الهه و چراغ جادو

تنهایی فقط زیبنده خداست

الهه و چراغ جادو

تنهایی فقط زیبنده خداست

شبِ با من بودنت خوش (قسمت هشتم)


لاله بدون اینکه سرش را برگرداند زیر لبی گفت : "جواب نده" و به سرعت قدمهایش افزود . ولی امین به دنبال او نیامد . لاله با تعجب برگشت . امین گفت : خودیه بابا بیا . معرفی میکنم آقا امین و دوستشون سامان . و ایشونم لاله خانم

سامان شاکی شد و گفت : حالا ایشون آقا امین اونوقت ما سامان خشک و خالی؟ سامان جونی ، سامان کوفتی چیزی! اصلا این خانم اجنبی منو از کجا میشناسن؟ تو ناموس حالیت نیست عکس پسر مردمو به یه دختر غریبه نشون میدی؟

هلیا با التماس به آسمان نگاه کرد و گفت: ای خدا از دست این امین . سامان نالید "وقتی فکر میکنم چه عکسایی تو گوشی تو دارم موی بدنم سیخ میشه"

امین جواب داد : مخصوصا اونی که با یه من آرایش جلو دوربین چشماتو کاج کردی . یا اونی که سرتو از خشتک پاره پیژامه بابات در اورده بودی ! بازم بگم؟

سامان دستانش را به التماس باز کرد و گفت : عزیز دل من! تو که همه رو گفتی دیگه چی میپرسی؟

امین : آخه هنوز اون موردو که شکوفه روت جیش کرده بود و چلیک چلیک از لباس ات میچکید نگفتم.

هلیا غش خنده شده بود . شکوفه! جیش! و دوباره  از ته دل غش غش میخندید .

سامان رو به هلیا گفت : خنده هاتو بکن که باید کم کم بریم علی پشت در نمونه

هلیا : نمی مونه . اوناهاش ! داره میاد

لحظه ای بعد موتور علی کنار آنها ایستاد و سلام کرد . هلیا پرسید : چی شد؟ برگشتی!

علی : جلوتر موتور گیریه . تا دیدم سرو ته کردم .

امین موزیانه به علی نگاه کرد . آنقدر شرورانه که علی با آنهمه ادعا سر به زیر انداخت . سپس برای اینکه حال درونی خودش را عوض کند گفت : برای بازی بعدی استادیومو استاد میکنیم دیگه؟

سامان : ما که اصلشیم . هر وقت نرفتیم ریپ زدند . انگار دم تیم به دم ما وصله

پس بالاخره هلیا می توانست یک بازی فوتبال را واقعا زنده ببیند . چیزی که فاطمه بیزبان همیشه آرزوی آن را در سر میپروراند . هلیا با تردید یه سامان گفت : سامی اگه بخوای میتونی یه دخترو قاچاق کنی استادیوم؟

سامان پوزخندی زد و جواب داد : مثل ماست! یادته یه بار علی رو دختر کردیم و گفتیم نامزدمه؟ حتی باباشم نشناختش و فکر کرد واقعا نامزدمه

هلیا هیجان زده به امین گفت : منظورم به فاطیه ها ! بهش بگو ببینیم نظرش چیه ؟

چشمان امین از تعجب داشت از جا در می آمد "تو دیوونه شدی؟ واقعا به عقل ات دارم شک می کنم! آخه یه دختر بره وسط اینهمه پسر بگه چی؟"

هلیا با دلخوری گفت : تو چرا برای اون تصمیم میگیری؟  هر کی خربزه بخوره پای لرزشم میشینه

امین عصبانی غرغر کرد "هر کاری دلت میخواد بکن . به من ربطی نداره ولی از من میشنوی کار درستی نیست"

علی : حالا چرا اعصابت خورد میکنی . بذار خودش بگه میخواد یا نمیخواد

لاله این پا و آن پا می کرد و سرانجام توی گوش امین گفت : دو ساعت دیگه عادل میاد دنبالم . بریم خونه تا لباس ست کنیم و بتونیم سر فرصت آرایش کنیم .

امین سرش را تکان داد و در حالیکه شالش را روی سرش مرتب می کرد رو به جمع گفت : پس خبرتون میدم . کاری ندارین؟

سامان موتورش را روشن کرد و گفت : اگه جور شد فردا صبح بریم بیرون شهر . هم پیک نیک ، هم یه تست لباس قبلش داشته باشیم

*************************

: الو فاطی سلام

_ علیک بی معرفت! کم پیدا شدی

: شما رو قابل نمیدونیم . فاطی یه چی میگم بگو نه

_ بگو نه

: هه هه خنک  . نمیگما ؟!

