الهه و چراغ جادو

تنهایی فقط زیبنده خداست

الهه و چراغ جادو

تنهایی فقط زیبنده خداست

شب با من بودنت خوش (قسمت یازدهم)


توضیحات :

هرجا اسم امین می آد منظور جسم هلیا است و بالعکس. مثلا: علی با هلیا دست داد (درواقع علی با جسم امین دست داده) / یا مثلا : فاطمه نگاهی به امین انداخت (فاطمه به جسم هلیا نگاه کرده).

هلیا و امین وقتی کسی پیششون نباشه همدیگه رو به اسم واقعیشون صدا میزنند . ولی وقتی برفرض امین جلوی فاطمه میگه: برم امینو بکشم ، شما باید دختری رو تصور کنین که به دوستش داره میگه بره امینو بکشه . اون که نمیتونه به فاطمه بگه "برم هلیا رو بکشم" که!

 

خوردن دمپختک گرم در آن هوای مطبوع با آن ظرفهای پلاستیکی بسیار دلچسب بود . مخصوصا که همگی گرسنه و هلاک شده بودند . پسرها گوشه ای لم دادند و صد البته هلیا با آنها بود و از اینکه در جمع کردن سفره کمک نمی کرد بسیار خرسند ! ولی دیدن امین که چگونه با فاطمه گرم گرفته بودند کمی برایش سخت می آمد . فاطمه ظرفها را یکی کرد و از امین خواست کیسه زباله بیاورد . سامان گفت : اگه بخواین می تونین بیاین توی سوئیت من .

فاطمه جواب داد : تو یه خونه ی مجزا داری؟

سامان: طبقه پایین خونمونه . حالا هم که آشنا در اومدی دیگه مشکلی نیست.

فاطمه نگاهی به علی انداخت و گفت : من مشکلی ندارم.

علی هم به نظر راضی میرسید . فاطمه کولی اش را برداشت و به امین اشاره کرد که با او بیاید . امین مشکوکانه به دنبالش رفت . فاطمه پشت ماشین چنبره زد و کیفش را باز کرد و لوازم آرایشی اش را بیرون آورد . امین محو تماشای نحوه آرایش کردن فاطمه شده بود . فاطمه به او گفت : بیکار نشین خواستی استفاده کن.

امین برای تفریح رژ قرمزی را برداشت و روی گونه هایش مالید . فاطمه خندید و با همان روی دماغ امین را قرمز کرد . امین گفت : ما خودمون دلغک بودیم دلغک ترم شدیم .

فاطمه نخودی خندید و گفت : پس حالا بذار گربه ات کنم.

و با خط چشم مشکی برایش مژه های بلندی کشید و دور حاشیه چشم او را خطی پهن رسم کرد.

امین آینه را از دست فاطمه قاپید و با دیدن خودش خنده اش گرفت و گفت : مثل جادوگرا شدم.

فاطمه نگاهش کرد و گفت : از اون جادوگر بدجنس آ.

سپس جعبه سایه ها را باز کرد و با رنگهای تیره پشت چشم او را به طرح برگ نقاشی کرد. امین باز هم به آینه نگاه کرد و با دقت به دسترنج فاطمه خیره شد و گفت : لاک سیاه تو بساط ات پیدا میشه؟

فاطمه آن را به دست امین داد و گفت: چیکار میخوای کنی؟

امین یکی از دندانهای پیش خود را سیاه کرد و با شیطنت خندید . فاطمه هم خندید و گفت : محشره. پسر کش شدی.

امین : پس بریم امینو بکشیم.

پاورچین پاورچین خود را به کنار چادر صحرایی رساند و صدا زد : امین یه لحظه بیا.

همین که هلیا سرش را از ملافه کنار زد ، امین صورت به صورت هلیا لبخند عمیقی زد به گونه ای که دندانهای زیبایش به طور کامل به نمایش در آمد . هلیا جیغی کشید و سرش را به سرعت داخل برد. امین خم شد و آنقدر خندید که به سرفه افتاد . علی و سامان خود را بیرون انداختند که ببینند چه خبر است . امین خنده ای ذوقی تحویل جمع داد و به طرف فاطمه دوید و آنجا هم یک دل سیر خندیدند . فاطمه شیرپاک کن و پنبه را به طرف امین گرفت و گفت بشین پاک اش کن.

امین که استفاده از آن را بلد نبود جواب داد : خودت به گند ام کشوندی خودتم تمیزش میکنی.

فاطمه همانطور که گریم امین را پاک میکرد گفت : هیلی من تنهایی بهم مزه نمیده تو هم باهام بیا استادیوم. اصلا دوتایی خیلی خوش تره.

