب برخواستم و چهره خود را در آینه مشاهده نمودم به اصالت حس دراکولایی ام ایمان آوردم زیرا یکی از چشمانم چون کاسه خون بود . البته کاسه که نمیشود گفت! در واقع نعلبکی خون بود زیرا تنها نصف سفیدی چشم مرا لکه خونی فرا گرفته بود . خوشبختانه فقط مویرگهای همین دو ناحیه آسیب دید و در مشاعرم اثری ... سیلااااااااااااااااام . خی خی خی ... نگذاشته است .  باری خود چندان وحشتزده نشدم ولی انسانهای دیگر بسیار شوکه میگشتند (چقدر انسانها دراکولا ندید بدید هستند)  به گونه ای که قبل از ملاقات با دوستان به آنها sms داده و آماده سازی روانیشان می نمودم .

آدمیزادی که شما باشید تا پنج شنبه با وجود آنفلانزای فیل کش و صدای جگر خراش به دکتر رجوع نکردم از آن رو که میترسیدم او متوجه این نوع  پیشرفته دراکولا شود . زیرا تا آنجا که اطلاع دارم ورژن های قبلی به نور مقاوم دائمی نیستند و برعکس بسیار از این صدای خود لذت برده و بسی احساس قلدری میکردم به گونه ایی که وقتی کارگری به من گفت از اینجا رد نشو مگر ربان خطر را ندیده ای؟ دلم میخواست به او بگویم اگر میبینی چشم من کاسه خون شده ، در عوضش چشم طرف از کاسه درآمده ! ولی برای ادامه مسیر  یک چشم غره او را بس بود و ابهت نگاهم او را فرا گرفت . ولی پنج شنبه چشمانم بسیار اشک ریزان شد و چرک آمد (عجب پست تمیزی! استفراغ، چرک!) و من روانه بیمارستان گشتم .

وقتی فیش واریزی را به پذیرش تقدیم نمودم ، فرمودند برو داروها را بگیر و بیا که آمپول منتظر است . به آقای دکتر نظری افکندم و با لبخندی که با قورت دادن تفی همراه شد جواب دادم متشکرم ! راجع به آن فکر میکنم بعدا میآیم! دیری نپایید که به همراه الهام پس از  دیدن تعزیه اربعین حسینی و گشتن در بازار و انداختن صدقه برآن شدیم که مراسم آمپول زنی را به سرانجامی رسانیم . پرستار خانمی آمپول را از نیام برکشید و آماده حمله شد که خواهر به داد رسید و از او خواست آمپول را به دست من دهد . زیرا او به خوبی میدانست که من کار پرستارها را چندان قبول ندارم . همین که ضربه آرامی به دیواره مدرج آن زدم سر آن که بسیار شل نصب نموده بود درصدد افتادن برآمد! که خواهر ناخودآگاه فرمودند ای وای این که درست نصب نشده! که به خانم پرستار بسیار برخورد و آمپول را از دستان من قاپید و گفت بده ببینم و تا آخر بداخلاق باقی ماند . الهام به او گفت حالا عصبانی نباشی بزنی خواهرم را درد آوری . او گفت من کار خود را بلدم . ایضا آن حس قلدری در من جوانه زد که بگویم اگر کار خود را بلد بودی سر آمپول را درست نصب میکردی . خواهرم میگوید خواست خدا بود  و اثر رفع بلای صدقه که آمپول در دستان من تست شد وگرنه من می ماندم و یک آمپول جا مانده در کان مبارک

 

حدیث امروز:

به خدا پناه آورید از اینکه ستم کنید یا ستم کسی را تحمل کنید (حضرت محمد)

پیشنهاد امروز:

یکی از لباسهای کسی را که دوست میدارید از او بگیرید و به یادش به تن کنید (البته خانم ها میتونن این کارو کنند برا آقایون عیبیه!)


معمای میلاد


تولدم داره نزدیک میشه . اولش هیچ هیجانی براش نداشتم ولی الان دارم بال بال میزنم زودتر این روز خجسته فرا برسه و من تشریف فرما بشم . آخه قراره یه اتفاق خیلی خوووووووووب بیوفته . البته همینجوریشم که بخوایم فکر کنیم، به دنیا اومدن یه فرشته(!!!) مسلما اتفاق بزرگیه ولی برنامه روز تولدم وووووووووووووووووووووی خیلی خوشه . تا قبلش به احد الناسی لو داده نمیشه (مثل قضیه نسیه که مینویسند "حتی شما دوست عزیز")  . اولین بارمه! آخه یکم همچین خلافه . البته برای من خلافه ولی شاید یکی بگه بوی! همین؟ . در عوض یکی دیگه بگه خاک تو سرت نکنی این کارو ها!:brobnim: و اینجاست که معمای میلاد آغاز میشه. هر نفر میتونه چهار حرف حدس بزنه و این پازل رو حل کنه . مثلا بگه حرف ض ؟ من میگم کجای نقطه چین ض قرار گرفته . من از شما نا امیدم . در صورتی که هیچکس به جواب نرسید تعداد حروف حدسی رو بیشتر میکنم . جواب رو در پایان روز میلاد باسعادتم (19 بهمن) میدهم . نظرها تایید نمیشه . موفق باشین