_ خوب نگو

: باشه نمی گم

_ بگو

: نه دیگه

_ غلط کردم

: کمه

_ پر رو نشو بگو

: یکم دیگه التماس کن تا بگم

_ میزنم جلوبندیتو پایین میارما . خب بگو دیگه

: حالا چون به پام افتادی باشه . ولی جوابت نه هست . متوجه ای که؟

_ وای خداااااااا . میکشمت بگو دیگه

: فاطی دلت میخواد تغییر قیافه ات بدن بندازن ات جلو یه عالمه پسر گرگ توی استادیوم ورزشی؟

_ بگو جلو شیر . جلو هیولا . جلوی هلیا . من هستم . پایه ام . بریم

: به دنیا اومد!

_ چی میگی؟

: دو قلوهای گاومونو میگم . فردا صبح آماده باش که با امین و دوستاش بیایم دنبالت گل گشت خارج شهر تا لباسایی که قراره بپوشی رو تست بزنی

_ هیلی تو از اونها مطمئنی؟ خطرناک نیستند؟

: خطرناک تویی با اون عقل فندقی ات . دختر دوست داری فوتبال ببینی از تلوزیون ببین . ولی از اونا مطمئن باش . اگه هم نگاه چب کنند قلم پاشونو خورد میکنم

_ هیلی تو این پسرا رو نمی شناسی . اون داستانه رو شنیدی که آقاهه شب خونه برنمیگرده میگه خونه دوست صمیمیشه . زنش  به ۲۰ تا از صمیمی ترین دوستهای شوهرش زنگ میزنه : ۱۵ تاشون تایید میکنن که آقا تمام شب رو خونه اونا مونده! ۵ تای دیگه حتی میگن که آقا هنوزم خونه اونا پیش اوناست

: این جزء خاطرات کودکی من محسوب میشه! تکراری تر نداشتی رو کنی؟

_ باز این حرف زد!

: راستی سایز بدنت رو هم اندازه بگیر که لباس پسرونه برات جور کنیم . بهم پیامک اش کن

_ باشه . ناهار فردا با من .

: التماس میکنم . سخته . ولی سعی خودتو کن ما زنده از دستپخت تو در بیایم . بای

و زود گوشی را قطع کرد تا فاطمه را در کف جواب دادن بگذارد .

 

" بوت ات میکنم . بوت چیه؟ رپ آی دیتو میدم . ای حنای خشک سرت بذارند! فاطی بله رو داد" . هلیا با خواندن پیامک امین خندید و گفت : بچه ها بریم تو کارش . فردا اوکی شد

علی نیشخندی زد و گفت : کله خریش به خودمون رفته

سامان : امشب جنگه! بازی چلسی با لیورپول رو همگی خونه ما افتادین

هلیا پرسید : چه ساعتی هست ؟

سامان : دوازده و نیم

ولی آن ساعت تکرار سریال مورد علاقه هلیا بخش میشد . برعکس فاطمه که بیوگرافی کامل بازیکنان را از بر بود، هلیا چندان علاقه ای به تماشای بازی های خارجی نداشت . بهانه ای آورد و به خانه برگشت . همین که تلوزیون را روشن کرد پدر امین که تا چند لحضه قبل توی هال دراز کشیده و چشمانش را بسته بود ، گرد نشست و گفت : بزن فوتبال

هلیا آهی از ته دل کشید . مشکل آنجا بود که او حتی امکان اعتراض هم نداشت . با صلوات و نذر و نیاز گفت : بابا برو بخواب چشمات قرمز شده!

پدر گفت : وقتی لیورپول سه تا گل بزنه میخوابم

هلیا گفت : پس من دعا می کنم همین الان سه تا گلشو ...

هنوز جمله اش را تمام نکرده بود که لیورپول گل اول را به ثمر رساند . گزارشگر تلوزیون فریاد زد "یک گل زود هنگام در همین دقایق اول بازی" . دهان هر دو از تعجب باز ماند . هلیا گوشه چشمی برای پدر امین نازک کرد و گفت : دست کم گرفتی؟ این روزآ فرشته ها روی سر من طواف میکنند



توضیحات

____________________________

خودم از سفره عقدم راضی هستم . هنوز کامل نشده . فکر کنم باید شبا هم بیدار بمونیم تا تموم بشه . آخه شنبه و یکشنبه روز ارائه اش هست


داستان دنباله دار من (قسمت هفتم)