امین ابرویی بالا انداخت و گفت : خیلی از کار تو راضی ام که خودمم از این دنگل دیوونه بازیا کنم؟ من از همون اولشم مخالف بودم . هنوزم هستم.

فاطمه لبش را غنچه کرد و با اخم نالید : ضد حال!

امین : ولی خودمم وقتی تو رو پسر میکردیم خیلی هوس کردم.

فاطمه نیشخندی زد و گفت: خب بگو منم دیگه! پس با هم میریم.

امین : نه تا صد سال! فقط همینجوری هوس کردم نه اینکه بردارم برم استادیوم.

فاطمه با خوشحالی فریاد زد: آخ جووووووووون! تا همینجاشم خیلیه . تا تنور داغه برم بچسبونم.

فاطمه کولی اش را روی دوشش گذاشت و دوان دوان خودش را به چادر رساند. امین با تعجب زیر لب گفت : عجب آدمیه ها !

یکباره صدای جیغ و خوشحالی از چادر برخاست و همگی با تکرار می خواندند : اینم مثل خودمون شد.

***********************

امین ماشین را جلوی خانه علی و فاطمه نگه داشت تا مقداری لباس اضافه از خانه بردارند . هلیا باز هم پرسید: اگه بخواین منتظر می مونیم آ.

فاطمه جواب داد: نه شما برین شروع کنین . ما با موتور علی میایم.

امین برای آنها بوقی زد و حرکت کرد .

به محض ورود ،  امین مانتو و روسری اش را گوشه اتاق پرتاپ کرد و رو بروی تلوزیون لم داد و به سامان گفت : بگرد کنترل ماهواره رو پیدا کن.

سامان که این حرکت برایش کمی عجیب می آمد ، سعی کرد خود را بی تفاوت نشان دهد و کمی این طرف و آنطرف را نگاه کرد و گفت : آها اونجاست . کنار بالشت ها.

امین نگاهی به پتو و بالشت های روی زمین انداخت و گفت: اینا برای فوتبال دیشب بوده دیگه؟

سامان سرش را به نشانه مثبت تکان داد. امین پرسید: کیا اینجا بودند؟

سامان: خودمو علی . آخر سر هم علی منو خونه امین آقاتون رسوند و رفت خونشون.

با ذکر اسم امین ، هر دو ناخودآگاه به هلیا نگاه کردند . هلیا در سکوت مشغول وارسی اطرافش بود . ورودی سوئیت ، هال نسبتا بزرگی بود که دیورا های آن بسیار ساده و روشن رنگ آمیزی شده بود . او در تصورش خانه ای را مجسم می کرد که دیوارها هر کدام به یک رنگ ، با کلی نماد گروه های رپ خارجی و اسکلت نقاشی شده باشد. بی توجه به گفتگوی امین و سامان ، وارد اتاقی شد که در انتهای هال قرار داشت . اتاق در نداشت و به جای آن پرده ای از مهره های چوبی آویزان بود. روبروی در یک آینه قدی به دیوار میخکوب شده بود . هلیا جلو رفت و سر و وضع خود را برانداز کرد . امین به ناگاه گفت : بابا تو که همه جوره خوشگلی.

و جلوی هلیا رو به آینه ایستاد . به جرات بیش از 20 سانت تفاوت قدی داشتند . هلیا چهره اش را منقلب نشان داد و گفت : اوق! خودشیفته.

امین به شکم او با سر ادای هد زدن در آورد و گفت : این حرکات ناشایست چیه؟

صدای پیامک از گوشی امین آمد . فاطمه نوشته بود : اینم مثل خودمون شد.

هلیا خندید و گفت : بهتره زودتر شروع کنیم تا فاطی بیاد یکم جلو افتاده باشیم.

امین از کیسه لباسها  &&&گن کشی بیرون آورد و خواست لباسش را بیرون آورد . هلیا رویش را برگرداند تا از اتاق بیرون برود . امین گفت : نمی خواد بابا.

هلیا که صورتش از خجالت گر گرفته بود جواب داد : چیو نمی خواد؟ من روم نمی شه.

وارد هال شد . سامان جلوی تلوزیون دراز کشیده بود و برنامه پرورش اندام میدید. هلیا کنارش نشست و نگاهی به صفحه تلوزیون انداخت . در دلش گفت : ایش! خیلی با این چیزا حال میکنی؟

این سوالی بود که او هرگز جرات پرسیدنش را نداشت . کمی به خودش جرات داد و گفت : بزن یه جا دیگه.

سامان بی حوصله گفت: کجا میخوای؟

هلیا پیش خود فکر کرد : همین بی حوصله حرف زدنش خوشمزه اش کرده . کلا بی حاله!

و جواب داد: یه جا بگیر چیزی بخونه روحمون شاد شه.

امین صدا زد : دستمال کاغذی میخوام.

