الهه و چراغ جادو

تنهایی فقط زیبنده خداست

الهه و چراغ جادو

تنهایی فقط زیبنده خداست

داستان دنباله دار من (قسمت ششم)


هلیا به طرف حیاط رفت . شکوفه هم دوان دوان به دنبالش آمد و دستش را گرفت . دستان شکوفه قوت قلبی برای هلیا بود و در دلش بسیار از او سپاسگذار شد . دو پسر در حیاط ایستاده بودند . شکوفه دست هلیا را رها کرد و پاهای پسری با چشمان سبز و موی نسبتا روشن، قد متوسط و هیکل استخوانی را در آغوش گرفت و گفت : عمو سامان بیاین تو خونه.

سامان او را بغل کرد و گفت : نه عمو میخوایم این داداش نامردتو ببریم از دستش راحت شی.

علی که اندامی ورزشی با موهای مشکی اتو شده به بالا داشت و به نظر میرسید یکی دو سال از امین و سامان کوچکتر باشد با هلیا دست داد و لب هایش را به لب او نزدیک کرد ولی هلیا ناخودآگاه خود را پس کشید . علی با تعجب پوزخندی زد و گفت : سامان یه خبرائیه . امین شرم اش گرفته!

سامان شکوفه را زمین گذاشت و با لبخندی شیطانی بر لب به طرف آنها آمد و گفت: "دست کن اونجاش ببین چه خبره . داره یا نداره"

علی : امینو  [...] چرا زودتر به ما نگفتی؟! ما حق آب و گل داشتیم . ای ای ای!

هلیا وا رفته بود و نمیدانست چه کند . سعی کرد الکی لبخند بزند ولی هر کار میکرد حالت طبیعی خود را نمیتوانست حفظ کند . سامان حیرت زده گفت : رنگ ات چرا پریده؟ علی بیا لختش کنیم نگاه کنیم شک برطرف شه . انگار موضوع جدیه

هلیا به اطرافش نگاه کرد . اصلا متوجه رفتن شکوفه نشده بود . کمی خود را جدی گرفت و گفت : "بچه ها حوصله مسخره بازی ندارم حالم خوب نیست" و روی سکوی جلوی در هال نشست . علی و سامان نیز کنار او نشستند . سامان دست دور گردن هلیا انداخت و گفت : چی شده؟

هلیا بغضش گرفته بود . امین اهل گریه کردن نبود پس او هم نباید گریه میکرد . علی گفت "یه دور که بزنیم حالت سر جاش میاد"

هلیا خیلی سریع آماده شد و با هم از خانه خارج شدند . علی و سامان هر کدام با یک موتور آمده بودند . هلیا پشت سر سامان سوار شد . به نظر میرسید او کمتر از علی اهل جانگولک بازی های پسرانه باشد . ولی سامان دست کمی از علی نداشت . آنچنان تند میراند که اگر هلیا دختر بود بدون شک روسری بر سر او باقی نمی ماند . هلیا از ترس شدیدا به سامان چسبیده بود . سامان برای اینکه صدایش به گوش برسد با صدایی شبیه فریاد گفت : حال میکنی برای خودتا !

هلیا نخواست کم بیاورد . جواب داد : اوه چه جورم! اصلا یه چیزی میگی یه چیزی میشنوی.

جلوی پاساژ نگه داشتند . اینجا بخش آسان ماجرا بود . دیگر پسرها کاری به کارش نداشتند ، قدم میزدند و سوژه ای را نشان میکردند و به تیپ و قیافه اش می خندیدند . برای هلیا بسیار جالب بود که از دید یک پسر به دختر ها نگاه کند. ببیند که پسرها به چه چیز هایی توجه میکنند و به چه چیزهایی میخندند . دوستان امین هم که کمپانی این جور رفتارها بودند. میشد که ده دقیقه جلوی ویترین مغازه ای به دختری نگاه کنند و منتظر شوند صورتش را برگرداند تا آن را با تیپش مطابقت دهند و در نهایت جمله ای مانند "نوچ! مالی نبود" را حواله اش کنند . یا در جایی مناسب مستقر شوند و به امر شیرین دید زدن مشغول شوند . در جریان دید و بازدید پاساژی، دو دختر از کنار آنها رد شدند . یکی از دخترها که پالتو کوتاه مشکی و بوت ساق بلند پاشنه میخی داشت و قسمتی از موی بلند خرمایی رنگش را از شال خود آویزان کرده بود رو به هلیا گفت : خوشگله ساعتت فروشیه؟

هلیا به او نگاه کرد . واقعا زیبا بود . ولی اداهای کجی داشت . مرتب با عشوه سرش را تکان میداد تا موهای روی صورتش را کنار بزند . هلیا که بدجور جو پسرانه او را گرفته بود لبخند زد و کش دار و با ناز گفت : نه عزیز دلم!