از آن طرف امین روی تخت دراز کشیده بود و موبایل هلیا را چک میکرد . بعضی از اسم های ذخیره شده در گوشی نظیر پیشی، مزاحم، و ننه ی هوشنگ حقیقتا امین را غلغلک میداد که به شیطنت هایی دست بزند. ولی با انسانیت جور در نمی آمد ... عدالت نبود ... او باید همه لیست را مرحون لطف بی دریغ خود می نمود . از الف میس کال انداخت و با شنیدن صدای الو قطع کرد . در این میان دخترانی بودند که صدای بسیار مردانه ای داشتند ! خیلی مردانه! بیش از حد مردانه! امین که حسابی به او خوش می گذشت زیر لب گفت "جل الخالق! این فرزانه احیانا یه زمان اسمش فرزاد نبود؟ ای هیلی شیطون !"

 نوبت به لاله رسید . درست بعد از انجام عملیات ، لاله پیامک فرستاد : کجایی؟

: خونه

_ من پشت درم بیا باز کن

امین در حالی که به طرف در میرفت نوشت: "نمیشه" و در را باز کرد

لاله با خواندن پیامک لبخند زد و به امین نگاه کرد . چشمان ریز و فرو رفته اش از خوشحالی می درخشیدند . بدون اینکه منتظر تعارف شود امین را به کناری زد و گفت : "خانم مزاحم کاسبی هستی سد معبر نکن"

امین در را بست و  گفت : نه بابا ! بفرمایین تو  دم در بده!

لاله خود را روی مبل راحتی شکولاتی رنگ توی هال انداخت . از آنجا سرش را کمی خم کرد و سعی کرد از پشت اُپن مادر هلیا را ببیند "انگار کسی خونتون نیست؟"

: نه ! زن و شوهری دست همو گرفتند و به قول خودشون رفتند الوات گری!

لاله با خوشحالی دستان امین را فشرد و گفت : عادل امروز برگشته . میدونی چقدره ندیدمش؟!

: به به! چه خوب! آره کاملا . حالا کجا میبینیش؟

_ با ماشینش دور میزنیم . هلیاااااااااااااااااااااا خیلی خوشحالم . تو هم میای؟

: نه بابا من بیام چیکار خلوت دوتا کبوتر عاشقو به هم بریزم

_ نکنه با امین جون ات قرار داری کلک؟

امین در دلش نالید "هیلی تو به کی نگفتی؟"

لاله کوسن روی مبل را زمین گذاشت و دراز کشید و گفت : یالا زود باش

امین ابرویش را با لبخند معنی داری بالا انداخت و گفت : اشتباه نگرفتی؟ من عادل نیستما ! میخوای چیکار ات کنم؟

لاله نیم خیز شد و به شکم امین مشت نمادینی زد و گفت : بدو بند و بساتت بیار خوشگلم کن دیگه! از دفعه قبلی که برام بند انداختی تا الان دست به صورتم نزدم.

امین بدون اینکه خودش را از تک و تا بیاندازد گفت : بعد عمری میخوای عادلو ببینی میزنم خرابت میکنم . بریم آرایشگاه مطمئن تره . تا توی یخچال بگردی حاضر میشم

**************************

با  ورود به آرایشگاه بوی تند رنگ مشام آنها را آزرد . در ابتدای در ورودی خانمی در سرویس بهداشتی موهای مش شده خود را می شست . باز هم امین قدم به منطقه ای ممنوعه گذاشته بود . دو دختر با تاپ و شلوار جین جلوی میز پذیرش با هم صحبت می کردند . یکی از آنها که موهای بلوند با فر سیم تلفنی زیبایی داشت لبخند زد و گفت : بفرمایید . امرتون ؟

لاله جواب داد : برای ابرو اومدیم

_ اصلاح کامل؟

: بله

_ دمپایی های دم در رو بپوشین . ترمیم صورت و تاتو و اپیلاسیون با موم هم انجام میدیم

لاله سر خود را برای تشکر تکان داد و به همراه امین روسری و مانتو خود را به چوب لباسی آویزان کردند و روی کاناپه راحتی سالن نشستند . موسیقی ملایمی از کامپیوتر روی میز پذیرش پخش میشد . امین رو به لاله کرد و پرسید : چطور تا من میس کال انداختم مثل جن بو داده پشت در ظاهر شدی؟

: رفته بودم مخابرات به عادل زنگ بزنم . همین که خونه رسیدم و کلید انداختم میس کال زدی . دیدم زیادی ذوق و شوق دارم عادل داره میاد گفتم حوصله خونه ندارم ، بیام توی جیگر دخمل همسایه روبرویی

_ ای لعنت بر میس کالی که بی موقع زده شود!