سامان به دستمال لوله ای روی تاقچه اشاره کرد و به هلیا گفت : اونجاست.

هلیا آن را برداشت و پیش امین رفت . امین شلوار پارچه ای قهوه ای سوخته ای به پا کرده و گن را تا زیر بغل بالا کشیده بود . هلیا گفت : دستمال برای چی میخوای؟

: فاصله بین سینه هات پیداست. زیر بغل هم یهو خالی کرده باید دستمال بچپونم تا پرتر شه.

هلیا از خجالت رنگ به رنگ شد و در حالی که چشمانش را به زمین دوخته بود مظلومانه گفت : دیگه برای خودته به من چه؟

امین لپ هلیا را کشید و گفت : قربونش برم. هنوزم از من خجالت میکشه!

ناگهان هلیا با تعجب گفت : اوه چقدر شلواره برات بلنده! بده تو بگیرم.

امین خندید و گفت : شلوار خودم بوده ها !

هلیا نیز از تصور آن خندید . امین در حالی که شلوارش را در می آورد ادامه داد : از بس خونه سامان می مونیم بعضی لباسامونو همینجا می ذاریم .

هلیا شلوار را از او گرفت و از روی میز آرایشی کنار در ، نخ و سوزن برداشت و دوباره پیش سامان برگشت . باز هم سامان شبکه مربوط به پرورش اندام گرفته بود. با دیدن هلیا بدون صحبت شبکه را برگرداند. با صدای در ، سامان نگاهی ملتمس به هلیا انداخت . هلیا اخم کرد و گفت : بدو! تنبل خونه است آ. دستت دراز کنی به دکمه آیفون میرسه.

سامان با اکراه روی زانو ایستاد و سعی کرد در را باز کند . ولی کافی نبود . بالاخره مجبور شد بلند شود. کمی بعد ، فاطمه با هیجان وارد شد و سریع گفت : کو هلیا؟ آماده شد؟ واییییییییییی دلم میخواد زودتر ببینمش.

علی هم پشت سر او داخل آمد . هلیا سلام کرد و دم در اتاق ایستاد تا شلوار را به دست امین بدهد.

با تخمین زمان لازم برای پوشیدن شلوار ، هلیا  و فاطمه وارد اتاق شدند . امین پیراهن آستین بلند چهارخانه ای بر تن کرده بود . یکباره چشم هلیا به خنجر و شمشیر بزرگ فلزی با دسته نقش دار، آویزان بر دیوار افتاد و ناخودآگاه گفت : آه؟! شلوار جومونگ!

خودش هم از این سوتی خنده اش گرفت . امین گفت : از بس تو فکر شلواری! بریم برای سامان و علی تعریف کنیم بخندیم

 

&&&گن به معنی شکم بنده . یه لباس شورت مانند که زیر لباس می پوشند تا بدنو جمع و جور کنه.


شب با من بودنت خوش (قسمت دهم)


فاطمه مشغول آشپزی شده بود و به احدی اجازه دخالت در هنر آشپزی اش نمی داد . سامان بسته پاسور را بیرون آورد و گفت : حوصلمون سر رفت حکم بازی کنیم "

هلیا به عمرش بازی نکرده بود . نه تنها این ، بلکه تابحال پیش نیامده بود بازی آن را از نزدیک تماشا کند . نگاه ملتمسانه ای به امین انداخت . ولی امین سخت با موبایلش مشغول بود . زیر چشمی به سامان نگاهی کرد و گفت : من بازی نمی کنم.

علی لگد آرامی به او زد و گفت : اون زمانی که خلاف بود که خوراکت بود . حالا که آزادش کردند بازی نمی کنی؟

سامان : اه؟ آزاد شده؟ من از همون اول فتوا داده بودم کسی محل نمی ذاشت! اصلا مشخص بود که چیزی نیست.

هلیا : عمرا ! حالا بازی شطرنج فکریه ، میشد از قمار درش بیارن ولی این که همش شانسه.

به انتهای جمله که رسید با تردید صدایش را پایین آورد . در دلش گفت "نکنه گاف داده باشم؟! نکنه همش شانس نباشه . چه سریع تز هم میدم!"

امین همچنان سرش توی موبایل بود . هلیا کلافه گفت : با این موبایل چه کار میکنی؟

امین : الان تموم میشه . یکم دیگه می برم.

هلیا خودش را به امین نزدیک تر کرد و آرام و با عصبانیت گفت : خوشم نمیاد اینقدر توی موبایلم می گردیا.

: خداییش بازیهای باحالی داری . بیا تموم شد.

و بلند گفت : آقا ما حاضریم . رد کنین بیاد.

سامان کارتها را وسط ریخت . امین بلند شد و روبروی هلیا نشست و گفت :من با آجی ام .

