الهه و چراغ جادو

تنهایی فقط زیبنده خداست

الهه و چراغ جادو

تنهایی فقط زیبنده خداست

داستان دنباله دار من (قسمت سوم)

صدای اذان صبح از دوردست به گوش می رسید . هلیا خواب آلود از رختخواب برخواست . خوابیدن زودهنگام او را بیشتر خسته و منگ کرده بود جوری که موقع عبور از در اتاق با چهارجوب در یکی شد. با دیدن پدر امین یکباره تمام صحنه های شب گذشته جلوی چشمش با دور تند ورق خورد . با اوقات تلخ وضو گرفت . وقتی نماز را تمام کرد دستی از پشت او را در آغوش گرفت و گونه اش را بوسید . مادر بود "الهی قربون پسر نماز خونم برم . مامان چی شده ؟ تازگی با کسی دوست شدی؟"

هلیا به کلی فراموش کرده بود که امین نماز نمی خواند . نمی دانست چه جور جمع و جورش کند . همیشه در دادن جوابهای فی البداهه مشکل داشت . اگر مادر او بود ، تا ته و توی قضیه را در نمی آورد ول کن ماجرا نمی شد ولی خوشبختانه در مورد مادر امین از این خبرها نبود و بعد از مکث کوتاهی دوباره گونه اش را بوسید و رفت . خواب از سر هلیا پریده بود . کامپیوتر را روشن کرد . حالا بدون هیچ مزاحمی می توانست با خیال راحت چت روم را باز کند . بعد از سه چهار ساعت دلش سیر شد . از بی کاری داشت میترکید . جرات بیرون آمدن از اتاق را هم نداشت . خوش به حال امین که عادت دارد تا لنگ ظهر بخوابد . ولی گویا بخت چندان هم با امین یار نبود . نیم ساعت تمام ، دوست صمیمی هلیا بالای سر امین داشت روضه می خواند . امین که چشمانش هنوز بسته بود فریاد زد : بس کـــــــــــــــــــــــــــــــن . بردار برو من با تو هیچ جا نمیام

ولی او بیدی نبود که با این فریاد ها بلرزد و برعکس بیشتر مصمم و دل شاد می شد . اگر هلیا آنجا بود حتما به امین توصیه میکرد مثل آدم بلند شود

_ تو غلط کردی نمیای . انگار دست خودته . از کی تاحالا یه لنگه پا ایستادم اینجا که خانم خوابش میاد؟ بیدار شو .بیدار شو . بیدار شو ...

و مرتب امین را تکان میداد . امین حسابی کلافه شده بود "بلند میشم خوردت میکنم آ "

_ اِه؟ نه بابا؟ تو رو خدا بیا خوردم کن . نه جون من بیا خوردم کن . بیدار شو هلیااااااااااااااااا

: هلیا و درد . هلیا و مرگ . من هلیا نیستم .

 _ خیله خوب قنبر خانم . قنبر پاشو . قنبری جون پاشو ...

امین که کمی حواسش جمعتر شده بود زبر لبی گفت : حالا قراره کجا بریم؟

: استخر منتظر ماست قنبرکم . علف های راه سبز شده اند . بلبلان ...

امین با شنیدن کلمه استخر لبخندی بر لبانش نقش بست . حتی یکباره چسب چشمانش هم به بی غیرتی یک عدد تُف رسید . به دوست هلیا نگاه کرد . دختری لاغر اندام با صورتی کشیده جلوی رختخواب او زانو زده بود .چشمان مورب و مژه های برجسته با موهای مجعد مشکی تیره به او سیمای بسیار بامزه ای داده بود . دخترک لبخند او را جواب داد و با خوشرویی گفت : سلام خوابالو

امین آرنج اش را در بالشت فرو برد و دستانش را زیر چانه اش گذاشت و خمیازه ای طولانی کشید و مثل پادشاه ها بسیار لفظ قلم گفت "سلام بانوی زیبا . اسم شما چیست؟"

_ فاطی هستم ارباب . از اینکه به حضورتان شرفیاب شدم بسیار مسرورم.