لاله آماده کتک زدن شده بود که امین گفت : نه یعنی منظورم اینه که به به ! به به! به جیگر ما خوش اومدی

لاله لبخند پیروزمندانه ای زد و به روبرو نگاه کرد . و بعد رویا گونه گفت : کاشکی می گذاشتند منو عادل با هم عروسی کنیم و اینقدر سنگ جلو پامون نندازند . عادل میگفت فکر نمیکردم مامان بابات با اینهمه سواد و فرهنگ بالا اینجوری برخورد کنند . آخه میگن عادل نه پولداره نه خوشگله و نه دکتر مهندس . من اصلا دلم میخواد ذره ذره با هم وسایل زندگیمونو بخریم تا قدر چیزایی که داریمو بدونیم . بعدشم من باید بگم اون خوشگله یا نیست . هیلی باورت میشه بالاخره ما بتونیم زیر یه سقف با هم زندگی کنیم؟

امین آهی کشید و جواب داد : نه !

لاله غرید : هیلی!

خانم آرایشگر به آنها اشاره کرد و گفت : کدومتون اصلاح داشتین؟

لاله بلند شد و روی صندلی رو به آینه نشست . بعد از اتمام کار لاله سرخی صورت خود را با پنککی که آورده بود پوشاند و با هم از آنجا خارج شدند و از کنار خیابان به طرف خانه حرکت کردند .

موتوری کنار آنها ایستاد و گفت : خانمای محترم شماره بدم؟

لاله بدون اینکه سرش را برگرداند زیر لبی گفت : "جواب نده" و به سرعت قدمهایش افزود . ولی امین به دنبال او نیامد . لاله با تعجب برگشت . امین گفت : خودیه بابا بیا . معرفی میکنم آقا امین و دوستشون سامان . و ایشونم لاله خانم


توضیحات

____________________________

بابت تاخیر معذرت میخوام . می خوام کمی جلوتر از شما نوشته باشم که اگه جایی گیر کردم بتونم قبلیا رو دستکاری کنم . قبل از عید گرفتار سفره عقد بودم که امتحان افتاد برای نیمه فروردین . توی عید هم همش گشت و گذار بود فرصت نوشتن نداشتم



داستان دنباله دار من (قسمت ششم)


هلیا به طرف حیاط رفت . شکوفه هم دوان دوان به دنبالش آمد و دستش را گرفت . دستان شکوفه قوت قلبی برای هلیا بود و در دلش بسیار از او سپاسگذار شد . دو پسر در حیاط ایستاده بودند . شکوفه دست هلیا را رها کرد و پاهای پسری با چشمان سبز و موی نسبتا روشن، قد متوسط و هیکل استخوانی را در آغوش گرفت و گفت : عمو سامان بیاین تو خونه.

سامان او را بغل کرد و گفت : نه عمو میخوایم این داداش نامردتو ببریم از دستش راحت شی.

علی که اندامی ورزشی با موهای مشکی اتو شده به بالا داشت و به نظر میرسید یکی دو سال از امین و سامان کوچکتر باشد با هلیا دست داد و لب هایش را به لب او نزدیک کرد ولی هلیا ناخودآگاه خود را پس کشید . علی با تعجب پوزخندی زد و گفت : سامان یه خبرائیه . امین شرم اش گرفته!

سامان شکوفه را زمین گذاشت و با لبخندی شیطانی بر لب به طرف آنها آمد و گفت: "دست کن اونجاش ببین چه خبره . داره یا نداره"

علی : امینو  [...] چرا زودتر به ما نگفتی؟! ما حق آب و گل داشتیم . ای ای ای!

هلیا وا رفته بود و نمیدانست چه کند . سعی کرد الکی لبخند بزند ولی هر کار میکرد حالت طبیعی خود را نمیتوانست حفظ کند . سامان حیرت زده گفت : رنگ ات چرا پریده؟ علی بیا لختش کنیم نگاه کنیم شک برطرف شه . انگار موضوع جدیه

هلیا به اطرافش نگاه کرد . اصلا متوجه رفتن شکوفه نشده بود . کمی خود را جدی گرفت و گفت : "بچه ها حوصله مسخره بازی ندارم حالم خوب نیست" و روی سکوی جلوی در هال نشست . علی و سامان نیز کنار او نشستند . سامان دست دور گردن هلیا انداخت و گفت : چی شده؟

هلیا بغضش گرفته بود . امین اهل گریه کردن نبود پس او هم نباید گریه میکرد . علی گفت "یه دور که بزنیم حالت سر جاش میاد"

هلیا خیلی سریع آماده شد و با هم از خانه خارج شدند . علی و سامان هر کدام با یک موتور آمده بودند . هلیا پشت سر سامان سوار شد . به نظر میرسید او کمتر از علی اهل جانگولک بازی های پسرانه باشد . ولی سامان دست کمی از علی نداشت . آنچنان تند میراند که اگر هلیا دختر بود بدون شک روسری بر سر او باقی نمی ماند . هلیا از ترس شدیدا به سامان چسبیده بود . سامان برای اینکه صدایش به گوش برسد با صدایی شبیه فریاد گفت : حال میکنی برای خودتا !