دختر با بلبل زبانی جواب داد : خیلی هم دلت بخواد یکی مثل من بهت گفته ساعتت فروشیه

هلیا محکم جواب داد : "هم تو هم اونا غلط کردند" و سپس لبخند ملیحی را با آن همراه کرد

در اینجا سامان و علی وارد بحث شدند و جوری جمع سه نفره با دختر خانم پسر خاله شدند که در نهایت دختر خانم به هلیا گفت : شماره تو بده اگه مشکلی برام پیش اومد باهاتون در تماس باشم

هلیا با دست پاچگی گفت : گوشی ندارم

: خب گوشی منو بردارین خودم بهتون زنگ میزنم

هلیا کمی فکر کرد . چه داداش و چه دوست، امین حق نداشت به دختری غیر از او پای دوستی دهد . رودرباستی را کنار گذاشت و گفت : عزیز! من خودم یه دونه اش دارم که یه تار موی فر فریشو با صدتا دختر عوض نمی کنم

دختر که حسابی ضایع شده بود غرغر کنان دست دوستش را گرفت و جدا شد . صورت هلیا از شرم سرخ شده بود . علی و سامان کمی آبروداری کردند و همین که آنها چند قدم فاصله گرفتند یکباره با صدایی شبیه پوف خندیدند.

از آن طرف امین روی تخت دراز کشیده بود و موبایل هلیا را چک میکرد . بعضی از اسم های ذخیره شده در گوشی نظیر پیشی، مزاحم، و ننه ی هوشنگ حقیقتا امین را غلغلک میداد که به شیطنت هایی دست بزند ...


توضیحات

____________________________

بابت دیالوگهایی که توی این قسمت گفته شده از همگی معذرت می خوام ولی چاره ای نیست . نمیتونم یه بچه خلاف رو مودب جلوه بدم

صبح سه شنبه خانواده رفتند مسافرت که من با دل راحت چهارشنبه سوری رو استاد کنم . فرداش هم به خاطر جلسه استانداری مجبور شدند برگردند


داستان دنباله دار من (قسمت پنجم)


بعد از پوشیدن لباس ، موبایل هایشان را از مسئول آنجا گرفتند و به دوراهی جدا شدنشان رسیدند . امین باید مسیری را تا رسیدن به خیابان اصلی پیاده میرفت . پراید سفیدی با دو سرنشین که پسران جوان زیبایی بودند برایش بوق زدند و او به مسیر مستقیم اشاره کرد . راننده سری به تایید تکان داد . کمی جلوتر چشم امین به دو دختری افتاد که همراه آنها در استخر بودند . پراید که سرعت خود را برای ایستادن کم کرده بود یکباره گازش را گرفت و رفت و امین حیرت زده رفتنش را دنبال کرد سپس خود را به آن دو دختر رساند . در حالیکه گرم صحبت بودند ماشینی از مقابل آنها رد شد . یکی از دختر ها گفت : دیدیش؟ رفیقت بود ! بهش اشاره کن.

ماشین جلوتر رفت و دوباره برگشت . به امین گفتند: تو مسیرت کجاست؟

امین جواب داد: منو تا سر خیابون برسونه کافیه.

امین فرصت داد اول آنها سوار شوند و در حالیکه سوار میشد با دیدن پسری که پشت فرمان نشسته بود متوجه شد این همان پرایدی است که برایش بوق زده بود . هنوز یک پایش بر زمین بود که ماشین حرکت کرد . امین منگ شده بود . حق بود همان موقع پیاده شود ولی ترجیح داد جور دیگری جبران کند و به محض بستن در به دوست دختر او ماجرای قبل از همراه شدن با آنها را توضیح داد . چشمان دختر از عصبانیت گرد شد . وقتی به سر خیابان رسید پیاده شد . او میدانست تا چند لحظه دیگر در پراید بمبی منفجر خواهد شد . سپس موبایل خود را روشن کرد . پیامک های تلنبار شده در راه یکی یکی خود را نشان دادند . 5 پیامک از هلیا و 7 تا از علی داشت . امین خندید "ای علی [...] " و پیامک ها را خواند . پیامک های علی شامل چند جوک و جمله های عارفانه و در نهایت احوال پرسی و پوزش برای ماجرای پارک بود . امین به خوبی میدانست که این پوزش چیزی جز همان ماجرای همیشگی پسری که تور پهن کرد و دختری که خر شد نیست . ریشخندی زد و زیر لب گفت : خرتم علـــــــــــــــــی. و پیامکی برای او فرستاد : سلام آقا علی! خوبید؟ از دیشب یک لحظه چهره شما از چشمم دور نمیشه

