الهه و چراغ جادو

تنهایی فقط زیبنده خداست

الهه و چراغ جادو

تنهایی فقط زیبنده خداست

نمی خوام نمیام


نمی دونم با این اتفاقی که افتاده میشه نتیجه اخلاقی گرفت که وقتی توی یه جمع غریبی توی اون جمع داخل نشو یا نه . چند روز پیش پویا تل کرد و گفت با خواهرش و پسر دایی اش و چند تا از دوستای خواهرش میخوان برن سالن بولینگ و دوست داره منم بیام . پویا همونه که یه بار باهاش توی جمع بچه های وب اومدم . اون هم دانشگاه شیراز قبول شده و خانواده اش مثل ما کوچ کرده ان شیراز . قرار شد من برم خونه شون تا قبل از اینکه دوستای سارا (خواهرش) بیان من با سارا و خانواده اش بیشتر آشنا شده باشم . با اجازه تون قرار بود ساعت هفت و ربع اونجا باشم ولی من ساعت هشت آماده شدم و یه سره رفتم مجتمع ستاره فارس که طبقه سومش برای بازیه . وقتی رسیدم اونها هم پیش پای من رسیده بودند . پویا دوست داشت من با خواهرش مچ بشم و سعی میکرد از من فاصله بگیره تا من با دخترا راحتتر دوست بشم . از طرفی من اصلا نمی تونستم با اونا کنار بیام . دخترا کنار هم ایستاده بودند و خودشون با خودشون حرف می زدند که من توشون وارد نمی شدم و اصلا حرفاشون برام جذاب نبود . پویا و پسرخاله اش هم به دیوار تکیه داده بودند . من کنار پویا ایستادم . پویا هم هی به سارا میگفت خانم دکتره من اینجاستا . بیا ببرش پیش دوستات . از اینجا رونده از اونجا مونده بودم! رفتیم توی سالن بولینگ و هی فوضولی کردیم و با دکمه های مانیتورهایی که اونجا بود ور رفتیم . یه سری کفش اونجا بود که شب نما بود و نور میداد که باید اونا رو می پوشیدیم . پویا همچنان از من فاصله می گرفت و منم از ترس اینکه باز مزاحم سارا بشه به رو خودم نیوردم ولی یه لحضه این بشر نیومد کنار من بشینه . پویا پسر شلوغ و شادیه . هر کی می خواست توپو بزنه جمعیت تشویق رو به راه می انداخت . و وقتی اون بطری ها رو می انداختیم همه دست و هورا می زدیم . من دوست داشتم وقتی توپم به طرف بطریها می ره مثل این یارو پرتاب دیسکه هستا... اسمش حدادی فر بود چی بود؟ ... دوس داشتم مثل اون همینطور که توپه می رفت بگم برو لعنتی بروووووو . پسر خاله هه یه جوری بود . من ازش خوشم نمیومد برا همین بهش توجه نمی کردم ولی معمولا اون کنار من می نشست . چشماش سبز بود و موی کوتاه و روشنی داشت ولی فکر نکنین خوشکل بود آ . خیلی معمولی بود . این و یکی از دوستای سارا خوب با هم لاس می زدند . بعد از اون خواستیم بریم رستوران که همون طبقه سوم بود ولی من داشتم می پکیدم به پویا گفتم بریم دستشویی . چقدر هم طول دادم پویا هم هی مسخره بازی در میورد که چه خبر بود؟ موقع نشستن روی صندلی های رستوران باز پویا می خواست منو بین دخترا جا بده ! ولی فقط پسرخاله اش و یه پسر دیگه که تازه بهمون اضاف شده بود ننشسته بودند .بازم من هیچی نگفتم و دندون رو جگر گذاشتم . دیگه مجبورکی!!! کنار من نشست چون اگه نمی نشست پسر خاله می خواست پیشم بشینه . چهارتا دخترا از یه ظرف غذا و چیپس خوردند و پسرخاله و دوستش با هم و پویا هم با من هم غذا شد . منو اون با غذامون کلی بازی کردیم . مسابقه ی کی چنگالو زودتر رو چیپس می بره بازی کردیم و بهم مرغ تعارف می کرد و منم که دلسترمو زود خورده بودم نی ام رو توی نوشابه پویا گذاشتم . من حواسم به بقیه نبود و به حرفاشون گوش نمی دادم . یهو پویا بلند گفت : منو الهه با هم دوست دختر دوست پسر نیستیم ، من هیچی ولی دوست ندارم راجع الهه حرف بزنید . به بهانه اینکه می خوام سالاد بگیرم سرمو بردم جلو سر پویا و گفتم چه خبره؟ گفت پسرخاله اش و اون دختره که با هم لاس می زدند راجع منو اون تیکه می پرونند . دقیقا مثل این بود که روباهه دستش به انگور نمیرسه میگه انگورش ترشه حس میکردم به خاطر پویا جرات نزدیک شدن بهم نداشت و با تیکه پروندن می خواست خودشو خالی کنه .بعد از شام بقیه رفتند پارکینگ مجتمع که ماشینو بیارند پویا خواست بره دستشویی منم منتظرش موندم . وقتی برگشت گفت چرا با اونا نرفتی؟ دیگه من قاط زدم گفتم در این مواقع میگن ممنون نه اینکه برو برو . بعدشم هر کاری که از اول زندگیش انجام داده بود جلو چشمش اوردم . میگم : هی منو پاس میدی طرف سارا . من این وسط چی ام؟ میگه : "توپ" . بزنیییییییییییییییش! همین که دوست سارا رو رسوندیم و پیاده شد پسرخالههه با مسخره گفت شماره چشم این دوستت چنده؟ وقتی میخواست توپ بزنه عینک میزد.توپ به اون گنده ای رو نمیبینه؟! گفتم غیبت نکنین . پویا هم گفت خانم دکتر میگن غیبت نکنین کسی حق نداره غیبت کنه . منو که رسوندند پویا پیامک داد و گفت همگی فکر کرده بودند من ۱۹ـ۲۰ سالمه . گفت پسر خاله اش میگفت من تهرونی حرف میزنم و خودمو دارم به پویا می چسبونم . پویا هم زده بود تو ذوقش . چه غلطی کردم با اینا رفتماااااااااا . حالا به پویا میگم بریم حافظیه . اینم دوست داره منو با سارا مچ کنه صاف رسوند به سارا . سارا هم به دوستاش گفت که بریم حافظیه . نمی خوام نمیام