هلیا نخواست کم بیاورد . جواب داد : اوه چه جورم! اصلا یه چیزی میگی یه چیزی میشنوی.

جلوی پاساژ نگه داشتند . اینجا بخش آسان ماجرا بود . دیگر پسرها کاری به کارش نداشتند ، قدم میزدند و سوژه ای را نشان میکردند و به تیپ و قیافه اش می خندیدند . برای هلیا بسیار جالب بود که از دید یک پسر به دختر ها نگاه کند. ببیند که پسرها به چه چیز هایی توجه میکنند و به چه چیزهایی میخندند . دوستان امین هم که کمپانی این جور رفتارها بودند. میشد که ده دقیقه جلوی ویترین مغازه ای به دختری نگاه کنند و منتظر شوند صورتش را برگرداند تا آن را با تیپش مطابقت دهند و در نهایت جمله ای مانند "نوچ! مالی نبود" را حواله اش کنند . یا در جایی مناسب مستقر شوند و به امر شیرین دید زدن مشغول شوند . در جریان دید و بازدید پاساژی، دو دختر از کنار آنها رد شدند . یکی از دخترها که پالتو کوتاه مشکی و بوت ساق بلند پاشنه میخی داشت و قسمتی از موی بلند خرمایی رنگش را از شال خود آویزان کرده بود رو به هلیا گفت : خوشگله ساعتت فروشیه؟

هلیا به او نگاه کرد . واقعا زیبا بود . ولی اداهای کجی داشت . مرتب با عشوه سرش را تکان میداد تا موهای روی صورتش را کنار بزند . هلیا که بدجور جو پسرانه او را گرفته بود لبخند زد و کش دار و با ناز گفت : نه عزیز دلم!

دختر با بلبل زبانی جواب داد : خیلی هم دلت بخواد یکی مثل من بهت گفته ساعتت فروشیه

هلیا محکم جواب داد : "هم تو هم اونا غلط کردند" و سپس لبخند ملیحی را با آن همراه کرد

در اینجا سامان و علی وارد بحث شدند و جوری جمع سه نفره با دختر خانم پسر خاله شدند که در نهایت دختر خانم به هلیا گفت : شماره تو بده اگه مشکلی برام پیش اومد باهاتون در تماس باشم

هلیا با دست پاچگی گفت : گوشی ندارم

: خب گوشی منو بردارین خودم بهتون زنگ میزنم

هلیا کمی فکر کرد . چه داداش و چه دوست، امین حق نداشت به دختری غیر از او پای دوستی دهد . رودرباستی را کنار گذاشت و گفت : عزیز! من خودم یه دونه اش دارم که یه تار موی فر فریشو با صدتا دختر عوض نمی کنم

دختر که حسابی ضایع شده بود غرغر کنان دست دوستش را گرفت و جدا شد . صورت هلیا از شرم سرخ شده بود . علی و سامان کمی آبروداری کردند و همین که آنها چند قدم فاصله گرفتند یکباره با صدایی شبیه پوف خندیدند.

از آن طرف امین روی تخت دراز کشیده بود و موبایل هلیا را چک میکرد . بعضی از اسم های ذخیره شده در گوشی نظیر پیشی، مزاحم، و ننه ی هوشنگ حقیقتا امین را غلغلک میداد که به شیطنت هایی دست بزند ...


توضیحات

____________________________

بابت دیالوگهایی که توی این قسمت گفته شده از همگی معذرت می خوام ولی چاره ای نیست . نمیتونم یه بچه خلاف رو مودب جلوه بدم

صبح سه شنبه خانواده رفتند مسافرت که من با دل راحت چهارشنبه سوری رو استاد کنم . فرداش هم به خاطر جلسه استانداری مجبور شدند برگردند


داستان دنباله دار من (قسمت پنجم)


بعد از پوشیدن لباس ، موبایل هایشان را از مسئول آنجا گرفتند و به دوراهی جدا شدنشان رسیدند . امین باید مسیری را تا رسیدن به خیابان اصلی پیاده میرفت . پراید سفیدی با دو سرنشین که پسران جوان زیبایی بودند برایش بوق زدند و او به مسیر مستقیم اشاره کرد . راننده سری به تایید تکان داد . کمی جلوتر چشم امین به دو دختری افتاد که همراه آنها در استخر بودند . پراید که سرعت خود را برای ایستادن کم کرده بود یکباره گازش را گرفت و رفت و امین حیرت زده رفتنش را دنبال کرد سپس خود را به آن دو دختر رساند . در حالیکه گرم صحبت بودند ماشینی از مقابل آنها رد شد . یکی از دختر ها گفت : دیدیش؟ رفیقت بود ! بهش اشاره کن.