خیلی زود پیامک علی رسید : شما دیشب منو از کجا شناختید؟

: توی گوشی شماره شما ذخیره شده بود. وقتی پیامک دادم و جواب دادید متوجه شدم کدوم هستید.

_ از آشنایی با شما خیلی خوشوقتم . اسمتون چیه؟ چند سالتونه؟

پیامک های هلیا نشان میداد بدجور نگران شده است . دلش نیامد هیلی بی زبان  را بیشتر از این منتظر بگذارد . جواب داد : فعلا وقت ندارم . بعدا بیشتر آشنا میشیم.

شماره خودش را گرفت . هلیا با صدای لرزانی جواب داد : سلام داداشی . چرا گوشیتو خاموش کردی؟ چیزی شده؟

: نه عزیز دلم آروم باش . من چیزیم نمیشه . با فاطی رفته بودیم استخر

هلیا نفسی از سر آسودگی کشید "ای وای راست میگی قرار بود بیاد دنبالم ."

ناگهان برق از سر هلیا پرید و هیجان زده و از سر شوق فریاد کشید : چــــــــــــــــــــــی؟ رفتی استخر؟! امیـــــــــــــــــــــن میکشمت . حالا دیگه حموم زنونه هم میری؟

امین خندید و گفت : کجاشو دیدی؟

هلیا با تعجب پرسید : وای دیگه چی کار میخوای کنی؟

: هیچی بابا شوخی کردم . تا ربع ساعت دیگه میرسم خونه . میتونی بیای اینترنت؟

هلیا با خوشحالی جواب داد : میام میام

***********************

هلیا پشت کامپیوتر منتظر نشسته بود . بعد از ده دقیقه تاخیر با چند آیکون بغل و بوسه از طرف امین ، گل از گلش شکفت . سریع جواب داد : سلااااااااااااااااام

: سلام آقا پسر

_ حالا به من میگی آقا پسر . یه لحضه صبر کن برم یه پس گردنی به شکوفه بزنم و برگردم

: به جوجه طلایی بابام دست زدی خونت گردن خودت

_ خوب پس میرم این زلفاتو تیغ میزنم حال ات جا بیاد

: نــــــــــــــــه به اعصاب خودت مسلط باش هیلی اشتباه کردم

_ بیخیال این حرفا . سامان زنگ زد گفت با علی میاد خونمون . من خیلی دستپاچه ام . وقتی میان من باید جلوشون پاشم؟ یا همینجوری که رو زمین ولو شدم سلام کنم؟

: حرفا میزنی آ . خوب پا میشی میری دست میدی دیگه!

_ چه میدونم! گفتم شاید شما پسرا اینجوری نیستید . برای سلام کردن اصطلاح خاصی ندارید؟

: چرا ! وقتی دست دادیم سه چهارتا فحشم به هم میدیم . بعدش با هم دعوا میکنیم . البته نه همیشه ها

_ سر چی؟

: هیچی همینجوری تو سر و کله هم میزنیم

_ وای خدا به من رحم کنه

: هیلی تو قرار بود چی به من بگی؟

_ من قرار بود چیزی بگم؟؟؟

: صبح فاطی گفت می خواستی چیزی بهم بگی . می پرسه "بهش گفتی؟"

_ آها آره . ولی پشیمون شدم . نخواستم غرورم بشکنه . فکراشو که کردم فهمیدم به وقتش خودت میگی

: به وقتش خودم میگم؟؟؟ نمی فهمم . من چیو میگم ؟

_ من نمی تونم بگم

: از کجا میدونی من اونو میگم؟

_  اگه قرار باشه بگی میگی . نباشه هم نمیگی

: هیلی اگه میدونی بگو منم بدونم خب!