بارها اسم او را از هلیا شنیده بود. همان کسی که هلیا ی بی زبان شب گذشته به بهانه رفتن به خانه شان توانسته بود خانواده را دور بزند . با ریتم قبلی جواب داد : باااااش تا اموراتت بگذرد . سپس مکثی کرد و نالید "آه فاطی فاطی فاطی! چی میشد دیشب هم همینجور سیریش هیلی میشدی!"

فاطمه جایی کنار امین برای خودش باز کرد و دراز کشید "دیشب که خانم رفته بودن صفا سیتی پیش داداش امین جونش و طبق معمول از ما مایه گذاشته بودند . راسی بهش گفتی؟"

امین با تعجب گفت : چیو بهش گفتم !

فاطمه در حالی که به پاهای امین آرام لگد میزد گفت پاشو پاشو لباساتو بپوش بریم استخر انگار هنوز خوابالویی


توضیحات

____________________________

به نظر خودم این پست  کمه ولی به خاطر درخواست کوتاه شدنش اینقدر گذاشتم


داستان دنباله دار من (قسمت دوم)


چشمان هلیای روبرو از تعجب گرد شده بود و به او نگاه میکرد . هلیا خواست بگوید "یعنی ما دوتا هلیا شدیم؟" ولی این صدای امین بود که شنیده میشد . هلیا با وحشت به خودش نگاه کرد . آنچه میدید تیشرت آبی امین بود که بر تن او پوشانده بودند . اندامی چهارشانه ، بلند و خوش هیکل که همیشه عاشق آن بود . به بدل خودش نگاه کرد و  با تردید پرسید "امین؟ تویی؟"

امین با نگرانی گفت : زودی بگو غلط کردم

هلیا چشمانش را بست و بلافاصله تکرار کرد "غلط کردم" و با احتیاط چشمانش را باز کرد . هیچ چیز تغییر نکرده بود . همچنان هلیای بدلی جلوی او نشسته بود و به او خیره نگاه میکرد . ناگهان ایده ای به ذهن هلیا رسید : "اونوقتی من آرزو کردم . شاید الان تو باید بگی غلط کردم" و امین تکرار کرد "غلط کردم . غلط کردم"

کمی صبر کردند . امین با ناامیدی گفت : فایده نداره ... ولی نه! یه چیزی داره توی بدنم می لرزه

هلیا هیجان زده گفت : کجا؟

امین خودش را لمس کرد و در نهایت موبایل هلیا را از جیب مانتو اش بیرون آورد . یکباره هر دو زیر خنده زدند . هلیا گفت : بده ببینم کیه؟ واااااااااااای مامانمه

امین سریع گفت : هیلی تو جواب ندی آ

هلیا در حالی که گوشی را به دست امین میداد گفت : تو الان خونه فاطینا هستی

امین شروع به صحبت کرد: الو مامان؟

هلیا از شنیدن صدای خوش غلغلکش می گرفت.

* هلیا ما داریم میریم خرید . تو کلید داری پشت در نمونی؟

امین با تردید زمزمه کرد: کلید ...

هلیا با سر تایید کرد.

: ... آره همراهمه

* خوبه . مامان دیر نکنی آ . زودتر بیا خونه

: باشه . خداحافظ

هر دو نفس بلندی کشیدند . هلیا بدجور دلش میخواست توی بغل امین دل سیر گریه کند ولی مطمئنا چندان جالب نبود یک پسر بیست و چهار ساله در آغوش دختری زار زار اشک بریزد . امین با بی حوصلگی سرش را خاراند و گفت : خوب دیگه ! بریم

هلیا در حالیکه بر میخواست به بالا نگاه کرد و گفت : فرشته ما رفتیما . نبودی؟ نیستی؟

امین با شیطنت گفت : بیا که هر جا بریم باید راه بری و بگی غلط کردم شاید فرشته آمین بگه

