الهه و چراغ جادو

تنهایی فقط زیبنده خداست

الهه و چراغ جادو

تنهایی فقط زیبنده خداست

بیپ بیپ برو کنار


یه sms بود که میگفت زندگی مثل بازی شطرنجه . وقتی بلد نیستی همه میخوان بهت یاد بدن ولی وقتی بلد شدی همه میخوان کیش و ماتت کنن . شده قضیه ی ما . یعنی من . چشم نداری خودمو تحویل بگیرم ؟ اصلا همون ما . وقتی با ماشین آموزشگاه بودم تا یکی جلوم میومد بهش بوق میزدم که یعنی عزراییل متحرک داره میاد حواس ات باشه . همه هم خیلی خوشحال می شدند . نمیدونم اون لبخند بچگونه ای که روی لبم بود اونا رو به خنده میوورد یا چهره ام که مثل آدمای ترسیده بود . همونجور که گفتم  "مثل" آدمای ترسیده . این وصله ها به ما نمیچسبه . مامانینا که رفته بودن مکه ماشین علیه السلام رو تک و تنها اوردم بیرون . وقتی از حیاط  دنده عقب میبردم چه کیفی داشت . آقایونه دم در نگهبانی هم وقتی نگام میکردند به جای اینکه بخوان بگن سلامت باشی از چشماشون معلوم بود که بیشتر میگن سلامت برگردی . فکر کن یکی با سرعت 30 برونه صدای لیلا فروهر هم ولوم داده باشه . اون کی میتونه باشه ؟ نه دیگه اینقدم بدبخت بازی در نیوردم . درواقع فقط توی خیابون عاشوری و سنگی با این سرعت رفتم . تازه سر راه مسافر هم سوار کردم . هااااااا میخواستم اینو بگم . اینبار به هر کی بوق میزدم دو هوا میپرید بالا . ولی مرحله دوم رفتارشون در مورد آقایون و خانم ها متفاوت بود . آقایون بعد از اینکه از هوا به زمین میرسیدند کنار میرفتند و بسیار مهربان و خوشحال بهت نگاه میکردند و گاها تیکه های بامزه و خنده داری میپروندند . اما امان از این خانم ها . بعد از اینکه به هوا میپریدند همچنان در هوا میماندند و وقتی تصمیم میگرفتند بیان پایین دیگه مگه کنار میرفتند؟ لنننننننننننگون لنگون هلـــــــــــــــک هلک و همراه با الفاظی مثل چته؟ و یا چه خبرته ؟ عبور میکردند . چه کاااااااااااریه یه ماااااااااااه دیگه گواهی رانندگیم میاد . من حوصله ام نمیشه . تا قبل قبولیم خیلی بیشتر ماشین بازی میکردم ولی حالا  ما که خدای شانسیم ، بزنه و پلیس بگیره گواهیمو باطل کنه . آیا برم؟ آیا نرم؟

 

 

Sms دادم الهام "اینو برا بهار بخون :

سلام خاله ی من . خاله الهه بوس ات کنه؟ بووس . بیا گوشر" (به بوشهر میگه گوشر)

 

جواب sms :

پیامکت براش خوندم ; بهار گفت : کندمش . منظورش ناخنش بوده که با دندون کندتش . اصلنم به پیامکت گوش نداده

 

Sms دادم :

وای الهام یه بار دیگه براش بخون

 

جواب اومد :

اینبار گفت نم نم ، داره هندونه میخوره ولی معنی پیامکت رو فکر کنم فهمید

 

تا تو باشی محبت خاله ایت گل نکنه!