_  بعضی چیزا هست که اگه من بگم اونوقت فایده نداره . مثلا  اگه من بگم بهم بگو منو دوس داری ،  چه بگی چه نگی دیگه احساس تو نیست . باید خودت بگی تا معنی پیدا کنه

: ولی من واقعا دوستت دارم . همیشه هم بهت گفتم که شانس اوردم آبجی من شدی

_ این فقط یه مثال برای تفهیم حرفم بود

امین در حال تایپ کردن بود که زنگ خانه به صدا در آمد . هلیا با عجله نوشت : "دوستات اومدند . خداحافظ" . و بدون اینکه منتظر جواب شود کامپیوتر را خاموش کرد . چند لحضه نگاهش به در اتاق ماند در حالیکه سعی میکرد خودش را راضی کند بلند شود و با دوستان امین دست و پنجه نرم کند . همان موقع در نیمه باز شد و سر کوچک شکوفه در آن میان ظاهر شد و با خوشحالی گفت : داداشی عمو علی و عمو سامان دم در هستند.


توضیحات

____________________________

من هم قبول دارم که حدیث و پیشنهاد هر پست جزئی از منه حتی یه بار خیلی هوس کردم اونا رو بنویسم ولی ترجیح میدم تا پایان داستان فکرم فقط روی همین متمرکز باشه

به خاطر امتحان آموزش سفره عقد فرصت نکردم داستانمو بنویسم . خیلی دلم میخواست طاهره خانم هم با من امتحان میداد . حتی بهش پیشنهاد کردم خودم به نیابت اش سفره شو بندازم تا با هم مدرکمونو بگیریم . روز امتحان بچه های کلاس توی یه سالن بزرگ سفره هاشونو می اندازند . عکس میگیریم . خیلی خوش میگذره . سختی اش الانه که باید تند تند وسایلو بسازیم و برای سه شنبه احتمالا آماده اش کنیم

فرصت نشد عروسی تونو اینجا تبریک بگم . نجمه ی عزیزم (دانشجوی بدبخت) پیوندتان خیلی خیلی مبارک . یادم رفت به حدیث سر بزنم جا سبزی آجی اش . ایشالا خیلی زود . شاید تو هم اونجا باشی اونوقت میشه سبزی و جا سبزی با هم

توی مجمع عمومی وقتی زحمتهای بچه ها رو شنیدم و فشاری که روشون بود که چرا خانه کاری نکرده واقعا خجالت کشیدم . امیدوارم بشنوند که ما کنارشون هستیم ، قدرشونو میدونیم ، و بهشون بیشتر از قبل ایمان و اعتقاد داریم


داستان دنباله دار من (قسمت چهارم)


وارد سالن استخر شدند . چشمان امین رنگ به رنگ شده بود . یک خارج به تمام معنا را با هزینه اندکی تجربه میکرد. بعضی ها فرصت رسیدن به قسمت تعویض لباس را به خود نمیدادند و همانجا رخت و لباس از خود میکندند . امین آرزو کرد کاش علی و سامان هم آنجا بودند و حسابی بقیه را دید میزدند و مسخره می کردند . دختر خانمی که سن کمی داشت ولی از نظر هیکل چهار برابر یک انسان معمولی بود نظرش را جلب کرد . او که مانتو بسیار کوتاهی به تن داشت از نظر امین شدیدا شبیه سیبی بود که دو چوب به عنوان پا از آن خارج شده باشد . بالاخره آنها هم آماده شدند . امین مایو یک تیکه هلیا را پوشیده بود و جلوی آینه ژست میگرفت . با دیدن شکم اش که بدجور در لباس شنا جلو زده بود غش غش خندید و تنها به این هم بسنده نکرد و فاطمه را نیز از این فیض بی بهره نگذاشت . چیزی که اگر هلیا سر جای خودش بود احتمالا از خجالت سرخ میشد . فاطمه مایو دو تیکه بسیار خوشرنگی به تن داشت که تیکه بالا دور گردن بسته میشد و تیکه پایین ، دامن چین دار کوتاهی بود . همین که به آب رسیدند امین شیرجه ماهرانه ای زد . فاطمه در حالیکه با احتیاط از پله های لبه استخر پایین میرفت ناباورانه گفت : هلیا قرص شنا خوردی؟! تو که از منم شوت تر بودی!

امین هم با نامردی تمام زیر آبی رفت و درست زیر پای فاطمه بیرون آمد و او را که سعی میکرد آرام آرام وارد آب شود با خود به درون آب کشید . فاطمه از ترس جیغ کشید و وقتی از زنده بودن خودش مطمئن شد شروع به خندیدن کرد . به جز چند لحظه اول که هنوز بدنش به سردی آب عادت نداشت و خودش را جمع کرده بود ، در ادامه تنها فعالیت فاطمه رقصیدن در آب بود و ترانه ای که فقط آهنگ آن را بلد بود میخواند و دنس پیانو میرفت که البته توی آب چندان شباهتی به آن نداشت.