هلیا متفکرانه چشمانش را تنگ کرد "شاید رمز برگشت یه چیز دیگه باشه"

امین نتوانست مقاومت کند و چیزی بین خنده و لبخند را به نمایش گذاشت . هلیا پیش خود فکر کرد "پس وقتی می خندد این شکلی می شود" . در حالی که از در مغازه خارج می شدند هلیا پرسید : خب حالا کجا میریم؟

: می خوای توی پارک قدم بزنیم

_ نه بابا یکی ببینه فاتحه ام خونده اس

: فاتحه من . نه تو !

_ دیگه هوا هم تاریک شده . منو برسون خونه

و انگار تازه متوجه شده باشد چشمانش براق شد و تکرار کرد "خونه! کجا برم!"

: حالا فعلا زوده . اول بریم یه چرخ بزنیم تا اون موقع هم خدا کریمه

هلیا در حالی که به طرف ماشین پارک شده کنار خیابان میرفت گفت : نه من خسته ام . دلم میخواد زودتر بخوابم شاید صبح همه چی برگرده سر جاش

امین ناچار سوار شد و او را دم در خانه رساند . هلیا گفت : حالا چیکار کنم؟

امین از توی داشبرد ماشین دومین گوشی همراه خود را بیرون آورد . سپس دسته کلیدش را به طرف او گرفت "اینجاش دیگه با تو . ماشینو ببر تو و زیاد هم توی دست و پای مامانینا نپلک . نگران نباش اونا عادت ندارند منو ببینند "

هلیا نفس عمیقی کشید "پس بی زحمت اون سوئیچم در بیار . من عمرا پشت ماشین ، اونم با این در کج و کوله تون نمیشینم ."

کمی به هم نگاه کردند . بغض گلوی هلیا را می فشرد . امین آرام و با محبت زمزمه کرد "مواظب خودت باش" . هلیا طاقت نیاورد و سخت امین را در آغوش گرفت .

 

*******************

 

امین آنقدر منتظر ماند تا اینکه هلیا وارد خانه شد . آن شب دوستانش از دنیای اینترنت و گیم (game) گرفته تا همکلاسی و همسایه توی پارک قرار داشتند . وقتی به آنجا رسید ده نفری آمده بودند . با کمی فاصله نشست و گهگاه به آنها نظری می انداخت . علی که پشت به او ، دست به سینه ایستاده بود با سر دختری را نشان داد و گفت : این دختر دافه رو میبینین . خونشون طرفای خونه امینه.

حامد با نگاه خریداری به دختر خیره شد و گفت : عجب هیکلی هم داره!

یکی از پسرها که کنار حامد لبه جدول نشسته بود سرش را از مانیتور موبایلش بالا آورد و به سمتی که بقیه نگاه میکردند توجه کرد و گفت : چند روز پیش اینو با ممد تپل دیدم . میگن دختر خرابیه ...

پسر داشت با آب و تاب تعریف میکرد . امین تا به حال او در جمع شان ندیده بود . پیش خود فکر کردد "حتما رفیق یکی از بچه هاس" . حس شیطنت در او بالا گرفت . تلفن همراه خود را در آورد و برای علی پیامک فرستاد "چشماتو درویش کن"

علی گفت : اوخ اوخ بچه ها صاحابش اومد . اسم امین اوردیم خودش پیامک فرستاد.

سامان گل از گلش شکفت و گفت : راستی امین پیداش نیست . یه زنگ بزن ببین کجا گیر کرده!