ماشین جلوتر رفت و دوباره برگشت . به امین گفتند: تو مسیرت کجاست؟

امین جواب داد: منو تا سر خیابون برسونه کافیه.

امین فرصت داد اول آنها سوار شوند و در حالیکه سوار میشد با دیدن پسری که پشت فرمان نشسته بود متوجه شد این همان پرایدی است که برایش بوق زده بود . هنوز یک پایش بر زمین بود که ماشین حرکت کرد . امین منگ شده بود . حق بود همان موقع پیاده شود ولی ترجیح داد جور دیگری جبران کند و به محض بستن در به دوست دختر او ماجرای قبل از همراه شدن با آنها را توضیح داد . چشمان دختر از عصبانیت گرد شد . وقتی به سر خیابان رسید پیاده شد . او میدانست تا چند لحظه دیگر در پراید بمبی منفجر خواهد شد . سپس موبایل خود را روشن کرد . پیامک های تلنبار شده در راه یکی یکی خود را نشان دادند . 5 پیامک از هلیا و 7 تا از علی داشت . امین خندید "ای علی [...] " و پیامک ها را خواند . پیامک های علی شامل چند جوک و جمله های عارفانه و در نهایت احوال پرسی و پوزش برای ماجرای پارک بود . امین به خوبی میدانست که این پوزش چیزی جز همان ماجرای همیشگی پسری که تور پهن کرد و دختری که خر شد نیست . ریشخندی زد و زیر لب گفت : خرتم علـــــــــــــــــی. و پیامکی برای او فرستاد : سلام آقا علی! خوبید؟ از دیشب یک لحظه چهره شما از چشمم دور نمیشه

خیلی زود پیامک علی رسید : شما دیشب منو از کجا شناختید؟

: توی گوشی شماره شما ذخیره شده بود. وقتی پیامک دادم و جواب دادید متوجه شدم کدوم هستید.

_ از آشنایی با شما خیلی خوشوقتم . اسمتون چیه؟ چند سالتونه؟

پیامک های هلیا نشان میداد بدجور نگران شده است . دلش نیامد هیلی بی زبان  را بیشتر از این منتظر بگذارد . جواب داد : فعلا وقت ندارم . بعدا بیشتر آشنا میشیم.

شماره خودش را گرفت . هلیا با صدای لرزانی جواب داد : سلام داداشی . چرا گوشیتو خاموش کردی؟ چیزی شده؟

: نه عزیز دلم آروم باش . من چیزیم نمیشه . با فاطی رفته بودیم استخر

هلیا نفسی از سر آسودگی کشید "ای وای راست میگی قرار بود بیاد دنبالم ."

ناگهان برق از سر هلیا پرید و هیجان زده و از سر شوق فریاد کشید : چــــــــــــــــــــــی؟ رفتی استخر؟! امیـــــــــــــــــــــن میکشمت . حالا دیگه حموم زنونه هم میری؟

امین خندید و گفت : کجاشو دیدی؟

هلیا با تعجب پرسید : وای دیگه چی کار میخوای کنی؟

: هیچی بابا شوخی کردم . تا ربع ساعت دیگه میرسم خونه . میتونی بیای اینترنت؟

هلیا با خوشحالی جواب داد : میام میام

***********************

هلیا پشت کامپیوتر منتظر نشسته بود . بعد از ده دقیقه تاخیر با چند آیکون بغل و بوسه از طرف امین ، گل از گلش شکفت . سریع جواب داد : سلااااااااااااااااام

: سلام آقا پسر

_ حالا به من میگی آقا پسر . یه لحضه صبر کن برم یه پس گردنی به شکوفه بزنم و برگردم

: به جوجه طلایی بابام دست زدی خونت گردن خودت

_ خوب پس میرم این زلفاتو تیغ میزنم حال ات جا بیاد

: نــــــــــــــــه به اعصاب خودت مسلط باش هیلی اشتباه کردم

_ بیخیال این حرفا . سامان زنگ زد گفت با علی میاد خونمون . من خیلی دستپاچه ام . وقتی میان من باید جلوشون پاشم؟ یا همینجوری که رو زمین ولو شدم سلام کنم؟

: حرفا میزنی آ . خوب پا میشی میری دست میدی دیگه!

