الهه و چراغ جادو

تنهایی فقط زیبنده خداست

الهه و چراغ جادو

تنهایی فقط زیبنده خداست

چقد خوش بود

به نام خدا . یادم نمیاد شنیده باشم کسی بگه نگین چقد خوش بود  . چقد خوش بود . امشب جشن تولد حضرت محمد بودیم . چقد دلم میخواس مثل بچه آدم سر موقع بیام که بتونم سیر کنار دوستای وبمون باشم ولی به قول محمود یه چیزی من بر آبه یا توی همین مایه ها . با کلاس حرف میزنن آدم یادش نمیمونه . تمام صندلی ها پر بود که جلوی جلو برا من و الهام و بهار جا پیدا شد . خوشه کنار چندتا آدم باحال بشینی دست بزنی نه اینکه این طرفت یه پیرمرد باشه و اونطرفت خانواده یک معلول ذهنی . آخه بچه ها جشنو برای اونا ترتیب داده بودن . برای همین من جاگیرک نداشتم هی میلولیدم بین بچه ها . به محض اینکه آهنگ بندری زدن (چه گروه موسیقی خوبی بود آفرین به انتخابتون) زوم کردیم رو آقاهه که معلول ذهنی بود(آفرین به انتخابمون) . انگشت اشاره شو بالا اورده بود آروم تکون میداد . بعدش که آهنگ تندتر شد بندری دست زد ولی تسبیح توی دستش مزاحم بود پرتش کرد روی میز و آخرش که آهنگه داشت کولاک میکرد دوتا دستاشو هوا کرد و رقصید. با اینکه چیز خنده داری بود ولی من بیشتر از این خوشحال شدم که امشب بهش خوش گذشته بدون اینکه کسی دستش بندازه چون این جشن برا شادیه اوناست . یه پانتومیم بود که یکی با آهنگ "دلغک" محمد اصفحانی میرقصید . گفتم چه خنکه . وقتی تموم شد گفتند که این آقا ناشنوا بوده! چه عجیب وقتی آهنگ میگفت >به زمین خوردن دلغک...> اون خودشو می انداخت یا بقیه چیزایی که مناسب آهنگ رفتار میکرد . لب خونی مجری هم کرد و باهاش صحبت کرد . چندتا پسر توی جشن خیلی سروصدا میکردن مجری توی میکروفون خیلی خوشمزه ضایعشون کرد . من میخواستم وارد سالن بشم(برا امر دست به آب نرفته بودما فکرا اینور اونور نره) که همون موقع بچه ها داشتن اونا رو  بیرون میکردن . قلبم خیلی خیلی ترسید آخه بچه های وب خیلی خوش اخلاق هستن و من تاحالا عصبانیتشونو ندیده بودم . میگفتن چند سری رفتند آروم بهشون تذکر دادند گوش نمیکردن . خوشم اومد از جذبه دوستام مرسییییییییییییی . آخر جشن مصاحبه کردند . الهام هم حرف زد . بعد از مصاحبه الهام خیلی هول شده بود دوس داشت زودتر از محل جنایت دور بشیم:kiss: . بهار هم وقتی هوس میکنه بره توی حیاط دیگه غیر قابل کنترل میشه . من دوس داشتم تا آخر آخرش که همه میرفتن و فقط خودی ها بودن بمونیم مثل عروسی هست که میگن شب همگی به خیر برین بعدش خیلی خوش میگذره هاااااا

 

 

جوجو1) من نمیدونستم پای آقای نوذری (مجری و دوست هممون) شکسته وقتی دیدم یکی از پاهاش دمپاییه فکر کردم هولکی رفته روی سن حواس اش نبوده 

 

جوجو 2) صبح مامان کولی ام کرد تا کمکش آشپزخونه تکونی کنیم .زهره گفته بود ساعت 11 میاد برا بردن حنای سفره جشن . منم که میدونستم و مامان نمیدونست نیم ساعت دیگه وقت عزیز موعود فرا میرسه بهش گفتم تا وقتی برا حنا بیان کمکت میکنم بعدش میرما .  آغا 11/5 شد و ما هلاک شدیم و خبری نشد . تل کردم گفتم نجاتم بده کجایییییییییییییی؟ ساعت 12 همین که تحویل دادم مثل مرغ پر کنده از آشپزخونه متواری شدم


http://www.2ql.net/uploads/1237178834.jpg

 

حدیث امروز:

دوست بسیار گیرید که پروردگارتان بسیار باحیا است و شرم میکند که بنده اش را در میان دوستان عذاب کند _حضرت محمد

پیشنهاد امروز :