هر کدام یکی برداشتند . هلیا نیز به تبعیت از بقیه برداشت و آن را به گونه ای در دستانش گرفت که کسی نبیند . ولی بقیه ، کارتشان را نشان دادند . او نیز بی سر و صدا کارتش را زمین گذاشت . امین دستش را جلو آورد و به هلیا گفت : بزن قدش حاکم.

سامان کارتها را قاطی کرد و جلوی امین گرفت و گفت : بر میزنی؟

امین جواب داد: نه نمی خواد.

هلیا هیجان زده دستش را جلو آورد و گفت : منم می خوام قاطی شون کنم.

علی از جواب غیر قابل پیش بینی هلیا شروع به خندیدن کرد و گفت : آخرشی! نمی خوای بازی کنی شروع کردی مسخره بازی.

هلیا در حالیکه نمی دانست منظور علی کدام مسخره بازی است ، لبخندی زورکی تحویل داد و گفت : آره.

ولی لبخند حقیقی از لب امین پاک نمی شد . تنها او میدانست اوضاع از چه قرار است و حسابی خوش می گذراند.

هر کدام پنج کارت گرفتند . هلیا آنها را جدا جدا روی دستش ردیف کرد . آنگاه با خود فکر کرد با بقیه کارتها چه خاکی بر سرش خواهد ریخت . همگی به او نگاه کردند . او نیز متحیر به بقیه . در آخر نالید: چیه؟ نگام میکنین!

سامان با بی حوصلگی گفت: حکمو بخون دیگه!

باز هم زیر چشمی به امین نگاه کرد . قبل از اینکه بقیه رد نگاه هلیا را بگیرند امین فوری زمزمه کرد : دل.

هلیا با خوشحالی تکرار کرد : دل!

سامان کارتها را تقسیم کرد . برای هلیا که قصد داشت یکی یکی آنها را ردیف کند یک کف دست کافی نبود . بالاخره آنها را از طول کنار هم چید . با افتخار سر بلند کرد . کارت به دستان منتظر ، ورق هایشان را زمین گذاشته و او را تشویق کردند . امین با بدجنسی تمام گفت : تبریک میگم . تلاش خوبی بود.

هلیا خنده اش را فرو خورد و جواب داد : ما اینیم !

علی: به سلامتی امین هم که اوپن بوکه ! (open book)

امین یکباره فریاد زد : ای خداااااااااااا دستتو ببر بالا زک و زندگیتو همه دیدند.

هلیا هول شد و کارتها از دستش افتاد. از ترس اینکه باز هم امین بخواهد مسخره بازی در بیاورد دست او را گرفت و بلند شد و در حالیکه سعی می کرد با زور مردانه اش او را از جا بلند کند گفت : ما بریم قدم بزنیم.

علی با اخم گفت : خنک نشو امینو بشین بازی کن.

سامان : حالا که دست من پره ؟ عمرا اجازه بدم بری.

علی دستش را دور کمر هلیا گره زد و او را با خود پایین کشید و با سماجت گفت: آب زیرک بازیه دیگه؟ دست منم پره . کوت ات مبکنبم بعدش هرجا خواستی برو.

امین دو چشمش را با اطمینان روی هم گذاشت و گفت : بشین عزیزم.

هلیا نشست . علی و سامان هم سر جای خود نشستند . به یکباره امین دست هلیا را گرفت و با هم از آنجا بیرون دویدند . بعد از گذشت لحضاتی ، هلیا به خودش آمد و از اینکه دستان امین را در دستانش گرفته بود خجالت کشید و آرام آن را رها کرد . امین با شیطنت نگاهش کرد و گفت : چیه ؟

هلیا از روی شرم لبخندی بر لبش نشست و گفت : هیچی.

دیگر صحبتی بین آنها رد و بدل نشد . بین درختانی که با فاصله از هم روئیده بودند قدم میزدند . احساس می کردند باز هم خودشان هستند . نیازی به ادا در آوردن نبود . گهگاه دستهایشان به طور اتفاقی با هم برخورد میکرد و حسی وصف نشدنی وجود هلیا را در بر میگرفت . تمام انرژی اش را جمع کرد و دوباره دستان امین را گرفت . امین انگشتانش را لابه لای انگشتان هلیا فرو برد و کمی فشار داد و این فشار تا مغز هلیا رخنه کرد . هلیا که نفس کشیدنش سریع تر شده بود سعی کرد آن را منظم کند . با صدای آهسته ای گفت : چقدر خوبه! دلم برات تنگ شده بود.

امین جواب داد : منم همینطور . قبلا اینقدر بهت احساس نزدیکی نمی کردم.