علی گفت: دارم همین کارو میکنم . الان میگیره

امین به سرعت خواست موبایلش را سایلنت کند ولی کار از کار گذشت و موبایل با آن آهنگ خارجی ضایع اش ، حسابی کولی بازی در آورد . همه نگاهها به طرف او برگشت . تا به حال آن همه چشم پرسشگر را یک جا ندیده بود . نیشش تا بناگوش باز شد . سامان با تعجب پرسید : موبایل امین پیش تو چیکار میکنه؟

امین سعی کرد لب هایش را غنچه تر کند "خودش بهم داد . گوشیم خراب شده بود گفت یه مدت دست من بمونه"

و سریع بلند شد و حسابی گازش را گرفت ولی تا میرفت سنگینی نگاهشان را کاملا احساس میکرد . از آنجا تا خانه هلیا راهی نبود . بارها او را به آنجا رسانده بود . درحیاط را باز کرد و از ده دوازده پله بالا رفت تا در طبقه اول به در ورودی رسید . کلید انداخت . هنوز پدر و مادر جدیدش بر نگشته بودند . در خانه چرخی زد . اتاق هلیا نیاز به معرفی نداشت . از سر و کول چهار دیواری که کف آن را یک فرش دوازده متری می پوشاند عروسک میبارید . میز آرایشی ، مغازه ایی به تمام معنا بود . یک یکی آنها را وارسی کرد . در دلش گذشت "بالاخره دیگه با اینها سروکار داریم" و از فکر خودش خنده اش گرفت . همان موقع  صدای صحبت کردن عده ای از راه پله به گوش رسید و کمی بعد چشمان امین به جمال پدر و مادر هلیا روشن شد . بلند سلام کرد . آنها نیز با خستگی جواب دادند . مادر در حالی که چند کیسه میوه را به آشپزخانه میبرد پرسید : تازه رسیدی؟ امین سرش را تکان داد . پدر روبروی او ایستاد و سر او را بوسید "دخترمو دوست دارم".

امین که از صحبت کردن با پدر هلیا کمی استرس داشت جواب داد : منم دوستت دارم.

مادر ادامه داد : ما اگه حرفی میزنیم خیر و صلاحتو میخوایم . دوست میگه گفتم ، دشمن میگه می خواستم بگم.

امین سرش را پایین انداخت و گفت: "درسته!" و کمی بعد به اتاقش برگشت . شماره موبایل خودش را گرفت . هلیا فوری جواب داد : سلام امین!

: سلام به هیلی خانم خودم . چیکار کردی؟ خوش میگذره؟

هلیا خندید و گفت : خیـــــــــــــــلی! یعنی از خوشی دارم میترکم !! امین نمی دونی چه منگل بازی در اوردم . وقتی اومدم داخل تازه یادم اومد ازت نپرسیدم اتاق تو کدومه . عوضی هول خوردم تو یه اتاق . مامانت گفت توی اتاق ما چیزی لازم داری؟ گفتم آره . باز خوبه پیله نشد بپرسه چی میخوای . برگشتم رفتم یه اتاق دیگه . خواهر کوچیکه ات جیغ زد تو اتاق من نرو . خدا خیرتون بده چقدر شما اتاق دارین!

امین از خنده ریسه رفته بود . می توانست شکوفه ی هشت ساله را با آن موهای دو گوشی اش تصور کند که چگونه جیغ میکشد .


توضیحات

____________________________

همچنان منتظر کمک فکریتون در مورد اسم داستان هستم

در قسمت های بعد با شخصیت های جدیدی که اسم اورده شده بیشتر آشنا میشیم . در واقع این پست بیشتر زمینه سازی برای قسمت های بعدی هست


داستان دنباله دار من


هلیا پشت کامپیوتر نشسته بود و توپ هم او را تکان نمیداد . اسپیکر را روشن گذاشته بود و صدای همراه با قطع و وصل موسیقی فضای اتاق را پر کرده بود . با فونت درشت نوشت : این چه آهنگیه که گذاشتید! امین خودت یه چیز باحالی بذار

صدای موسیقی عوض شد . هلیا نوشت : امینوووووووو چاووشی ؟ هاه هاه هاه . همون موقع حدس زدم همینو میذاری