وقتی 30 و خورده ای مرتبه بعد از نماز بگی خدایا تو بزرگی خدایا شکرت خدایا تو اشتباه نمیکنی، حس میکنی خدا میدونه داره باهات چیکار میکنه و این خیلی بهت انرژی میده . اینا معنی فارسی تسبیحات حضرت فاطمه اس . همیشه زبون خودت بیشتر توی عمق وجودت اثر میذاره . امتحانش کن


عروسی

هرجای خونه که بری صدای عروسی هست . اینقد صداش بلنده که چه جلو پنجره اتاق من (رو به شمال) باشی چه پنجره مامانینا که دقیقا مخالفشه (رو به جنوب) متوجه نمیشی خونه ی عروسینی کدوم قسمت واقع شده . البته امشب حنابندونه (آخه میخونه امشو حنا میبندن به دست و پا میبندن ، اگه حنا نباشه دل به خدا میبندن . یا "حنا حنا گل گل بند (؟) حنا .. دااااااااااااااااره میاد ..کی میاد؟ .. دااااااااااااااااااره میاد ]گیر نده. شعر باید دوبار تکرار بشه[)

چندتا از پسرای محله میخواستن خودشونو بندازن عروسی . گفت جلومون گرفتن چی بگیم؟ گفتم هر چی میگین فقط هول نشین که بگین ما از دوستای عروس خانم هستیم

 

http://www.2ql.net/uploads/1236622678.jpg

یه بار بهار خونمون بود صدای عروسی هوس اش انداخته بود میگفت بریم . گفتیم نمیشه اینا غریبن ما نمیشناسیمشون . گفت من میشناسم . گفتیم عروسی کیه؟ گفت عروسی آقای غریب زاده


http://www.2ql.net/uploads/1236600447.jpg


این چند روز هی من گریه میکردم . یه رمان خوندم (یاسمین) هر چی شخصیت توی داستان بود یکی یکی مثل برگ خزون می ریختند. آخر داستان کسی که بشناسی و دست بر قضا زنده هم باشه مثل گرفتن جایزه ی زاغک نمکی تعجب داشت . برا تک به تکشون هم من دل میسوزوندم . رضوان خیلی نگران من بود . آخه هر کی کتابو ازش گرفته تا یه مدت دچار شوک میشه چه برسه به الهه که حسااااااااااااااااااااس. گریه من مثل یه باد (از نوع مثبت) که بیاد و بره تموم شد (دیدی گفتم مثبته! بو دار اش تا یه مدت اثرش میمونه) چون من فوق العاده با خودکشی مخالفم و اونو کار آدمای احمق میدونم . میدونم زندگی بعضی وقتا رنگی نداره و حوصله اومدن آفتاب و رفتنش و دوباره اومدنش و رفتنش و... اومـ...رف...رف (کسوف شده بود دوبار رفته) نداری ولی به قول وب مژگان: هر انسانی آنچه را دوست می دارد نابود می کند به وسیله هر آنچه به تصور آید برخی با کلامی تلخ و طعنه آمیز و برخی با کلامی تملق آمیز مرد مجنون با بوسه ای و مرد شجاع با شمشیری

 

جوجو1) الان داره میخونه سوزه (سبزه) و سوزه

 

 حدیث امروز:  

هر کس بخواهد گناهی کند، ولی نکند و در گذرد ، یک کار نیک برایش می نویسند _حضرت محمد

پیشنهاد امروز :

اگه دنبال یه نسخه فارسی عالی از کتاب عهد قدیم (تورات) که برای ما مسلمونا بعضی قستماش واقعا خنده داره میگردین بهتون پیشنهاد می کنم حتما اونو از اینجا داونلود کنید. البته حجمش حدود پونزده مگابایته ولی مطمئن مطمئن باشین که ارزششو داره (ممنون از آقای نمکپاش)


قصه ی ما همین بود

 یکی بود یکی نبود .توی زمانهای خیلی دور دوتا برادر بودن که خیلی همدیگه رو دوس داشتن ولی یه روز سر تقسیم کردن نمیدونم چه سهمی بوده که دعواشون میشه و یکی از برادرا که اسمش یوسف بود میذاره از اون شهر میره . اونیکی برادر که پشیمون شده بود کلی دنبال کوکا یوسفش میگرده ولی هیچوقت نمیتونه پیداش کنه تا اینکه میمیره . بعد از اون روحش به صورت یه پرنده در میاد که تا همیشه برای عزیز از دست رفته اش میخونه و وقتی داره آواز میخونه احساس میکنی داره میگه : *کوکیسوووووو(کوکا یوسف) / کوکیسووووووو /  دوتا تووووووو/  یکی مووووووو!