_ چه میدونم! گفتم شاید شما پسرا اینجوری نیستید . برای سلام کردن اصطلاح خاصی ندارید؟

: چرا ! وقتی دست دادیم سه چهارتا فحشم به هم میدیم . بعدش با هم دعوا میکنیم . البته نه همیشه ها

_ سر چی؟

: هیچی همینجوری تو سر و کله هم میزنیم

_ وای خدا به من رحم کنه

: هیلی تو قرار بود چی به من بگی؟

_ من قرار بود چیزی بگم؟؟؟

: صبح فاطی گفت می خواستی چیزی بهم بگی . می پرسه "بهش گفتی؟"

_ آها آره . ولی پشیمون شدم . نخواستم غرورم بشکنه . فکراشو که کردم فهمیدم به وقتش خودت میگی

: به وقتش خودم میگم؟؟؟ نمی فهمم . من چیو میگم ؟

_ من نمی تونم بگم

: از کجا میدونی من اونو میگم؟

_  اگه قرار باشه بگی میگی . نباشه هم نمیگی

: هیلی اگه میدونی بگو منم بدونم خب!

_  بعضی چیزا هست که اگه من بگم اونوقت فایده نداره . مثلا  اگه من بگم بهم بگو منو دوس داری ،  چه بگی چه نگی دیگه احساس تو نیست . باید خودت بگی تا معنی پیدا کنه

: ولی من واقعا دوستت دارم . همیشه هم بهت گفتم که شانس اوردم آبجی من شدی

_ این فقط یه مثال برای تفهیم حرفم بود

امین در حال تایپ کردن بود که زنگ خانه به صدا در آمد . هلیا با عجله نوشت : "دوستات اومدند . خداحافظ" . و بدون اینکه منتظر جواب شود کامپیوتر را خاموش کرد . چند لحضه نگاهش به در اتاق ماند در حالیکه سعی میکرد خودش را راضی کند بلند شود و با دوستان امین دست و پنجه نرم کند . همان موقع در نیمه باز شد و سر کوچک شکوفه در آن میان ظاهر شد و با خوشحالی گفت : داداشی عمو علی و عمو سامان دم در هستند.


توضیحات

____________________________

من هم قبول دارم که حدیث و پیشنهاد هر پست جزئی از منه حتی یه بار خیلی هوس کردم اونا رو بنویسم ولی ترجیح میدم تا پایان داستان فکرم فقط روی همین متمرکز باشه

به خاطر امتحان آموزش سفره عقد فرصت نکردم داستانمو بنویسم . خیلی دلم میخواست طاهره خانم هم با من امتحان میداد . حتی بهش پیشنهاد کردم خودم به نیابت اش سفره شو بندازم تا با هم مدرکمونو بگیریم . روز امتحان بچه های کلاس توی یه سالن بزرگ سفره هاشونو می اندازند . عکس میگیریم . خیلی خوش میگذره . سختی اش الانه که باید تند تند وسایلو بسازیم و برای سه شنبه احتمالا آماده اش کنیم

فرصت نشد عروسی تونو اینجا تبریک بگم . نجمه ی عزیزم (دانشجوی بدبخت) پیوندتان خیلی خیلی مبارک . یادم رفت به حدیث سر بزنم جا سبزی آجی اش . ایشالا خیلی زود . شاید تو هم اونجا باشی اونوقت میشه سبزی و جا سبزی با هم

توی مجمع عمومی وقتی زحمتهای بچه ها رو شنیدم و فشاری که روشون بود که چرا خانه کاری نکرده واقعا خجالت کشیدم . امیدوارم بشنوند که ما کنارشون هستیم ، قدرشونو میدونیم ، و بهشون بیشتر از قبل ایمان و اعتقاد داریم


داستان دنباله دار من (قسمت چهارم)


