الهه و چراغ جادو

تنهایی فقط زیبنده خداست

الهه و چراغ جادو

تنهایی فقط زیبنده خداست

عکس سفره عقدم


http://upload.iranblog.com/7/1271064359.jpg

امروز یکشنبه ارائه اش دادیم . پایه گردو  رو  نشد توی کلاس بزنیم مجبور شدیم ظرف یه بار مصرف اسپری کنیم همینش توی ذوقم میزنه . بقیه شو عاشقشونم . عکس تک تکشونو بعدا با یه دوربین با کیفیت میذارم


http://upload.iranblog.com/7/1271072411.jpg

این پنیر سفره عقدی بود که چند شب پیش برای یکی از آشناها درستش کردم . برای سفره ی عقد خودم  از بس کارها مونده بود سبزی فراموش شد . سه بار هم ظرفه افتاد و همه چی چپل چپلکی شد


http://upload.iranblog.com/7/1271038033.jpg

اینم میوه آرایی سفره که با رضوان انجام دادیم . چه هندونه بزرگ و قرمزی دارههههههههه


شبِ با من بودنت خوش (قسمت هشتم)


لاله بدون اینکه سرش را برگرداند زیر لبی گفت : "جواب نده" و به سرعت قدمهایش افزود . ولی امین به دنبال او نیامد . لاله با تعجب برگشت . امین گفت : خودیه بابا بیا . معرفی میکنم آقا امین و دوستشون سامان . و ایشونم لاله خانم

سامان شاکی شد و گفت : حالا ایشون آقا امین اونوقت ما سامان خشک و خالی؟ سامان جونی ، سامان کوفتی چیزی! اصلا این خانم اجنبی منو از کجا میشناسن؟ تو ناموس حالیت نیست عکس پسر مردمو به یه دختر غریبه نشون میدی؟

هلیا با التماس به آسمان نگاه کرد و گفت: ای خدا از دست این امین . سامان نالید "وقتی فکر میکنم چه عکسایی تو گوشی تو دارم موی بدنم سیخ میشه"

امین جواب داد : مخصوصا اونی که با یه من آرایش جلو دوربین چشماتو کاج کردی . یا اونی که سرتو از خشتک پاره پیژامه بابات در اورده بودی ! بازم بگم؟

سامان دستانش را به التماس باز کرد و گفت : عزیز دل من! تو که همه رو گفتی دیگه چی میپرسی؟

امین : آخه هنوز اون موردو که شکوفه روت جیش کرده بود و چلیک چلیک از لباس ات میچکید نگفتم.

هلیا غش خنده شده بود . شکوفه! جیش! و دوباره  از ته دل غش غش میخندید .

سامان رو به هلیا گفت : خنده هاتو بکن که باید کم کم بریم علی پشت در نمونه

هلیا : نمی مونه . اوناهاش ! داره میاد

لحظه ای بعد موتور علی کنار آنها ایستاد و سلام کرد . هلیا پرسید : چی شد؟ برگشتی!

علی : جلوتر موتور گیریه . تا دیدم سرو ته کردم .

امین موزیانه به علی نگاه کرد . آنقدر شرورانه که علی با آنهمه ادعا سر به زیر انداخت . سپس برای اینکه حال درونی خودش را عوض کند گفت : برای بازی بعدی استادیومو استاد میکنیم دیگه؟

سامان : ما که اصلشیم . هر وقت نرفتیم ریپ زدند . انگار دم تیم به دم ما وصله

پس بالاخره هلیا می توانست یک بازی فوتبال را واقعا زنده ببیند . چیزی که فاطمه بیزبان همیشه آرزوی آن را در سر میپروراند . هلیا با تردید یه سامان گفت : سامی اگه بخوای میتونی یه دخترو قاچاق کنی استادیوم؟

سامان پوزخندی زد و جواب داد : مثل ماست! یادته یه بار علی رو دختر کردیم و گفتیم نامزدمه؟ حتی باباشم نشناختش و فکر کرد واقعا نامزدمه

هلیا هیجان زده به امین گفت : منظورم به فاطیه ها ! بهش بگو ببینیم نظرش چیه ؟

چشمان امین از تعجب داشت از جا در می آمد "تو دیوونه شدی؟ واقعا به عقل ات دارم شک می کنم! آخه یه دختر بره وسط اینهمه پسر بگه چی؟"

هلیا با دلخوری گفت : تو چرا برای اون تصمیم میگیری؟  هر کی خربزه بخوره پای لرزشم میشینه

امین عصبانی غرغر کرد "هر کاری دلت میخواد بکن . به من ربطی نداره ولی از من میشنوی کار درستی نیست"

علی : حالا چرا اعصابت خورد میکنی . بذار خودش بگه میخواد یا نمیخواد

لاله این پا و آن پا می کرد و سرانجام توی گوش امین گفت : دو ساعت دیگه عادل میاد دنبالم . بریم خونه تا لباس ست کنیم و بتونیم سر فرصت آرایش کنیم .

امین سرش را تکان داد و در حالیکه شالش را روی سرش مرتب می کرد رو به جمع گفت : پس خبرتون میدم . کاری ندارین؟

سامان موتورش را روشن کرد و گفت : اگه جور شد فردا صبح بریم بیرون شهر . هم پیک نیک ، هم یه تست لباس قبلش داشته باشیم

*************************

: الو فاطی سلام

_ علیک بی معرفت! کم پیدا شدی

: شما رو قابل نمیدونیم . فاطی یه چی میگم بگو نه

_ بگو نه

: هه هه خنک  . نمیگما ؟!