 

 

حدیث امروز:

خدا شجاعت رو دوست داره هرچند برای کشتن ماری باشه _حضرت محمد

پیشنهاد امروز:

انتخاب رنگ لباس در پوست تیره :

رنگ های نامناسب =>

مشکی، قهوه ای تیره، فیروزه ای، سبز یشمی، قرمز تیره

رنگ ها مناسب =>

صورتی، سفید، خاکی، آبی ملایم، طوسی روشن

برا پوست های دیگه هم بنویسم؟ خواهان داره؟

(از کتاب آئین خوشتیپی)


برای تو که برای همه عزیزی


روزی که غیر گریه من گریه زشت بود

از روزهای نیمه ی اردیبهشت بود


دنیا در انتظار براوردن گلی

دنیا برای آمدنم زیر کشت بود


طعمش هنوز زیر زبان مزه میکند

آری ولیمه ام که برنج و خورشت بود


دنیای پیش از آمدنم چون جهنمی

دنیای بعد از آمدنم چون بهشت بود


وقتی که آمدم همه گفتند آمده

مردی که پاک سیرت و دریا سرشت بود



شاعر : ایی از سطح استعدادای مو خیلی فراتره



حاجی از حج اومده شکر شکر

جمعه رفتیم فرودگاه مامانینا رو برگردونیم سر خونه زندگی . یکی از بچه های وب گفته بود ساعت 1:30 ظهر میان . قبلا هر کی ازمون میپرسید حاجی ها چطورن؟ میگفتیم خوبن ولی باهاشون تماس نداریم . از وقتی زنگ زدیم هتلشون توی مکه و گفتند اصلا آقای فلانی اسمش نیست دیگه هر کی میپرسید حاجی ها چطورن نمیشد بگیم خوبن چون همینم معلوم نبود . این روزای آخر هم هر کی زنگ میزد علاوه بر اینکه میپرسید حاجی ها چطورن/ میپرسید کی میان و جوابش 1:30 به بعد اینا بود . روز آخری تل کردیم 199 که معلوم شد 4 میان . دوست بلاگی گفته بودن 1:30 میان و منظورشون حرکت از مکه بود که جمله ایهام داشت خدا وکیلی من بییییییییییگناهم . در خواب ناز بودم که انقلاب شد و جمعیت تشنه به خون اونی که گفته 1:30  ، با هلهله در سراسر خونه پخش شدن . چادر انداختم سرم رفتم پیششون . اعظم تا منو دید گفت نگاه چه سر خوش اورده؟ سی چه ایجوری رژیم میگیری زیر چشمت تاریک شده . (وقتی مامانینا میخواستن برن مکه یادش بود که من شیرینی نمیخوردم آخه از اونروز گفته بودم رژیمم . ولی اینقد سالاد الویه و سمبوسه و ساندویچ خوردم که دو کیلو و نیم اضاف کردم) حالا اینکه زیر چشمم سیاه شده بود یه علت بیسیــــــــار محترم داشت . باقیمونده ریمل دیشب . متشکرم . ماشین تزیین کردیم و دست زدیم و عمه زینب رقصید و بعدش با کل و دست سوار ماشین رفتیم فرودگاه پروازهای خارجی توی خیابون امام رضا . همه می اومدن و مامان بابای ما هیچ . یه خانمی که منتظر حاجیشون بود گفت ما نفر آخری هستیم . گفتیم خیالتون راحت باشه شما یکی مونده به آخری هستین . تا این مامانینا گرفتار یه آدم گیچ باز شدن . کیف های ما اول اومده بوده فقط کیف هدایا مونده بود که همه که رفتند یکی باقی موند که شبیه کیف ما بود ولی صاحبش کیف ما رو جای اون برده بود.خوشبختانه پلاک زنجیر من توی کیف سامسونت بود و من زیاد نگران بقیه امور نیستم . وقتی اومدن بیرون با همه روبوسی کردند . هیییییییییی من میرفتم دنبال مامانی حاجی ، هی حاجی پاش تند بود بهش نمیرسیدم آخرش به خاله ام گفتم حاجی رو بگیرین . همین که بوسش کردم الهام هم خودشو رسوند . گویا اونم نتونسته بود چاره ی وول خوردنای مامان کنه . چقد همه خندیدیم . خلاصه دوتا دخترا  آخر همه ماچ حاجی نصیبشون شد . یادتون باشه باباتون از زیارت اومد انگشتر دستتون نباشه . وقتی هم دستمو محکم فشار میداد گفت تو چقد برنز شدی!!! آخه توی این دو هفته اینقد برنز شدم که وحشت میکنین . مامان یه شال سفید برام گرفته که به اون شکافی که مادر امام علی از کعبه بیرون اومده بود کشیده . یه غلطی کردم جلو مهمونا پوشیدمش . یکی به گردنش کشید یکی توی لباسش کرد و روی قلبش که درده مالید خلاصه توی دل ما چول و چپلش کرد . حالا که مامان اومده کار من بیشتر شده . ما کجا سفره مینداختیم که بخوایم جمع اش کنیم . میگه این مدت که کار نکرده الان براش سخته و باید براش پیاز پاک کنم . ظرف کمک اش آبکش کنم . اونم ظرفی که علی هم خورده :دیییییییییییی . آخرشم نتونستم این علی رو تربیت کنم . حالا همه چی تموم شد و ایشالا در سفرهای بعدی و فقط سیاهیش موند به ظرفی که توش نخود فرنگی جوش دادم و خوابیدم و آبش بخار شد و همه نخودها کربن شدن و چند روز ظرف بدبخت توش آب جوش میریختیم میخیسوندیم و می کروندیم و پاک نمیشد و پسرعمه ها معتقد بودن باید ظرف رو گم و گور کرد تا مامان نفهمیده . از کارهای خراب و درستمو ن و کل کل کردنامون و غذا شفته و شوووووووووور کردنامون و مهمون بازیها هنوز نگفتم ولی نگران نباشین نمیتعریفم لطفا دمپاییها پایین . هوپ!