ممد تپل نوشت : هیلی چی دوس داری؟

دی جی جواب داد: ممد آهنگ خودتو بذار

زبل خان : آره آهنگ خودتو بذار

هلیا : آهنگ خودت چیه؟ آهنگ مورد علاقته؟

صدای رپ شادی از اسپیکر آمد

امینووو: آهنگیه که خودش خونده

ممد تپل : هیلی اینو دوس داری؟

هلیا : مرسییییییییییییییییییی خودشه!  آخرشه! گل کاشتی ممد

ممد تپل : امین امروز ساعت 6

امینووو : حوصله ندارم از خونه بیام بیرون

ممد تپل : دیروزم که همینو گفتی

امینووو : نه نمیتونم بیام

هلیا : امین امروز جای دیگه قرار داره

ممد تپل : خیلی نامردی جون خودت بیا تا بریم

هلیا : امین یعنی قرار امروزو کنسل کنم؟

امینووو : هلیا نگو باور میکنن

ممد تپل: امینو تنها تنهایی؟ منم هستما

امینووو : حالا درستش کن

کم کم حرفای رکیک از آدمهای مختلف پشت سر هم نوشته شد جوری که هلیا با یک عملیات انتحاری کامپیوتر را خاموش کرد و هاج و واج به گندی که کاشته بود ماند . چند لحظه بعد با ویبره موبایلش که روی میز کامپیوتر بود از جا پرید . امین بود . با بغض جواب داد : بله !

امین با مهربانی پرسید : چی شد هیلی؟

_ خراب کردم

: اشکال نداره زودی یادشون میره

_ من میدونم این ممد تا بیاد دوباره شروع میکنه . دعواش کن خوب؟

: من با ممد کل نمیندازم . از اون بچه  [...] هاس . هیچ ازش خوشم نمیاد . چیزی هم گفت محل اش نذار

_ فکر میکردم دوست صمیمیته!

: من  [...] بخورم با این [...] دوست باشم

_ خوب حالاااااااااااا

کمی فکر کرد و گفت

_ برای همین میگفتی نمیای باهاش بیرون ؟ منو بگو فکر میکردم حوصله نداری

: آره دیگه . حالا که خراب شدیم بیا لااقل ببینمت

_  آیس پکی همیشگی

: قبل از اذون مغرب

_ مثل همیشه

: مثل همیشه . قربونت برم کاری نداری؟

_ مرسی داداشی . بابای

لبخندی روی لب هلیا نقش بست . انگار نه انگار  کسی تا یک لحظه پیش زانوی غم بغل گرفته بود . از همانجا که نشسته بود به عقب خم شد تا خودش را در آینه قدی که به دیوار وصل بود ببیند . به موهای کوتاه و فرفری اش نگاه کرد و بیخودی باز هم خندید . صدای تلق تولوق ظرفها نوید کشیدن سفره ناهار را میداد . بلند بلند به خودش گفت "پنج قاشق خوروشت یک کفگیر کوچک برنج" و از اتاقش بیرون آمد . خانه شان آنقدر کوچک بود که میتوانست بداند بقیه کجا هستند . پدرش توی هال اخبار ورزشی میدید . ترجیح میداد به مادر نگاه نکند ولی کمک کردن ، شتری بود که در خانه هر دختری را میزند . با این فکر هنوز رویش را برنگردانده بود که شپ! سفره روی اُپن کوبیده شد و همراه آن مادر گفت : هلیا سفره و ظرفها . هلیا که نیشش حسابی باز شده بود جواب داد: بله !

*********************

توی مغازه آیس پکی غوغایی بود . میزها پر بودند و بقیه سر پا ایستاده بودند . هلیا به امین گفت "چیکار کنیم؟" قبل از اینکه امین جواب بدهد آقای پشت دخل گفت "تا سفارشتونو بدین میز خالی میشه . الان اون آقا و خانم و همین میز کناری تموم هستند" هلیا برای امین سری تکان داد و جلوتر رفتند و دو آیس قهوه سفارش دادند . به طرز معجزه آسایی جمعیت پراکنده شد . گویی همگی با هم آمده باشند که با هم آنجا را خالی کنند . امین نگاهی به اطراف انداخت و گفت "انگار پا قدممون زیادی سبک بود!"