وارد سالن استخر شدند . چشمان امین رنگ به رنگ شده بود . یک خارج به تمام معنا را با هزینه اندکی تجربه میکرد. بعضی ها فرصت رسیدن به قسمت تعویض لباس را به خود نمیدادند و همانجا رخت و لباس از خود میکندند . امین آرزو کرد کاش علی و سامان هم آنجا بودند و حسابی بقیه را دید میزدند و مسخره می کردند . دختر خانمی که سن کمی داشت ولی از نظر هیکل چهار برابر یک انسان معمولی بود نظرش را جلب کرد . او که مانتو بسیار کوتاهی به تن داشت از نظر امین شدیدا شبیه سیبی بود که دو چوب به عنوان پا از آن خارج شده باشد . بالاخره آنها هم آماده شدند . امین مایو یک تیکه هلیا را پوشیده بود و جلوی آینه ژست میگرفت . با دیدن شکم اش که بدجور در لباس شنا جلو زده بود غش غش خندید و تنها به این هم بسنده نکرد و فاطمه را نیز از این فیض بی بهره نگذاشت . چیزی که اگر هلیا سر جای خودش بود احتمالا از خجالت سرخ میشد . فاطمه مایو دو تیکه بسیار خوشرنگی به تن داشت که تیکه بالا دور گردن بسته میشد و تیکه پایین ، دامن چین دار کوتاهی بود . همین که به آب رسیدند امین شیرجه ماهرانه ای زد . فاطمه در حالیکه با احتیاط از پله های لبه استخر پایین میرفت ناباورانه گفت : هلیا قرص شنا خوردی؟! تو که از منم شوت تر بودی!

امین هم با نامردی تمام زیر آبی رفت و درست زیر پای فاطمه بیرون آمد و او را که سعی میکرد آرام آرام وارد آب شود با خود به درون آب کشید . فاطمه از ترس جیغ کشید و وقتی از زنده بودن خودش مطمئن شد شروع به خندیدن کرد . به جز چند لحظه اول که هنوز بدنش به سردی آب عادت نداشت و خودش را جمع کرده بود ، در ادامه تنها فعالیت فاطمه رقصیدن در آب بود و ترانه ای که فقط آهنگ آن را بلد بود میخواند و دنس پیانو میرفت که البته توی آب چندان شباهتی به آن نداشت.

 امین گفت : میخوای بهت شنا یاد بدم؟

_ نه قربون دستت. من با تو امنیت جانی ندارم . یادته دفعه قبلی که با دختر عمه هات اومده بودیم همون اول بسم الله تونستم رو آب بمونم ولی هر کاری کردند نتونستم موقع شنا نفس گیری کنم؟ تا موقعی که نفسمو بتونم حبس کنم میتونم شنا کنم بعدش زیر آبیم خوب میشه .

: پس تو از این لبه و من از اون لب استخر طرف هم شنا کنیم تا وقتی به هم برسیم.

فاطمه هنوز مسافتی را طی نکرده بود که دستانش با دستان امین گره خورد . فاطمه حیرت زده و شادان گفت: چه زود رسیدی! اگه ما دختر و پسر بودیم بدون آه و ناله به هم میرسیدیم .

امین از این فرض ریشخندی زد . فاطمه گفت : چه خوش اش هم اومد! امین سیلی آرامی به صورت فاطمه زد و با اخمی ساختگی توام با لبخند گفت : شما دخترا هم که فقط تو فکر ازدواج هستین!

بالاخره نجات غریق سوت زد و پایان سانس را اعلام کرد . امین جستی زد و از لبه استخر بالا آمد ولی فاطمه مصمم نفس عمیقی کشید و به طرف درب خروجی شنا کرد . وقتی از آب سر برداشت ، به جای خط مستقیم مسیری با زاویه 45 درجه را شنا کرده بود . امین خم شده بود و قاه قاه می خندید و سپس دست فاطمه را گرفت و از استخر بیرون کشید و گفت : میدونی سر راهت هر کی بود پخش و پلا میشد آخه بدجور پاهاتو به آب میکوبوندی . همینجور مثل قایق موتوری جلو می رفتی و آب پخش می کردی" و دوباره از خنده ریسه رفت.

بعد از پوشیدن لباس ، موبایل هایشان را از مسئول آنجا گرفتند و به دوراهی جدا شدنشان رسیدند . امین باید مسیری را تا رسیدن به خیابان اصلی پیاده میرفت . پراید سفیدی با دو سرنشین که پسران جوان زیبایی بودند برایش بوق زدند و او به مسیر مستقیم اشاره کرد.


توضیحات

____________________________

این پست در واقع بخش دوم قسمت قبل بود که به خاطر تقاضای کم شدنش اونو الان به روز کردم.

امیدوارم تونسته باشم اون چیزی که از این قسمت انتظار داشتید رو برآورده کنم.

من دو قسمت جلوتر رو نوشته ام ولی برای اینکه بچه ها فرصت کنند با هم پیش بریم هفته ای دو بار به روز میکنم . یعنی هر سه چهار روز یک بار

قبلا توی قسمت دوم هم اسم علی و سامان آمده بود