یک حرف روشن شد!  "و"

حرف بعدی روشن شد "ه"

_ _ _ _ _ _ _ و ه _ _  (یازده حرف دارد)


بوشهر یکپارچه شاهین

 

سلامٌ علیکم جمیعا و رحم کنه الله به کسی که ما تو بُردش میخوریم انننننننن شاء الله . میبینم که ولنتاین هم داره نزدیک میشه و به به . ولنتاین ، سپندار مذ یا هر چیز دیگه . مهم روز عشقه که خیلی عشقه . یه پسر خاله دارم اسمش مسلمه با یه عالمه دوس دختر که براش میمیرن . بخوشکه شانس که احتمالا امسال نمیشه کادوهای ولنتاینشو ببینیم آخه نامزد کرده . من نمیدونم این دخترا چطور روشون میشه شورت هدیه میدن . این روزها بوشهر در جشن و سروره . هر جا میری حرف تیم شاهینه . یه جورایی توی گلوت غرور سنگینی میکنه . عادل و ممد (پسر عمه هام)(من 8 تا عمه دارم)(مثل چاه بی بن از تو اقوام ما بچه بیرون میاد)(تازگی بعد 16 سال یکی از عمه هام ناخواسته نینی دار شده و اونم به جمع چاه بی بن بچه های اقوام پیوسته)(اسمش پونه اس . فکر کنم یکی دو هفته شه)(داشتم میگفتم عادل و ممد) و یکی دیگه (دانیال) ساعت 1 شب رفته بودند دم استادیوم زنبیل گذاشته بودند . شب سرما بدون پتو . خود بوشهر که یکپارچه شاهینی هستند  ولی عادل میگفت دهاتیآ ریخته بودند برای پرسپولیس و از ترس لباس شاهین پوشیده بودند کتک نخورن . من که جـِنگ پرسپولیسی ام از ته قلب میخواستم شاهین اونو سوراخ سوراخ کنه . رضا هی لفتش میداد نمیرفت استادیوم  اینقد منگه سرش دادم و گفتم اگه شاهین ببازه مقصرش تویی! که آقا رضایی ساعت 12:30 ظهر رفت . کار خدا جا براش پیدا شد . چون تا ساعت 8_9 صبح استادیوم تکمیل بود . بعد از بازی ، با طیبه (دوستم) رفتیم میدون امام . غلغله بود . بدجور ماشینا تو هم پیچیده بودند . توی میدون بزن و برقص داشتند . قسمت بلوار بیشتر خانواده بود جنبه رقصش کمتر بود و بین این دو گروه هم ماشین ها و موتوریها بوق های ممتد میزدند و پرچم تکون میدادند . توی میدونی ها تو هوا میپریدند و شعرهای فوتبالی شاهینی میخوندند و میگفتند روبرو جواب بده . ولی ما بی بخارتر از این حرفا بودیم . کم کم پلیس همه رو متفرق کرد و همین که یکی فشفشه میزد یه گله پلیس طرفش میدوید . داخل میدون نشستیم و به کاروانهای شادی که گه گاه حرکت میکردند نگاه کردیم و بی اختیار باهاش جیغ میزدیم . البته با حالت صدا خفه کن! که با سروصدای بوق ها خنثی میشد . پویا تل کرد گفت میخوام بیام پیشتون . از اولی که ما میدون امام بودیم چند تا پسر سیریش شده بودند . رد میشدند میگفتند الان گل چندمی هستین؟ تا اینکه یکیشون اومد کنارم نشست گفت دوستم از شما خوششون اومده . گفتم بدو! بدو! الان دوس پسرم میاد (میفهمیدم پویا بی غیرت تر از این حرفاست ولی اونا که نمیدونستند!). دوستشم اومد کنارش. باور که نمیکردند! پویا با اون صدای کلفتش از پشت سرمون گفت سلام . اون دوتا از ترس نیم خیز شدند . پویا رو فقط گذاشته اند برای مسخره بازی . وقتی ناراحته بیشتر شیطون میشه . بعضی وقتا اینقد انرژی داره که راسی راسی فکر میکنم مست کرده . حالا مست هم کنه که به من لو نمیده . پریروز خیلی حساس شده بودم . بی خودِ خُل بغضم میگرفت . شب که تل کرد فقط خندیدیم و جوک و معما گفتیم (رحم پول موبایل کردیم که قطع کردیم). میگفت چرا بهم نگفتی حالت خوب نبوده میومدم پیش ات اونقد میخندوندمت که همه چی یادت بره . بعضی وقتا ما قدر آدمای اطرافمونو نمیدونیم و فقط بلدیم نق بزنیم که ای دنیا

 