هلیا که با ذوق نی را توی ظرف میچرخاند خیلی مختصر ابراز وجود کرد: "هوم"

امین خنده اش گرفت : "خوب که رژیم بودی"

هلیا سرش را بالاخره بالا آورد و گفت "آیس پک مجانی که چاق نمیکنه" و چشمکی را با آن همراه کرد

: چه خبر؟

_ از ظهر که اون گندو کاشتم تا الان هیچی . البته نه هیچه هیچ آ ! امروز بازم دعوا شدم

امین خودش را روی صندلی کمی جا بجا کرد : با کی؟

_ با کی که معلومه . بگو سر چی؟

: بگو

هلیا از شرم لبخندی زد و گفت " اِستِفاچ "

: ها ؟

_ ازدواج

امین با لبخند شیطنت آمیزی برآشفت: "ای خدااااااااااااا بیستو دو سال ات شده پس کی عروس میشی؟ فوضول زودی شوهر کن دیگه . من میگم تو یکیو تو آستین داری که اینقدر جواب ملتو سر بالا میدی حالا ببین"

هلیا عاشق فوضول گفتن های امین بود . لبهایش را به هم فشرد و سعی کرد زیاد خودش را ذوق زده نشان ندهد "بشین سر جات"

و بعد انگار که بخواهد مطلب هیجان انگیزی را توضیح دهد با نیشخند و آب و تاب ادامه داد "امروز بابام میگفت ما هی میگیم یه آدم خدا خوب کرده ایی نصیبمون بشه . دختر ما با اینجور لباس پوشیدناش و مو بیرون گذاشتناش کجا آدم خوب کرده رو پسند میکنه. این یکی میخواد براش رپ بخونه . اگه دعای کمیل بخونه که سر بسم الله پس می زنه . میگفت تقصیر ماست که کامپیوتر تو خونه اوردیم که تا نصف شب سایت گردی کنه . اونموقع که اینا رو میگفت خیلی وحشتناک بود نمیدونم چرا الان که تعریف میکنم اینقد صحنه اش خنده دار جلوه میکنه . باز خوبه فکر میکنند فقط سایته . چت که کلا گناه کبیره اس . اگه تو سرشون بیاد کامی جونمو ببرن چــــــــــی!"

امین کمی آیس بالا کشید و بعد سرش را به بالا تکان داد "نه بابا خبری نیست . همچین کاری نمیکنند"

هلیا با دلخوری گفت "کاشکی من جای تو بودم"

: نگو فرشته آمین میگه بیچاره میشی . فکر میکنی پسرا کم بدبختی دارن . از اولش که کوچیک هستند راه به راه پس گردنی میخورند. اونوقت همینا دخترا رو تو پر قو بزرگ میکنند که روحشون خدشه بر نداره . یکم بزرگتر میشیم سربازی و بعدشم بیوفت دنبال کار . حمالی هاش و خونه اساس کشی ها و بار برداشتناش مال ما . اونوقت تازه ناز هم میکنین و دنبال حقوق از دست رفته تونم هستین.

هلیا که انگار از حرف های امین فقط نکته اول را گرفته بود نالید "امین کاشکی فرشته آمین میگفت"

صدای گوشخراش هواپیما که انگار از نزدیکی های زمین پرواز میکرد به گوش رسید ولی هلیا به وضوح شنید که کسی از پشت سر او توی گوشش خواند " آمین"

هلیا که خنده اش گرفته بود کسی به حرفهای آنها گوش میداده به عقب سرش نگاه کرد . ولی کسی آنجا نبود . با تعجب به طرف امین برگشت اما با صحنه عجیبی روبرو شد . او خودش را سر جای امین دید ... هلیا را !!!