هلیا با مهربانی نگاهش کرد و گفت : شاید چون یکی هستیم به هم راحت تر شدیم . هیچوقت فکر نمی کردم منو تو با هم برقصیم ، یا حتی به لباس ات دست بزنم چه برسه به اینکه اینجوری دستاتو بگیرم.

امین : هلیا یه چیزی میگم راستشو میگی؟

باز هم استرس به دل هلیا راه پیدا کرد . امین چه چیزی در زندگی او متوجه شده بود که اینگونه می پرسید؟! جواب داد : حتما.

امین : تو بیماری خاصی داری؟

هلیا نفسی از سر آسودگی کشید و گفت : نه . چطور؟

امین: اون چیزی که میخواستی بهم بگی و نگفتی برای این نبود؟

هلیا خندید و گفت : نه بابا . تو هم فکرت کجاها میره ! حالا مگه چی شده؟

امین : میدونستی توی سرت یه چیزی مثل غده اس؟

چشمان هلیا گشاد شد و با ناباوری جواب داد : نه! شوخی می کنی!

امین : نه به خدا . بیا خودت دست بزن.

و دستان هلیا را گرفت و روی آن گذاشت . برآمدگی گرد مانندی به اندازه یک سر بطری پشت سرش بالا آمده بود.

هلیا بر جایش ماند . امین روبریش ایستاد و گفت : یعنی تاحالا متوجه اش نشده بودی؟

هلیا جواب نداد و فقط به او نگاه کرد . با هم کنار رودخانه ای که از آنجا میگذشت نشستند . آب کم عمق ولی سرد رودخانه به سرعت عبور می کرد و سنگهای فراوانی که سر راهش داشت را شستشو میداد . هلیا شلوارش را بالا زد و پاهایش را درون آب گذاشت . امین گوشی اش را از هلیا گرفت و با خوشحالی گفت : موبایل عزیزم! هیلی یه چیزی برات می ذارم که بفهمی آهنگ یعنی چی! آهنگای گوشی تو همش مزخرف و قدیمی بودند .

هلیا که حواسش به حرف های امین نبود گفت : فردا میری دنبالش؟

امین اخم کرد و پرسید: دنبال چی؟

هلیا : دکتر دیگه!

امین : آره بابا . تو فکرش نرو

هلیا بار دیگر دستش را از زیر روسری رد کرد و قسمت برآمده را پیدا کرد . گویی انتظار داشت اینبار غیب شده باشد! بعد با ناراحتی دستش را دور شانه امین حلقه کرد و گفت : امین یه نظرت به بقیه بگیم چی شده؟  همش توی استرسم که یه خیطی بکارم. فاطی هم گناه داره . تا همینجاشم که نگفتیم وقتی بفهمه کلی خجالت میکشه . به حساب خودش روی همه رو برگردونده اونوقت آقا امین ، خوشحال ، بند کشی دور سینه اش میپیچونه.

امین خندید و گفت : خب چیکار کنم؟ فکر میکنی اگه بهشون بگیم باور می کنند؟ خیط هم کاشتی که کاشتی! نهایتش میفهمند . خودتم که همینو می خوای. نگرانی نداره. یعنی آ ! من شبانه روز دارم خدا رو شکر میکنم خودت عامل این دربدری ما هستی . وگرنه همچین غر کشم می کردی که مو رو سر من باقی نمی موند.

از درستی این صحبت لبخندی شیطانی بر لب هلیا نقش بست . ناگهان سامان و علی از پشت سر آنها قدم زنان رد شدند. هلیا و امین برگشتند و به آنها نگاه کردند . سامان با نیشخندی گفت : ما دو رهگذریم.

علی ادامه داد: شما راحت باشین.

هلیا که تازه متوجه شده بود سریع دستش را از روی شانه امین برداشت.

امین  : راحت بودیم . اه اه پشه های مزاحم سیریش . به مامانم میگما.

هلیا از ادای دخترانه در آوردن امین ریسه رفته بود .دیگر چه کسی میتوانست هندلی که هلیا زده بود را متوقف کند . آنقدر پشت خنده رفت تا اینکه امین مشتی از آب رودخانه توی صورت هلیا پاشید . هلیا در حالیکه نفس نفس میزد گفت مامانمینا و دوباره غش خنده شد . امین گفت پاشیم پاشیم این دیگه تمومی نداره.

هلیا باز هم شروع به نفسه زدن کرد و گفت : نه دیگه تموم شد . ولی باز هم خشک خنده شد که این بار همگی بلند شدند و هلیا هم پشت سرشان روان شد.