 

حدیث امروز:

کسی که با دیده مهربانی به چهره پدر و مادرش نگاه کنه ، خدا در برابرش حج مقبول براش مینویسه

اگه حاجت مسلمانی رو برآوده کنی مثل اینه که حج کردی و عمره به جای اوردی

حضرت محمد

پیشنهاد امروز:

میگن اگه چای کیسه ای رو به دور چشمت بکشی برای اونایی که دور چشمشون هاله تاریک داره شفاف میشه . البته من دقیقا نمیدونم این حرف درست باشه ولی مطمئنم که چای یه خاصیت خیلی عجیب داره .وقتی چشمام ورم میکنه مثلا به خاطر آلرژی و یه بار هم که پشه پشت پلکم نیش زده بود ، تا با چای شستمش مثل یه معجزه کاملا خوب شد

 

عذاب الهی و دو تفنگدار

30 فروردین مامانینا رو فرستادیم مکه و خونه رو در دستان قدرتمند خودمون گرفتیم .  آقای برادر بزرگه!  برنامه ها داریم با هم. مامان قبل رفتنش منو به سکسکه انداخته بود از بس تمنا میکرد با هم خوب باشین . من خوبم . اون بده . یعنی همیشه هم بد نیستا . یهو بد میشه . اولش خود اصلیشو نشون نمیده . اصلا همکاری نمیکنه فقط برای اینکه از زیر کار در بره خودشو بیحال و مریض میگیره  . دو قدم با ماشین نمیره بیرون وسایلی که برای غذا لازم داریم بخره . اونوقت رضای گلم توی ظهر گرما باید پیاده  بره (این بار نه آ . تازگی موتور خریده). منم به رضا گفتم سس مایونز و تخم مرغ و 4تا نون ساندویچی سهم خودمون دوتا بخره و برای نهار سالاد الویه ردیف کردم . نکته ی ماجرا اینجاست که علی جان از دوران طفولیت به هر چیزی که ذره ای تخم مرغ داشته باشه آلرژی شدید داره . حتی کباب هایی که روکش تخم مرغ میزنن هم نمیتونه بخوره . خلاصه ما خوردیم و اون میوه میل کرد . البته ظرف میوه رو هم گذاشت توی سینک تا کلفتش بشوره . ولی این تو بمیری ها از اون تو بمیری ها نبود . چون همه ظرفها شسته شد غیر از اون ظرف میوه . خلاصه چند روزه که ما داریم سالاد الویه (هر بار با یه تزیین) میخوریم و خیلی هم لذت میبریم . یه عالمه سیب زمینی و تخم مرغ جوش دادیم که دیگه هی ظرف کثیف نکنیم . خیلی با مزه اس وقتی میاد خونه میگه نهار چی داشتین و همیشه جوابش یکیه. سالاد الویه . به من چه . تازه اون باید برا ما غذا بپزه .  هم بیشتر من آشپزی بلده هم وقتش آزادتره . برا اینکه کنکور دکترا بخونه فقط دو روز در هفته تدریس میکنه و بقیه روزا یا میره دردر یا پشت کامپیوتر نمیدونم چیکار میکنه . هر کاری هست درس نیست . رفته شکایت ما کرده گفته الهه و رضا جواب سلام منو نمی دن !!! ما که روحمون هم خبر دار نیست . اونوقت بدون اینکه قبلش با هم دلخوری داشته باشیم یا مشغول کاری باشه که حواسش نباشه من باهاش حرف میزنم ، از میت صدا در میاد و این هیچ .  