توضیحات

____________________________

هر سه چهار روز  قسمت بعدی داستان به روز میشه . تا اونجایی که بتونم همونروز بهتون خبر میدم

شخصیت هلیا تقریبا شبیه من نیست . بلکه دقیقا منم! ولی نمیشه گفت همه اتفاقاتی که توی داستان می افته سنخیت در واقعیت داشته باشه

اگه به نظرتون این قسمت زیاد شده بگید تا قسمتهای بعدی رو کمتر بذارم

دوس دارم اشکالای کارمو بدونم 

اسمی برای داستان انتخاب نکردم. منتظر کمک فکریتون هستم


کنکور دادیم


اول اولش بگم که امتحانکو خیلی چول بود و مهمتر از همه اینکه ده تومن ثبت نامی حلالشون چون تغذیه رو یه کیک بزرگ دادن . صبح نوشین (دختر خاله دوستم که دیگه دوست منم هست) تل کرد داشت می مرد از استرس . گفت نمیتونه خونه رو تحمل کنه و میخواد بیاد پیشم. این نوشین و مامان باهم دست به یکی کرده بودند هی منو هول میکردن. مسواک میزدم میگفتن چقد خونسردی . گفتم خو چه کنم میخواین بیام کنارتون بشینم نگاتون کنم؟بعدش موهامو اتو کشیدم . اینا دیگه خودشون خفه کردند. مامانم یک چی استرسینیه . قبلنا که مدرسه شیفت عصر بودیم مامانم تند تند غذا میخورد که ما زود آماده شیم دیرمون نشه . میگفتم سی چه اینقد تند میخوریا . مو باید تند بخورم . میگفت ها حواسم نبود خو تند بخور نه! ببینین با چه آدمایی سروکار دارم ؟ تو دانشگاه خلیج با نوشین زدیم جلو همه کارتمون چسبوندیم رو برگه ایی که رو دیوار زدند که شماره صندلیمون پیدا کنیم بقیه هم بوق منتظر کار ما تموم شه . من هم بلند بلند و بوشهری میگم نوشییییییییییین مو نیستُم. مو گم شُدُم . اینا نیستش . نوشین هم ریسه رفته بود از خنده . یهو عروس گفت صدای الهه میاد ! اینگونه شد که زن کوکا علی هم دیدیم . در که باز کردند این نوشین خیلی زبل بود تندی رفت داخل ولی من موندم پشت در . چند تا چند تا داخل میکنند که تفتیش کنند . نوشین میگه آقای حراست بهش میگفت "حالا تو برو اینقد به خودت استرس وارد نکن الهه هم میاد" . توی سالن که رفتیم یادمون اومد که من ساعت همراهم نیوردم . منم که همیشه وقت کم میارم باید حتما ساعت داشته باشم . گفتیم مراقبمون ساعت داره از اون میپرسیم . به مراقب میگم چقد دیگه مونده؟ میگه ساعت ندارم . بقیه هم یادشون نبود ساعت چند شروع کردیم (آخه با تاخیر شروع شد) برای همین هشت تا از سوالای زبان رو نشد بزنم . یه سوال فنی دارم . چرا همه جوابا ج میشد؟ (جواب : مال اینه که تو حتما قبول میشی). برای درسای تخصصی که برگه جوابا سفید میکرد از بی جوابی . خیلی از سوالا به گوشم هم نخورده بود چون کتابها رو تموم نکردم و تغییر رشته هم دادم . بعضی سوالاشم که آسون بود ولی جواباش همه اش بهش میومد . آدم می موند بزنه یا نزنه . همین سوالاست که بیشتر نمره منفی میاره  چون وقتی سخته دیگه تکلیفت معلومه . بعد از امتحان نوشین دست کرد یه جایی گفت نگاه سوالا رو کش رفتم . من یه آن بی اختیار جیغ زدم . وقتی از در دانشگاه بیرون اومدیم خواست برگه رو در بیاره با هم چک کنیم دیدیم نیستش . دیگه دستپاچه جفتی دست بردیم تو لباس اوضاعی بود تا پیدا شد . امسال که گذشت . ایشالا سال دیگه به معیت دوستان . (اگه امسال قبول شدم به سازمان سنجش اعتراض میذارم)