 

توضیحات :

قسمت هایی از پست قبلی که اصلاح شده رو bold کردم

به خاطر پاسور بازی کردنه اینا ، منم یاد گرفتم

 

شب با من بودنت خوش (قسمت نهم ــ اصلاح شد)


توضیحات :

از این پست راضی نبودم . از یه نویسنده (پسر عمه ام) پرسیدم مشکلش چیه که منو خوشحال نمیکنه . خوندش و گفت موضوع اصلی داستانتو فراموش کردی . موضوع اصلیش ماجرای امین و هلیاس . که الان تمام انرژیتو روی قضیه فاطمه گذاشتی . یکمی درباره بهتر نوشتن هم برام توضیح داد . من تلاشمو کردم ببینین بهتر شد یا نه؟!



هلیا پیک نیک مسافرتی را در صندوق عقب ماشین امین گذاشت . سامان با شیطنت گوش هلیا را گرفت و گفت : از کی تاحالا با پیک نیک و سیخ سر و کار داری! هلیا پشت دست او زد تا گوش خود را آزاد کند و جواب داد : از وقتی فاطی خانم آشپزی میکنه . پدر ما در اورده با این غذای مورد علاقه اش. از دستش دیگه قرمز پس میدیم .

: مگه چی درست میکنه؟

هلیا در حالی که به طرف پله های جلوی سکوی در میرفت گفت : خودت میبینی

سامان بقیه وسایل را پشت ماشین امین مرتب کرد و با هم به طرف خانه هلیا حرکت کردند . طبق معمول امین خواب مانده بود و با کلی سر و صدا و فحش و تهدید به کتک کاری بالاخره سلانه سلانه سر کوچه شان حاضر شد . هلیا با خوشحالی از صندلی راننده ماشین پیاده شد و جای خود را به امین داد و خودش کنار دست او نشست .

سامان گفت : ایول به این پسر که اینقدر هوای زیدشو داره .

امین برای رو کم کنی تیک آف ماهرانه ای کشید و آنقدر صدای ضبط را بالا آورد که هلیا احساس کرد یکی از باند ها را دقیقا در قلب او جاسازی کرده اند . از هیجان جیغ کشید و با خوشحالی به امین نگاه کرد و البته  در تمام طول مسیر ، همچنان کج نشسته بود و از اینکه باز هم کنار امین بود لذت می برد . با توقف ماشین هلیا به بیرون نگاهی انداخت . درست روبروی خانه فاطمه ایستاده بودند . با نگرانی به امین گفت : اینجا بده . ممکنه یکی اونو ببینه براش دردسر بشه!

امین خندید و گفت : پسرا این حرفا رو ندارن

هلیا به در خانه که در حال باز شدن بود نگاه کرد و گفت : شما دیگه بدجور تو نقشتون فرو رفتین . حالا بذار پسر بشه بعد طبیعی باهاش برخورد کنین

سامان از پشت خم شد صورتش را درست جلوی دماغ هلیا آورد و گفت : حالت خوش نیستا

هلیا هم چشمانش را کاج کرد و با بیخیالی گفت : وقتی خودش قبول کرده من چرا جوش بزنم؟!

و دوباره نگاهش به طرف در خانه برگشت . اول یک ساک و دو دسته بدمینتون ، و در نهایت سرو کله علی (!) در چهارچوب در پیدا شد . این بار چشمان هلیا حقیقتا از تعجب کاج شد . علی خودش را مثل گانگسترها توی ماشین انداخت و گفت : بزن بریم . اه اه اه دختر پشت فرمونه؟! آقا خدافظ

امین با پنج انگشت روی صورت علی کشید و او را که نیم خیز شده بود سر جایش نشاند . هلیا همچنان بهت زده به علی نگاه میکرد . سامان از گوشه کنار پنجره صندلی آرام به هلیا گفت : اتفاقی افتاده؟

هلیا با تاسف سرش را تکان داد . صدای پیامک از گوشی امین آمد . امین در گوش هلیا گفت : خب حالا کجا دنبال فاطی بریم . میگه چقدر دیگه سر کوچه شون بایسته ؟

به هر حال کار از کار گذشته بود . هلیا گفت : ما همین الان جلو در خونه شون ایم

چشمان امین برقی زد و گفت : علی می شنوی؟ بیا که فاطی همسایه تونه!

علی خندید و گفت : کدوم خونه اس ؟

فاطمه  در را به شدت کوبید و  جای جواب برای کسی باقی نماند . همه با تعجب به او خیره شدند . فاطمه با دیدن آنها بر جایش میخکوب شد . امین از ماشین پیاده شد و به فاطمه اشاره کرد که جلو بیاید . بقیه نیز از ماشین پیاده شدند . علی ناباورانه گفت : این فاطی که میگین همین خواهر خودمه؟

امین یقه علی را  محکم چسبید و گفت : به خدا اگه بخوای خر بازی !