برادر آبابایی (پدربزرگم) عجیب از نردبون میترسید ولی خیلی راحت از درخت نخل بالا میرفت . این خیلی با بابام دوست بود . یه بار وقتی از سر کار بر میگرده روی درخت دوتا تخم *کوکیسو میبینه و برای بابام میاره . اونوقتا بابام از اون کبوتر بازای حرفه ای بوده . تخم ها رو میذاره زیر پای یکی از کبوتراش که خیلی بچه دوست بود و خلاصه جوجه میشن ولی هنوز خوی وحشی توی وجودشون بود و هیچ جوره حاضر نمیشدن توی کُله (خونه ی کبوترا) برن وبابام بالشونو قیچی میکرد که فرار نکنن . تا اینکه بزرگ میشن و به اونجا اخت میگیرن . روی درخت توی حیاط می خوابیدن و بعدش پرواز میکردن توی صحرا پیش بقیه کوکیسوها و موقع دون پاشیدن بابا برا کبوترا بر میگشتن . مثلا میدونستن ساعت 9 صبح و 4 عصر وقت دونه اس . ولی یه شب گربه خانم همسایه میاد و هر دو رو میخوره . وقتی حیوون خونگی داشته باشین میدونین که براتون  مثل یه عضو خانواده می مونه . آبابا هم یه ماهی سر قلاب میزنه و کمین میکنه برای گربه و بعدش تا میخورده میزنه به گربه تا اینکه میمیره . آبیبی هم که باردار بود جیغ میزد و میگفت ولش کن گناه داره . وقتی بچه ی توی شکم آبیبی مرد همه میگفتن به خاطر آه گربههه بود

از اون طرف آبابایی از نردبون و ساختمون های بلند نمیترسید ولی نمیتونست روی درخت بالا بره .  یه بار یه پرنده شکاری و قیمتی (؟) که بهش میگن "چرخ" (شاید اسم کتابیش یه چیز دیگه باشه) به سرعت دنبال یه کوکیسو میکنه و کوکیسو میره لای شاخ و برگ یه درخت و از اونطرفش در میاد ولی چرخ همونجا گیر میکنه . آبابایی به شوق پرنده با هزار جور ترس و زحمت خودشو بالا میرسونه و اونو لای دستمالی میپیچه و میبره شهر (ما بوشهریها به بازار میگیم شهر) که به پرنده فروش ها بفروشه . وقتی اونو نشون میده همه تعجب میکنن و میگن اینو چه جوری گرفتیش ! خوب بوده نخوردتت .  این یه جور عقاب وحشی خیلی خطرناک و غیر قابل اهلی کردنه


 جوجو 1) * اسم واقعیش فاخته اس . همون یاکریمه (؟) یه پرنده خیلی کوچیکه که رنگش خاکستریه . مثل یه حلقه ،  پرهای دور گردنش یه رنگ دیگه اس . رنگ سیاه . جوری که انگار به گردنش طوق بسته . اگه رنگ قرمز باشه بهش میگن کُری . چون آواز بلد نیست و کـُرکـُر میکنه . اینجوری: کُررررررررررررررررر

 

جوجو 2) قبلنا من وبهای به روز شده رو از وب یکی از بچه ها میگرفتم ولی به دلایلی  نشد و رفتم وب آقای دهقانی که دیری نپایید که این جوری سایتش پکید و حالا نوبت محموده . همین روزا منتظر فیلتر شدنی انفجاری چیزی از طرف وب محمود باشین . بدخواه مدخواه دارین بگین حله ها ؟! خلاصه این محمود خونننننننن به جیگر ما کرده . مثل سر کچل گل به گل ناقصی داره (نشون به اون نشون که حتـــــــــــــــی وب الهه گلی هم جزءشون نیس)


جوجو3) مامانینا پــــــــــــــــر! بهتون اهواز خوشششششش بگذره الهییییییییییی

 

حدیث امروز:

اگه میخوای پیش خدا عزیز بشی ، *اگه کسی اذیتت کرده بردباری کن و *ببخش کسی که تو رو از بخشش خودش محرومت کرده _حضرت محمد

 

پیشنهاد امروز:

از شوهرتون یا دوستتون بخواین که شما رو آرایش کنه . لحظه خیلی شاد و خنده ایی میشه . (حواس ات باشه به حرکات لب و طرز نگاه کردنش موقع تمرکز نگاه کنی)