 

جوجو 1) برا اولین بار می خوام یه داستان کوتاه دنباله دار بنویسم و توی وب بذارم . امیدوارم خوب در بیاد . یا لااقل اش دیگه قابل خوندن باشه فحشم ندین

 

حدیث امروز:

(قبلا شنیده بودم که وقتی مریض میشیم ، درد کفاره گناهامون میشه یعنی بعضی گناهانمونو پاک میکنه ولی وقتی اینیکی حدیث رو دیدم خیلی خوشحال شدم)

هر کس در پی دانش است کفاره گناهان گذشته وی است (حضرت محمد)

پیشنهاد امروز:

مغازه نینا (نانسی سابق) که توی خیابون نادر طرفای فلکه ششم بهمنه ، لوازم آرایشی و عطر و این چیزا داره قیمتاش فوق العاده زیر قیمت بازاره . یه کرم گرفتم جاهای دیگه 12 به بالا بود اونجا 5 تومن خریدم! اصل! اگه خواستین عطر  HOPEداره (قیمتی که پست قبل نوشتم مربوط به همین مغازه بود که قبلنا پرسیده بودم). این عطره تقلبیشم هست . اگه شماره مو دارین همونجا بارکدشو برام بخونین تا از اصل بودنش مطمئن شین


رمانتیک میشویییییییییییم


 قبلنا فقط ولنتاین بود . بعدش گفتند ولنتاین جیزه و باید سپندار مذ جشن گرفته بشه . وقتی برای اولین بار اسم سپندار شنیدم گفتم این از کجا پیداش شد؟ یادم از یکی افتاد که تعریف میکرد اوایل وقتی اسم امام خمینی می اوردند خیلی براش عجیب بود و میگفت این آقا دیگه کجا بود؟ خوب همیشه شروع یه تحول بزرگ همه چی یه جوری گنگه . اولش دو سه نفرن ولی کم کم سر زبانها می افته . مامانم میگه توی مدرسه شون چند تا دختر بودند که زنگ تفریح روی عکس شاه می نشستند و همشم حرفای ضد رژیم میزدند و میگفتند شاه دزده و این حرفا . تصور کن اونا اونموقع برا خودشون یه پا آدم خلاف محسوب میشدند و همه تف و لعنتشون میکردند ، حالا بهشون میگن دختران شجاع . حقیقتا آدم چه میدونه خوبها و بدهای امروز در آینده چی نامیده میشن . مامانم اینقد بدش میومد که اینا این کارو میکنن . خوب دارن بد شاهی میگن که وقتی میومد بوشهر و مردم میرفتند استقبالش همین که مامانم از دور میدیدش از خوشحالی گریه اش میگرفت . آدم جو گیر میشه دیگه . خودتو یادت رفته قبلنا  وقتی رئیس جمهور یا رهبر میخواس بیاد چقد ذوق مرگ میشدی . اونوقت زمان که میگذره همین مامان میشه مسئول تظاهرات خانم ها . کجا بودیم به کجا رسیدیم ؟ هاااااااا خلاصه الان دیگه این سپندار مذگان هم برای همه آشنا شده و اگه ولنتاین با تاخیر تبریک میگم در عوض پیشاپیش روز عشق باستانی (29 بهمن) مبارک همه تون

 

http://sl.glitter-graphics.net/pub/959/959266sk2bnp02of.pnghttp://sl.glitter-graphics.net/pub/959/959266sk2bnp02of.png


حدیث امروز:

بجاست دوستی بخواهی که به روزهایت تلاش و به شبهایت آرامش بخشد. جبران خلیل جبران

پیشنهاد امروز:

عطر HOPE رو امتحان کنید . بوی تلخ خوشی داره (قیمت حدود 10 تومن)