در اوج استرسی که به دل هلیا راه پیدا کرده بود علی با صدای آهسته و شیطنتی عجیب گفت : بابااااااااااااااا دیگه از این موقعیتا پیش نمیاد . حالا که یه فرصتی شده حال این فاطی رو بگیرم بذارین حسابی حال کنیم 

سامان گفت : ای برینم توی این حال ات . نفسمونو بریدی!

بالاخره همگی سوار ماشین شدند . فاطمه نیز کنار علی پشت نشست . امین با فرمان ضرب گرفته بود . هلیا آرام به او گفت : دلم میخواد منم کنار فاطمه بشینم و دست بزنم

امین به شوخی گفت : به همین زودی از من سیر شدی دیگه؟ دارم برات!

هلیا : آخه اینا پشت دارن کلی کیف میکنن من تنهایی

امین از داشبورد دستمال لونگ ماشین را درآورد و به دست هلیا داد و گفت "بیا از شیشه بیرون بده" و دست دیگرش را گرفت و با رقص بالا و پایین آورد .

بعد از کلی وسواس در مورد پیدا کردن مکانی دنج و زیبا ، سرانجام در جایی باصفا نگه داشتند . امین مثل همیشه پر انرژی به همراه علی و سامان با صدای بلند ، ترانه پخش شده از سیستم ماشین را میخواندند و با رقص ،  ملافه هایی را که با خود آورده بودند به شکل چادر بین درختها وصل میکردند. فاطمه وسایل پشت ماشین را جا به جا میکرد . امین با همان رقص پسرانه اش دور هلیا که گوشه ایی ایستاده بود و به بقیه نگاه میکرد چرخید و دستانش را گرفت و با خود به درون خانه صحرایی شان آورد . هلیا از خجالت سیاه شده بود . حتی راه رفتن معمولی خود را فراموش کرده بود چه برسد به رقصیدن . خواست به خودش تکانی بدهد ولی حرکات پاهایش با ریتم موسیقی هماهنگ نمیشد و این بیشتر او را دستپاچه میکرد . از خجالت اشک بر گوشه چشمش نشست . امین او را در آغوش گرفت و گفت : چیه عزیـــــــــــــزم ؟ فقط دستاتو بده خودم میرقصونمت . فاطمه هم که بی می مست قر دادن بود حسابی شلوغ بازی در آورد . در آخر همگی خسته روی زمین افتادند و کمی بعد افتان و خیزان به سمت سبد خوردنی ها حمله بردند . هلیا با کنجکاوی لباسهایی که برای فاطمه آورده بودند را چک کرد . فاطمه هم روبروی او نشست و گفت : خانما و آقایون بریم سر اصل مطلب.

ناگهان چشم هلیا به صورت فاطمه ثابت ماند و گفت : فاطی پس کو سیبیلات؟ همه رو زدی که! نگاه ابروهاشو . بیاین بگردیم یه نوک مو اضافه زیر ابروش پیدا کنیم تبرکه.

فاطمه بیشتر از بقیه خندید ولی حرفی برای دفاع نداشت چون علی با نامردی تمام  از رازی شوم پرده برداشت و گفت : یه بنده خدایی امروز صبح رفتم تو اتاقش تا سخت بکش و بکش مشغول بند انداختن صورتش بود . خوداتکا هم شده نخ رو به دسته تخت وصل میکنه.

فاطمه لبش را گزید ولی نتوانست جلوی خودش را بگیرد و شدیدتر از دفعه قبل زیر خنده زد.

سامان باند کشی را از بقیه لباسها جدا کرد و به دست فاطمه داد و در حالیکه به قفسه سینه اش اشاره میکرد گفت : اینو اول خیلی محکم دور این قسمت میپیچی و بعدش این رکابی رو میپوشی . آخر سر هم پیرهنو بپوش  . این چیزای دخترونه تو هم در بیار

فاطمه ناخودآگاه از شرم سرش را پایین انداخت . سامان که متوجه برداشت اشتباه فاطمه شده بود سریع گفت : منظورم به گردنبند و انگشترت بود . فاطمه خجولانه خندید و گفت : اوه! باشه

سامان به علی نگاه کرد و گفت :  اگه میخواین تا بریم بیرون . هلیا هم به فاطمه کمک میکنه

امین گفت : نه بابا روتونو اونطرف کنین کافیه . نمیخواد هی بیاین تو  و برین بیرون

هلیا توی دلش خندید "چه کسی میخواد به فاطی کمک کنه! امین علیه السلام!"