انگار دارم با دیوار حرف میزنم . چه توقعا میره درد دل میکنه با مامان میگه منم دوس دارم الهه دوستم داشته باشه ، همونجور که به رضا میگه ،  به منم بگه عزیزم و قربون صدقه ام بره . قبل از اینکه مامانینا برن شب بود . یعنی صبح بود . ولی ساعت 4:30 بود . خواستم برم خیلی عذر میخوام اگه خدا قبول کنه با اجازه بزرگترا "دبلیو سی" . از اونجایی که من خیلی شجاعم و یه همچین بگی نگی به گیگیلی (توی کارتون کلاه قرمزی) میگم زکی! حوصله ام نشد ، چراغ حیاط روشن نکردم . همین که دمپایی پوشیدم تا فرق سرم مورمور شد. به فاصله ای که رسیدم اتاق مامانینا این انگشت وسطی پام ورم کرده بود و قرمز و درد میکرد خییییییییلی . مامان میگفت احتمالا سوسک بوده دهنش کثیف بوده . مامان الکل میزد بهش و من گریه و جیغ (بیشتر از ترس گریه میکردم) . بابا هم رفت توی حیاط ولی چیزی ندید . صبح علی گفت زنبور نیش ات زده بود؟ گفتم نمیدونم ولی شاید سوسک دهن کثیف بوده . گفت زنبور بوده . از اونجایی که من مسیر رفت و برگشت دبلیو سی رو (تعارفای قبل این کلمه رو خودتون ببخشین) بیشتر از هر مسیر دیگه ای طی میکنم توی این سیر و سیاحت ، جسد زنبور هم کنار در هال رویت شد . علی گفت همون شب خواب دیده بود منو زنبور زده .  توی خواب ، خونه مون خراب شده بود منو رضا متحد شده بودیم دعواش میکردیم میگفتیم کار اونه . اینم هی میگف به خدا من نبودم و هی حرص میخورد . بعدش به خدا میگه خدایا اینا منو خیلی اذیت میکنن . همون موقع عذاب الهی نازل میشه یه دسته زنبور بزرگ سیاه میان و منو نیش میزنن و اونم با وحشت بیدار میشه . اگه فکر میکنین ما بعد از اینکه خوابشو تعریف کرد از عقوبت و تعبیر خوابش ترسیدیم و ننشستیم مسخره کنیم و از اون به بعد در صلح و صفا شدیم باید بگم که سخت در اشتباهین . بررررررررررررررررنامه ها داریم با هم ... آآآآآقا علی

 

حدیث امروز:

هیچ کار نیکی را کوچک ندون هر چند این باشه که پیمانه آب رو در ظرف مرد تشنه ای بریزی و برادرت رو با گشاده رویی دیدار کنی (حضرت محمد)

 

پیشنهاد امروز:

برای اونایی که دوس داشتند صدای منو از رادیو بوشهر بشنون ، هفتم اردیبهشت ساعت 10 تا 10:30 صبح برنامه بچه های ساحل . بعد از سلام مجری یه قسمت میاد به اسم دانستنی ها . هنوز صدام خیلی بی روح و کم انرژیه و معلومه روی نوشته میخونم . قسمت نمایش هم هستم ولی نه همیشه . اون که دیگه خیلی خیلی چول هستم