جوجو ۱) جواب کامنتهای پست قبلی رو نوشتم

 

حدیث امروز:

هر کس میخواهد کاری کند و مشورت کند خداوند به درست ترین کارها راهنمایی اش میکند (حضرت محمد)

پیشنهاد امروز:

دیگه دوغ ایشملی نگیرین خیلی بدمزه شده

 

رفیق خوب روزها

 

بعد از سوار شدن پشت وانتی که دوتا مرغ عشق جلو نشسته بودند و انگاری با سواری کورس گذاشته بودند و یادشون رفته بود اینایی که پشت نشسته اند یخچال نیستند ولی از سرما یخچال شدند (همیشه با وانتشون وسایل سنگین بار میزنند) ، رسیدم خونه و دوش گرم و اومدم شام غریبان رو غریبانه بخوابم آخه همه رفته بودند شیراز که دیدم ظرف طاهره خانم توی سینکه . اینقدر من روی این ظرف حساس بودم که فقط با انگشت و ریکا شسته بودمش یه وقت خش بر نداره . با سلام و صلوات روز 13 محرم ظرف به صاحابش رسید و با هم رفتیم خونه عمه عزیزه (مامان رضوان) . حالا من میخوام آدرس اونجا رو بدم میگم اسم خیابونش یه چیزی "شبیه" عبدالمهیمنه ولی نه دقیقاًآآآآ. بعد از کلی فکر عبدالرضا گفت ... وای خدا باز اسمش یادم رفت .. هااااااااا . میر علمدار (چقدر شبیه).  خونه عمه میخواستم نماز مغرب بخونم طاهره و رضوان میگفتند چرا قلدری ایستادی (آدم تپل با لباس بافتنی پُف میخوان زیر چادر ظریفتر از این در بیاد) . با همین هیبت رفتیم سفره حضرت رقیه و طاهره عبای محبوبه پوشید و اینگونه بود که حضرت رقیه یکی از آرزوهای طاهره خانم رو برآورده کرد . وقتی میخواستیم از کوچه خونه محمودینا رد شیم یهو کرم فوضولی طاهره لولید و خیلی سریع کرمای منم بیدار شدن و هی میگفتند زنگ خونشونو بزنیم در بریم و مطمئنا محمود خونه نبود که مچمونو بگیره (شب آشی بچه های وب بود) .  تا دم در و زیارت گیم نت هم رفتیم ولی یهو خانم عبایی دست خانم چادر ملی گرفت و برگردوند . خونه عمه اوضاعی بود . چند نفر توی کوچه در مورد رضوان (برای استخدام) تحقیق میکردند و از همشون قول گرفته بودند به ما خبر ندن و یکی یکی همسایه ها دزدکی میومدن خونه عمه و گزارش میدادند و مثل خلافکارا یواشکی در میرفتند . یکیشون که از حرف داشت میپکید از دم در چیزایی که پرسیده بودنو جوابایی که داده بود مثل چشمه فوران میداد . منم با دستای توی هوا میگفتم یا حضرت رقیه! اشتباه شده! من بودم! خواستگاره نیت من بود. بعد از اون عبدالرضا اومد دنبال طاهره و حدود ساعت ده شب با عمه عزیزه و نرگس و محبوبه رفتیم ریشهر برای سینه زنی و تعزیه . اونجا خیلی خوشمزه منو نرگس روی صندلی نشستیم و سینه زنی بوشهری نگاه کردیم . شب تاسوعا توی امامزاده عبدالمهیمن توی دلم عقده شد سینه زنی ندیدم آخه امسال از دست دخترای خل ، بین قسمت آقایون و خانم ها دیوار فلزی کشیده بودند . بین دیوار ها یه فاصله 5 سانتی آزاد بود این دختر دبیرستانی و راهنمایی ها از این شکافه نگاه میکردند و هر کدوم یه موبایل دستشون به دوس پسراشون تل میکردند که بدونن کجا ایستادن و چی پوشیدن و اونا رو به دوستاشون نشون میدادند میخندیدند و موقع یزله هم دعوا شد و یزله تو هم پیچید . این تعزیه که شب 13 محرم برگزار میشه مربوط به زمانیه که زنان یه طایفه رفته بودند شهدای کربلا رو شبانه به خاک بسپارند . وسطای تعزیه دلم میخواست زودتر تموم شه بریم خونه بخوابیم آخه ساعت 3 شب بود . ان شاء الله سال دیگه به همراه دوستان توی مراسم امام حسین شرکت کنیم

 

حدیث امروز:

هر کس به شما نیکی میکند تلافی کنید و اگر نمی توانید ، دعایش کنید تا مطمئن شوید که تلافی کرده اید (حضرت محمد)

پیشنهاد امروز:

این روزا فصل یه گیاه خودرو به اسم توله اس (در مورد شهرای سرد ایام بهار رشد میکنه) که اونو خورد میکنند و میپزند و مثل اسفناج با ماست میخورند . میگن خاصیتش اینه که طبع گرم داره