 امین گفت : میخوای بهت شنا یاد بدم؟

_ نه قربون دستت. من با تو امنیت جانی ندارم . یادته دفعه قبلی که با دختر عمه هات اومده بودیم همون اول بسم الله تونستم رو آب بمونم ولی هر کاری کردند نتونستم موقع شنا نفس گیری کنم؟ تا موقعی که نفسمو بتونم حبس کنم میتونم شنا کنم بعدش زیر آبیم خوب میشه .

: پس تو از این لبه و من از اون لب استخر طرف هم شنا کنیم تا وقتی به هم برسیم.

فاطمه هنوز مسافتی را طی نکرده بود که دستانش با دستان امین گره خورد . فاطمه حیرت زده و شادان گفت: چه زود رسیدی! اگه ما دختر و پسر بودیم بدون آه و ناله به هم میرسیدیم .

امین از این فرض ریشخندی زد . فاطمه گفت : چه خوش اش هم اومد! امین سیلی آرامی به صورت فاطمه زد و با اخمی ساختگی توام با لبخند گفت : شما دخترا هم که فقط تو فکر ازدواج هستین!

بالاخره نجات غریق سوت زد و پایان سانس را اعلام کرد . امین جستی زد و از لبه استخر بالا آمد ولی فاطمه مصمم نفس عمیقی کشید و به طرف درب خروجی شنا کرد . وقتی از آب سر برداشت ، به جای خط مستقیم مسیری با زاویه 45 درجه را شنا کرده بود . امین خم شده بود و قاه قاه می خندید و سپس دست فاطمه را گرفت و از استخر بیرون کشید و گفت : میدونی سر راهت هر کی بود پخش و پلا میشد آخه بدجور پاهاتو به آب میکوبوندی . همینجور مثل قایق موتوری جلو می رفتی و آب پخش می کردی" و دوباره از خنده ریسه رفت.

بعد از پوشیدن لباس ، موبایل هایشان را از مسئول آنجا گرفتند و به دوراهی جدا شدنشان رسیدند . امین باید مسیری را تا رسیدن به خیابان اصلی پیاده میرفت . پراید سفیدی با دو سرنشین که پسران جوان زیبایی بودند برایش بوق زدند و او به مسیر مستقیم اشاره کرد.


توضیحات

____________________________

این پست در واقع بخش دوم قسمت قبل بود که به خاطر تقاضای کم شدنش اونو الان به روز کردم.

امیدوارم تونسته باشم اون چیزی که از این قسمت انتظار داشتید رو برآورده کنم.

من دو قسمت جلوتر رو نوشته ام ولی برای اینکه بچه ها فرصت کنند با هم پیش بریم هفته ای دو بار به روز میکنم . یعنی هر سه چهار روز یک بار

قبلا توی قسمت دوم هم اسم علی و سامان آمده بود


داستان دنباله دار من (قسمت سوم)

صدای اذان صبح از دوردست به گوش می رسید . هلیا خواب آلود از رختخواب برخواست . خوابیدن زودهنگام او را بیشتر خسته و منگ کرده بود جوری که موقع عبور از در اتاق با چهارجوب در یکی شد. با دیدن پدر امین یکباره تمام صحنه های شب گذشته جلوی چشمش با دور تند ورق خورد . با اوقات تلخ وضو گرفت . وقتی نماز را تمام کرد دستی از پشت او را در آغوش گرفت و گونه اش را بوسید . مادر بود "الهی قربون پسر نماز خونم برم . مامان چی شده ؟ تازگی با کسی دوست شدی؟"

هلیا به کلی فراموش کرده بود که امین نماز نمی خواند . نمی دانست چه جور جمع و جورش کند . همیشه در دادن جوابهای فی البداهه مشکل داشت . اگر مادر او بود ، تا ته و توی قضیه را در نمی آورد ول کن ماجرا نمی شد ولی خوشبختانه در مورد مادر امین از این خبرها نبود و بعد از مکث کوتاهی دوباره گونه اش را بوسید و رفت . خواب از سر هلیا پریده بود . کامپیوتر را روشن کرد . حالا بدون هیچ مزاحمی می توانست با خیال راحت چت روم را باز کند . بعد از سه چهار ساعت دلش سیر شد . از بی کاری داشت میترکید . جرات بیرون آمدن از اتاق را هم نداشت . خوش به حال امین که عادت دارد تا لنگ ظهر بخوابد . ولی گویا بخت چندان هم با امین یار نبود . نیم ساعت تمام ، دوست صمیمی هلیا بالای سر امین داشت روضه می خواند . امین که چشمانش هنوز بسته بود فریاد زد : بس کـــــــــــــــــــــــــــــــن . بردار برو من با تو هیچ جا نمیام

