الهه و چراغ جادو

تنهایی فقط زیبنده خداست

الهه و چراغ جادو

تنهایی فقط زیبنده خداست

کلاغ پر گنجشک روی بوم پر

 


چه خوب شد پست قبلی رو نوشتم . مرسی از راهنمایی هاتون . این همه خانواده ام باهام حرف زدند ولی حرفای پرستو منو به فکر انداخت و حمیده منو واقعا تکون داد . من باید عاقلتر از اون باشم که آینده و زندگیمو خراب کنم . حتی اگه اسمشو بی وفایی بذاریم . به قول پسر دایی ام خیلی هم دلشون بخواد و حلوا حلواتم کنند (خودشیفته ی با اعتماد به نفس). دیدین وقتی به یکی بله بگی یهو همه یادشون میاد دم بختی آ !!! تو همین اوضاع احوال مشنگ ما سه تا خواستگار برام پیدا شد که دوتا شو شیرین رد کردم و سومی هم میخواستم رد کنم که خاله اش دور از جونتون فوت کرد و گذاشتنش برای بعد از چهل. مرتضی رو بی خیال شدم . حلقه مو از انگشتم در اوردم بدون اینکه ذره ای اشک بریزم. احتمالا دوستی باهاشو قطع می کنم تا راحتتر به آینده ام فکر کنم . یه مراسمی با ماری (ماری خودمون) بودم دلم می خواست یکی رو ببینم ولی غرورم هم اجازه نمی داد پاشم برم پیشش . ماری بهم گفت بسپارش به سرنوشت . گفتم سرنوشتو ما میسازیم اگه من تلاش نکنم که اومدنش به اینجا در حد صفره! گفت اگه قرار باشه با هم روبرو بشید میشه ... و شد!!! من هاج و واج موندم . آخه چطور ممکن بود! حالا هم همه چی رو به تقدیرم میسپارم . اگه لیاقتمو داشته باشه و قسمتمون با هم باشه میشه . گاهی وقتا بی خیالی بهترین کاریه که می شه کرد . من از پیله ام در اومدم . تو چطور؟ نمی خوای در بیای؟ 

پیوندتان مبارک

 

این مدتی که گذشت من قرار نامزدی با یکی بستم . حلقه انگشت هم کردیم . جشن دو نفره گرفتیم . در باره مهریه مون حرف زدیم . اسم بچه مونو انتخاب کردیم . رنگ اتاقامون . جای خونمون . اسمی که میخوایم مامان بابای همو صدا بزنیم . با هم برای مسئله ای دانشگاه من رفتیم . زیتون رفتیم . شلوارم هی از پام میوفتاد . خواست برام کمربند بخره . کمربنده هیجده تومن بود . گفتم من کل کل ام کنن از اینجا کمربند نمی خوام شلوار من خودش چهارده تومنه! ساحلی رفتیم . روی سنگفرشای اونجا با کفش پاشنه تیزم راه می رفتیم و اون همش مراقب بود نیوفتم . خوشم میومد که مواظبمه . حس خوشبختی تا عمق وجودمو پر کرده بود . طبقه دوم نخلستان رفته بودیم . دود همه جا رو گرفته بود کم مونده بود شمع روشن کنیم . مثل یه جنتلمن صندلی برام کشید عقب . خیلی مسخره بازی در میاوردیم و پیتزا دهن هم میگذاشتیم . توی یه بطری دلستر خوردیم . وقتی راه می رفتیم من که مثل همیشه حواسم به اطرافمون نبود ولی مرتضی می گفت همه دخترا با تعجب بهمون نگاه می کنند . من حس نمی کردم اون چیزی جز نامزدم باشه . با هم سوپرمارکت می رفتیم و من بدون اینکه خجالت بکشم هر چی می خواستم بهش می گفتم بگیره . هر قد دلم می خواست می بوسیدمش . دستشو می گرفتم و برام مهم نبود کسی ببینه یا نبینه . ولی هر کار کردیم خانواده اش با ازدواجمون موافقت نکردند . گفتند یا ما رو انتخاب کن یا اونو و قید ما رو بزن . غذا نمی خورد . به در مشت زد که دره شکست . بغض داشت . گفت تا آخر عمرش دیگه ازدواج نمی کنه . چند روز اینقد گریه کردم که الان زیر چشمم پف کرده . من می تونم صبر کنم سی سالش بشه و بعد کسی جرات نکنه به خودش حق بده تو زندگی ما دخالت کنه ولی میترسم پسر زیبایی مثل اون نخواد با دختر سی و سه ساله ای مثل من ازدواج کنه . هنوز حلقه ام دستمه . گفتم می کشمت بخوای درش بیاری . از دوران دبیرستان پول تو جیبی از باباش نگرفته ولی حالا می خواد یه کار مناسب پیدا کنه و همیشه پیشم باشه ... همیشه پیشش باشم...