بر باد رفته

خون دل می خوری بزن و بزن نیم کیلو کم میکنی و  اصلا اههههههههههه وقتی من میرم شیراز حتما باید وزن اضاف کنم . از بس بابا صبح نون سنگک گرم و آش شیرازی میخره و توی ماشین هم بستنی و هله هوله های خوشمزه میارن که آدم فقط باید کور باشه که جلوش باشه و نخوره . با این دستگاهها که قد و وزنتو با سن و جنسیتت مطابقت میده گفته 4 کیلو اضاف هست . ای مرگ! اینقد خوردی به کجا رسیدی؟ (من اینجوری نوشته باشم . دلیل نمیشه! تو که میدونی با یه خانم محترم طرفی درست بخون . باید بخونی عزیزم اینجوری که داری میل میکنی ایشالا چشم دشمنت کور ولی به یاد بیار که افق های روشن در انتظار تو سوسو میزنه). بهتر شد . هاااااااااااا .. خوب .. رفتیم شیراز . یه مانتو گرفتم چشمتون روز بد نبینه مامان چول و چپلمون کرد . مامان و عمه توی یه مغازه (دقیقا مغازه اولی) ایننننننننقد موندن و هی پرو کردن و اینا من خسته ام شد از اونجا خارج شدم و رفتم یه جا دیگه . آقای فروشنده خیلی باکلاس و فشن داشت با یه خانم که صدای شیرازی غلیظش از پشت تلفن کاملا شنیده میشد حرف میزد . پسره هی با خونسردی و یه جوری که دختره براش خیلی بی اهمیته میگفت قطع کن کار دارم . کسی پیشمه . به تو چه (در جواب کی پیشته) (میخواست کنجکاوش کنه هی میپیچوندش) و هی قطع کن قطع کن خانمه هم جیغ جیغ میکرد آخرش خودش تلفنو قطع کرد . من این لبامو سفت به هم چسبونده بودم که قهقهه نزنم . یکیو انتخاب کردم آقاهه منو خیلی مانکن فرض کرده بود سایز منو داد دستم که پرو کنم . پوشیدم خیلی کوچیک بود . گفت سایز بعدیشو میدم . اونم خوب نبود . دیگه خستم شد مانتو خودمو پوشیدم اومدم بیرون . گفتم اندازه نبود. گفت ای وای خوب سایز بزرگترشم بود . گفتم نه دیگه فعلا بسته یه دور میزنم برمیگردم . رفتم پیش مامان که برام چونه بزنه. همینطور که از پله های پاساژ بالا میرفتیم گفتم مامان نمیگی کدومه کدومه هااااا . خیلی هم نمی خواد چونه بزنی دعواش کنی (مامان وقتی چونه میزنه هی تو سر جنس میزنه و رئیس مآبانه حرف میزنه) . یه لبخند شیطونی زد و گفت کارت نبو (وقتی قیافه اش بدجنسی میشه بوشهری حرف میزنه) . آقا ما رسیدیم مامان گفت کو؟ کدومه؟ به آقاهه گفتم مانتوهه رو بیاره ولی مامان اینقد هراسون بود و بهم میگفت خو بیااااااااارش نه! گفتم باشه مامانی آروم باش(توی دلم میگفتم آبرومو نبر خواهشششش میکنم مامانی). گفت بیاااااااااااااااااا حالا دورت شده باشه .. تو که ساکت ایستادی .. همه گفتن غیر تو .. !!! پسره هم مثل صحنه جذاب یه سکانس داشت ما رو تماشا میکرد. با چشمان پرالتماس نگاش کردم که به خودش اومد و با همون تیریپ خونسردش خیلی باکلاس بهم گفت خانم اون سایزو بیارم؟ (ای مرگ نه پس من داشتم پشم گوسفند میچیدم؟ در ضمن اینجا اجازه دارین همین چیزی که نوشتمو بخونین)  سرمو تکون دادم . یعنی دیگه قدرت حرف زدنم رفته بود . کلا من خیلی حساسم و وقتی یکی اینجوری تشر بزنه خیلی خیلی آروم و خجالت زده میشم. رفتم پرو کردم و مامان پشت سر هم بلند میگفت الهه زود باش . الهه؟ (انتظار داشت من توی اتاق پرو جوابشو بدم) آخر سر گفتم مامان حساب کن (یعنی چونه ات و بزن) . اومدم بیرون وای وقتی فکرش میکنم وااااااااااااای . مامان تا منو دید قرمز تر شد گفت تو که در اوردی! و حالا به جای اینکه به من نگاه کنه  رو به فروشنده میکنه و میگه باباش دعواش میکنه اگه مانتوش کوتاه باشه . برای تکمیل همه چی آقاهه لبخند زد . آب شدم آآآآآآآآآآآآآآآاب . توبه که دیگه مامانو همرام بیارم. به نظرتون توی چنین شرایطی آبروی من رفته؟ بی تعارف به نظرتون کسی که شاهد این تراژدیه چی درباره ما فکر میکنه؟

 

حدیث امروز:

در برابر مالی که آدم با اون آبروی خودشو حفظ میکنه براش صدقه می نویسند *(حضرت محمد)*

 

پیشنهاد امروز:

یه قلک سفالی بخرین و هر چند مدت یه بار یه چیزی توش بریزین . لحظه شکوندن و شمردنش واقعا تو رو به حس و هیجان کودکیت برمیگردونه