ولی او بیدی نبود که با این فریاد ها بلرزد و برعکس بیشتر مصمم و دل شاد می شد . اگر هلیا آنجا بود حتما به امین توصیه میکرد مثل آدم بلند شود

_ تو غلط کردی نمیای . انگار دست خودته . از کی تاحالا یه لنگه پا ایستادم اینجا که خانم خوابش میاد؟ بیدار شو .بیدار شو . بیدار شو ...

و مرتب امین را تکان میداد . امین حسابی کلافه شده بود "بلند میشم خوردت میکنم آ "

_ اِه؟ نه بابا؟ تو رو خدا بیا خوردم کن . نه جون من بیا خوردم کن . بیدار شو هلیااااااااااااااااا

: هلیا و درد . هلیا و مرگ . من هلیا نیستم .

 _ خیله خوب قنبر خانم . قنبر پاشو . قنبری جون پاشو ...

امین که کمی حواسش جمعتر شده بود زبر لبی گفت : حالا قراره کجا بریم؟

: استخر منتظر ماست قنبرکم . علف های راه سبز شده اند . بلبلان ...

امین با شنیدن کلمه استخر لبخندی بر لبانش نقش بست . حتی یکباره چسب چشمانش هم به بی غیرتی یک عدد تُف رسید . به دوست هلیا نگاه کرد . دختری لاغر اندام با صورتی کشیده جلوی رختخواب او زانو زده بود .چشمان مورب و مژه های برجسته با موهای مجعد مشکی تیره به او سیمای بسیار بامزه ای داده بود . دخترک لبخند او را جواب داد و با خوشرویی گفت : سلام خوابالو

امین آرنج اش را در بالشت فرو برد و دستانش را زیر چانه اش گذاشت و خمیازه ای طولانی کشید و مثل پادشاه ها بسیار لفظ قلم گفت "سلام بانوی زیبا . اسم شما چیست؟"

_ فاطی هستم ارباب . از اینکه به حضورتان شرفیاب شدم بسیار مسرورم.

بارها اسم او را از هلیا شنیده بود. همان کسی که هلیا ی بی زبان شب گذشته به بهانه رفتن به خانه شان توانسته بود خانواده را دور بزند . با ریتم قبلی جواب داد : باااااش تا اموراتت بگذرد . سپس مکثی کرد و نالید "آه فاطی فاطی فاطی! چی میشد دیشب هم همینجور سیریش هیلی میشدی!"

فاطمه جایی کنار امین برای خودش باز کرد و دراز کشید "دیشب که خانم رفته بودن صفا سیتی پیش داداش امین جونش و طبق معمول از ما مایه گذاشته بودند . راسی بهش گفتی؟"

امین با تعجب گفت : چیو بهش گفتم !

فاطمه در حالی که به پاهای امین آرام لگد میزد گفت پاشو پاشو لباساتو بپوش بریم استخر انگار هنوز خوابالویی


توضیحات

____________________________

به نظر خودم این پست  کمه ولی به خاطر درخواست کوتاه شدنش اینقدر گذاشتم


داستان دنباله دار من (قسمت دوم)


چشمان هلیای روبرو از تعجب گرد شده بود و به او نگاه میکرد . هلیا خواست بگوید "یعنی ما دوتا هلیا شدیم؟" ولی این صدای امین بود که شنیده میشد . هلیا با وحشت به خودش نگاه کرد . آنچه میدید تیشرت آبی امین بود که بر تن او پوشانده بودند . اندامی چهارشانه ، بلند و خوش هیکل که همیشه عاشق آن بود . به بدل خودش نگاه کرد و  با تردید پرسید "امین؟ تویی؟"

امین با نگرانی گفت : زودی بگو غلط کردم

هلیا چشمانش را بست و بلافاصله تکرار کرد "غلط کردم" و با احتیاط چشمانش را باز کرد . هیچ چیز تغییر نکرده بود . همچنان هلیای بدلی جلوی او نشسته بود و به او خیره نگاه میکرد . ناگهان ایده ای به ذهن هلیا رسید : "اونوقتی من آرزو کردم . شاید الان تو باید بگی غلط کردم" و امین تکرار کرد "غلط کردم . غلط کردم"