علی و سامان و هلیا رویشان را برگرداندند . گاهی جیغ و خنده های خفیفی از فاطمه و امین به گوش میرسید . هلیا خیلی دلش میخواست نگاه کند ببیند چه خبر است . از شواهد پچ پچ ها پیدا بود که بالا تنه فاطمه برای پسر بودن چندان مناسب نیست . فاطمه هم دم به دقیقه غرشی میکرد و میگفت : نگاه نکنین آ

آنقدر این جمله تکرار شده بود که همگی به شوخی طالب شده بودند برگردند تا جیغ فاطمه را در آورند . بالاخره انتظارها به پایان رسید و اذن نگاه کردن داده شد . در بین آنهمه انتقاداتی که یک فرد میتوانست به آن حتی فکر کند ، سامان خان نظر میدهند: "بد نیست. ولی لب اش خیلی دخترونه اس!"

هلیا به موهایش چنگی زد و گفت : سامی لب دخترونه پسرونه که نداریم!

علی گفت : چرا شلواره رو نپوشیدی؟

فاطمه : اندازه ام نیست

امین با بیحالی  رو به فاطمه کرد و گفت : نه خدا وکیلی اینجا هم جای آبروداری بود که اندازه دور کمرتو کمتر میگی؟ میخواستیم برات خواستگار بیاریم؟

فاطمه خنده اش گرفته بود "والا همین بود که پیامک کردم . میخواین اندازه بگیرین . تازه از روی ناف اندازه گرفتم که بیشتر میشه . وگرنه شلوارای جدید که همه فاق کوتاه هستند"

امین گفت : فایده نداره . با شلوار خودشم خیلی تابلوهه

فاطمه : زیادم دخترونه که نیست!

سامان : نه ! خیلی بهت چسبیده . حالا یکم همینجوری راه برو ببینیم چطوره

فاطمه چند قدم برداشت . علی بلند شد و گفت : ببین پاهاتو بیشتر باز کن و به لبه بیرونی کف پاهات بیشتر تکیه کن.

فاطمه تمرکز گرفت و شروع به راه رفتن کرد . هلیا را گذاشته بودند برای خنده . از ترس اینکه بی اطلاعیش از دنیای پسرانه را لو بدهد ترجیح میداد ایده ای ندهد . بیشتر از آنکه به فکر فاطمه باشد ، آنجا کلاس آموزشی برای خودش هم محسوب میشد . سعی میکرد همگی را به خاطر بسپارد تا در خانه تمرین کند . فاطمه برای دیدن نتیجه فعالیتش به بقیه نگاه کرد . سامان گفت : بهتر شد ولی شلواره خیلی چسبیده . جلوشم که صافه!

فاطمه خودش را پشت امین قایم کرد و با صدای کش داری گفت : وااااااای

هلیا باز هم از خجالت سیاه شد ولی به خودش گفت : به من چه! مگه من دخترم؟!

امین که عین خیالش نبود و تازه تایید هم میکرد . سامان رنجیده رویش را برگرداند .  فاطمه کنار سامان نشست و گفت : منظوری نداشتم.

سامان گفت : مگه این کار ات معنی دیگه ای غیر از اینکه چشم من ناپاکه هم میتونه داشته باشه؟

فاطمه بلند شد و گوشه ای کز کرد.

امین گفت : فاطی تیریپ دپ نیا که میام هوات آ . سامان توی دلی نداره .

فاطمه آرام گفت : خوبم

علی بطری آب را بالا گرفت و بدون آنکه لب بزند ماهرانه سر کشید و آروغی را چاشنی آن کرد . هلیا مشتی حواله شانه او کرد و گفت : انگار نوشابه اس! حالمونو به هم زدی . خانواده داریم اینجاها

امین هم برای جواب آروغ زورکی بلندتری را توی صورت هلیا زد و گفت : اینم خانواده!

هلیا بلند شد و طبق عادت کنار دست فاطمه نشست و گفت : حالتو میگیرم . اینجوریه دیگه؟

امین سیخونکی به علی زد و گفت : ببین این پسره ی پررو کجا نشسته؟

علی هم خودش را روی هلیا پرتاب کرد و او را زیر گرفت. سامان و امین هم به انها اضاف شدند . هلیا به معنای واقعی زیر دست و پا له شده بود و فریاد میزد "امینو نامرد" . امین با غلغلک بقیه را از روی هلیا جدا کرد و گفت : بچه ها ولش کنین قاطی کرده به خودش فحش میده.

فاطمه همچنان بق کرده و به بقیه نگاه میکرد . علی با چشم ، سامان را متوجه فاطمه کرد.

سامان برای اینکه فاطمه از این فضا بیرون بیاید رو به او گفت : گرسنه مون شده ، تعریف دستپخت فاطی خانم هم که رسیده . این غذای استثنایی ات چیه که میخوای برامون آماده کنی؟

فاطمه نیشخندی به پهنای صورت زد و گفت : دمپختک.

علی و سامان و امین یکباره بر سر خود کوبیدند و همراه با آن فریاد زدند "نــــــــــــــــــه!"

فاطمه غرید : آآآآآآآآآره !