کمی صبر کردند . امین با ناامیدی گفت : فایده نداره ... ولی نه! یه چیزی داره توی بدنم می لرزه

هلیا هیجان زده گفت : کجا؟

امین خودش را لمس کرد و در نهایت موبایل هلیا را از جیب مانتو اش بیرون آورد . یکباره هر دو زیر خنده زدند . هلیا گفت : بده ببینم کیه؟ واااااااااااای مامانمه

امین سریع گفت : هیلی تو جواب ندی آ

هلیا در حالی که گوشی را به دست امین میداد گفت : تو الان خونه فاطینا هستی

امین شروع به صحبت کرد: الو مامان؟

هلیا از شنیدن صدای خوش غلغلکش می گرفت.

* هلیا ما داریم میریم خرید . تو کلید داری پشت در نمونی؟

امین با تردید زمزمه کرد: کلید ...

هلیا با سر تایید کرد.

: ... آره همراهمه

* خوبه . مامان دیر نکنی آ . زودتر بیا خونه

: باشه . خداحافظ

هر دو نفس بلندی کشیدند . هلیا بدجور دلش میخواست توی بغل امین دل سیر گریه کند ولی مطمئنا چندان جالب نبود یک پسر بیست و چهار ساله در آغوش دختری زار زار اشک بریزد . امین با بی حوصلگی سرش را خاراند و گفت : خوب دیگه ! بریم

هلیا در حالیکه بر میخواست به بالا نگاه کرد و گفت : فرشته ما رفتیما . نبودی؟ نیستی؟

امین با شیطنت گفت : بیا که هر جا بریم باید راه بری و بگی غلط کردم شاید فرشته آمین بگه

هلیا متفکرانه چشمانش را تنگ کرد "شاید رمز برگشت یه چیز دیگه باشه"

امین نتوانست مقاومت کند و چیزی بین خنده و لبخند را به نمایش گذاشت . هلیا پیش خود فکر کرد "پس وقتی می خندد این شکلی می شود" . در حالی که از در مغازه خارج می شدند هلیا پرسید : خب حالا کجا میریم؟

: می خوای توی پارک قدم بزنیم

_ نه بابا یکی ببینه فاتحه ام خونده اس

: فاتحه من . نه تو !

_ دیگه هوا هم تاریک شده . منو برسون خونه

و انگار تازه متوجه شده باشد چشمانش براق شد و تکرار کرد "خونه! کجا برم!"

: حالا فعلا زوده . اول بریم یه چرخ بزنیم تا اون موقع هم خدا کریمه

هلیا در حالی که به طرف ماشین پارک شده کنار خیابان میرفت گفت : نه من خسته ام . دلم میخواد زودتر بخوابم شاید صبح همه چی برگرده سر جاش

امین ناچار سوار شد و او را دم در خانه رساند . هلیا گفت : حالا چیکار کنم؟

امین از توی داشبرد ماشین دومین گوشی همراه خود را بیرون آورد . سپس دسته کلیدش را به طرف او گرفت "اینجاش دیگه با تو . ماشینو ببر تو و زیاد هم توی دست و پای مامانینا نپلک . نگران نباش اونا عادت ندارند منو ببینند "

هلیا نفس عمیقی کشید "پس بی زحمت اون سوئیچم در بیار . من عمرا پشت ماشین ، اونم با این در کج و کوله تون نمیشینم ."

کمی به هم نگاه کردند . بغض گلوی هلیا را می فشرد . امین آرام و با محبت زمزمه کرد "مواظب خودت باش" . هلیا طاقت نیاورد و سخت امین را در آغوش گرفت .

 

*******************

 

امین آنقدر منتظر ماند تا اینکه هلیا وارد خانه شد . آن شب دوستانش از دنیای اینترنت و گیم (game) گرفته تا همکلاسی و همسایه توی پارک قرار داشتند . وقتی به آنجا رسید ده نفری آمده بودند . با کمی فاصله نشست و گهگاه به آنها نظری می انداخت . علی که پشت به او ، دست به سینه ایستاده بود با سر دختری را نشان داد و گفت : این دختر دافه رو میبینین . خونشون طرفای خونه امینه.

حامد با نگاه خریداری به دختر خیره شد و گفت : عجب هیکلی هم داره!

یکی از پسرها که کنار حامد لبه جدول نشسته بود سرش را از مانیتور موبایلش بالا آورد و به سمتی که بقیه نگاه میکردند توجه کرد و گفت : چند روز پیش اینو با ممد تپل دیدم . میگن دختر خرابیه ...

پسر داشت با آب و تاب تعریف میکرد . امین تا به حال او در جمع شان ندیده بود . پیش خود فکر کردد "حتما رفیق یکی از بچه هاس" . حس شیطنت در او بالا گرفت . تلفن همراه خود را در آورد و برای علی پیامک فرستاد "چشماتو درویش کن"

علی گفت : اوخ اوخ بچه ها صاحابش اومد . اسم امین اوردیم خودش پیامک فرستاد.

سامان گل از گلش شکفت و گفت : راستی امین پیداش نیست . یه زنگ بزن ببین کجا گیر کرده!

علی گفت: دارم همین کارو میکنم . الان میگیره

امین به سرعت خواست موبایلش را سایلنت کند ولی کار از کار گذشت و موبایل با آن آهنگ خارجی ضایع اش ، حسابی کولی بازی در آورد . همه نگاهها به طرف او برگشت . تا به حال آن همه چشم پرسشگر را یک جا ندیده بود . نیشش تا بناگوش باز شد . سامان با تعجب پرسید : موبایل امین پیش تو چیکار میکنه؟

امین سعی کرد لب هایش را غنچه تر کند "خودش بهم داد . گوشیم خراب شده بود گفت یه مدت دست من بمونه"

و سریع بلند شد و حسابی گازش را گرفت ولی تا میرفت سنگینی نگاهشان را کاملا احساس میکرد . از آنجا تا خانه هلیا راهی نبود . بارها او را به آنجا رسانده بود . درحیاط را باز کرد و از ده دوازده پله بالا رفت تا در طبقه اول به در ورودی رسید . کلید انداخت . هنوز پدر و مادر جدیدش بر نگشته بودند . در خانه چرخی زد . اتاق هلیا نیاز به معرفی نداشت . از سر و کول چهار دیواری که کف آن را یک فرش دوازده متری می پوشاند عروسک میبارید . میز آرایشی ، مغازه ایی به تمام معنا بود . یک یکی آنها را وارسی کرد . در دلش گذشت "بالاخره دیگه با اینها سروکار داریم" و از فکر خودش خنده اش گرفت . همان موقع  صدای صحبت کردن عده ای از راه پله به گوش رسید و کمی بعد چشمان امین به جمال پدر و مادر هلیا روشن شد . بلند سلام کرد . آنها نیز با خستگی جواب دادند . مادر در حالی که چند کیسه میوه را به آشپزخانه میبرد پرسید : تازه رسیدی؟ امین سرش را تکان داد . پدر روبروی او ایستاد و سر او را بوسید "دخترمو دوست دارم".

امین که از صحبت کردن با پدر هلیا کمی استرس داشت جواب داد : منم دوستت دارم.

مادر ادامه داد : ما اگه حرفی میزنیم خیر و صلاحتو میخوایم . دوست میگه گفتم ، دشمن میگه می خواستم بگم.

امین سرش را پایین انداخت و گفت: "درسته!" و کمی بعد به اتاقش برگشت . شماره موبایل خودش را گرفت . هلیا فوری جواب داد : سلام امین!

: سلام به هیلی خانم خودم . چیکار کردی؟ خوش میگذره؟

هلیا خندید و گفت : خیـــــــــــــــلی! یعنی از خوشی دارم میترکم !! امین نمی دونی چه منگل بازی در اوردم . وقتی اومدم داخل تازه یادم اومد ازت نپرسیدم اتاق تو کدومه . عوضی هول خوردم تو یه اتاق . مامانت گفت توی اتاق ما چیزی لازم داری؟ گفتم آره . باز خوبه پیله نشد بپرسه چی میخوای . برگشتم رفتم یه اتاق دیگه . خواهر کوچیکه ات جیغ زد تو اتاق من نرو . خدا خیرتون بده چقدر شما اتاق دارین!

امین از خنده ریسه رفته بود . می توانست شکوفه ی هشت ساله را با آن موهای دو گوشی اش تصور کند که چگونه جیغ میکشد .


توضیحات

____________________________

همچنان منتظر کمک فکریتون در مورد اسم داستان هستم

در قسمت های بعد با شخصیت های جدیدی که اسم اورده شده بیشتر آشنا میشیم . در واقع این پست بیشتر زمینه سازی برای قسمت های بعدی هست