_ خوب نگو

: باشه نمی گم

_ بگو

: نه دیگه

_ غلط کردم

: کمه

_ پر رو نشو بگو

: یکم دیگه التماس کن تا بگم

_ میزنم جلوبندیتو پایین میارما . خب بگو دیگه

: حالا چون به پام افتادی باشه . ولی جوابت نه هست . متوجه ای که؟

_ وای خداااااااا . میکشمت بگو دیگه

: فاطی دلت میخواد تغییر قیافه ات بدن بندازن ات جلو یه عالمه پسر گرگ توی استادیوم ورزشی؟

_ بگو جلو شیر . جلو هیولا . جلوی هلیا . من هستم . پایه ام . بریم

: به دنیا اومد!

_ چی میگی؟

: دو قلوهای گاومونو میگم . فردا صبح آماده باش که با امین و دوستاش بیایم دنبالت گل گشت خارج شهر تا لباسایی که قراره بپوشی رو تست بزنی

_ هیلی تو از اونها مطمئنی؟ خطرناک نیستند؟

: خطرناک تویی با اون عقل فندقی ات . دختر دوست داری فوتبال ببینی از تلوزیون ببین . ولی از اونا مطمئن باش . اگه هم نگاه چب کنند قلم پاشونو خورد میکنم

_ هیلی تو این پسرا رو نمی شناسی . اون داستانه رو شنیدی که آقاهه شب خونه برنمیگرده میگه خونه دوست صمیمیشه . زنش  به ۲۰ تا از صمیمی ترین دوستهای شوهرش زنگ میزنه : ۱۵ تاشون تایید میکنن که آقا تمام شب رو خونه اونا مونده! ۵ تای دیگه حتی میگن که آقا هنوزم خونه اونا پیش اوناست

: این جزء خاطرات کودکی من محسوب میشه! تکراری تر نداشتی رو کنی؟

_ باز این حرف زد!

: راستی سایز بدنت رو هم اندازه بگیر که لباس پسرونه برات جور کنیم . بهم پیامک اش کن

_ باشه . ناهار فردا با من .

: التماس میکنم . سخته . ولی سعی خودتو کن ما زنده از دستپخت تو در بیایم . بای

و زود گوشی را قطع کرد تا فاطمه را در کف جواب دادن بگذارد .

 

" بوت ات میکنم . بوت چیه؟ رپ آی دیتو میدم . ای حنای خشک سرت بذارند! فاطی بله رو داد" . هلیا با خواندن پیامک امین خندید و گفت : بچه ها بریم تو کارش . فردا اوکی شد

علی نیشخندی زد و گفت : کله خریش به خودمون رفته

سامان : امشب جنگه! بازی چلسی با لیورپول رو همگی خونه ما افتادین

هلیا پرسید : چه ساعتی هست ؟

سامان : دوازده و نیم

ولی آن ساعت تکرار سریال مورد علاقه هلیا بخش میشد . برعکس فاطمه که بیوگرافی کامل بازیکنان را از بر بود، هلیا چندان علاقه ای به تماشای بازی های خارجی نداشت . بهانه ای آورد و به خانه برگشت . همین که تلوزیون را روشن کرد پدر امین که تا چند لحضه قبل توی هال دراز کشیده و چشمانش را بسته بود ، گرد نشست و گفت : بزن فوتبال

هلیا آهی از ته دل کشید . مشکل آنجا بود که او حتی امکان اعتراض هم نداشت . با صلوات و نذر و نیاز گفت : بابا برو بخواب چشمات قرمز شده!

پدر گفت : وقتی لیورپول سه تا گل بزنه میخوابم

هلیا گفت : پس من دعا می کنم همین الان سه تا گلشو ...

هنوز جمله اش را تمام نکرده بود که لیورپول گل اول را به ثمر رساند . گزارشگر تلوزیون فریاد زد "یک گل زود هنگام در همین دقایق اول بازی" . دهان هر دو از تعجب باز ماند . هلیا گوشه چشمی برای پدر امین نازک کرد و گفت : دست کم گرفتی؟ این روزآ فرشته ها روی سر من طواف میکنند



توضیحات

____________________________

خودم از سفره عقدم راضی هستم . هنوز کامل نشده . فکر کنم باید شبا هم بیدار بمونیم تا تموم بشه . آخه شنبه و یکشنبه روز ارائه اش هست


داستان دنباله دار من (قسمت هفتم)

از آن طرف امین روی تخت دراز کشیده بود و موبایل هلیا را چک میکرد . بعضی از اسم های ذخیره شده در گوشی نظیر پیشی، مزاحم، و ننه ی هوشنگ حقیقتا امین را غلغلک میداد که به شیطنت هایی دست بزند. ولی با انسانیت جور در نمی آمد ... عدالت نبود ... او باید همه لیست را مرحون لطف بی دریغ خود می نمود . از الف میس کال انداخت و با شنیدن صدای الو قطع کرد . در این میان دخترانی بودند که صدای بسیار مردانه ای داشتند ! خیلی مردانه! بیش از حد مردانه! امین که حسابی به او خوش می گذشت زیر لب گفت "جل الخالق! این فرزانه احیانا یه زمان اسمش فرزاد نبود؟ ای هیلی شیطون !"

 نوبت به لاله رسید . درست بعد از انجام عملیات ، لاله پیامک فرستاد : کجایی؟

: خونه

_ من پشت درم بیا باز کن

امین در حالی که به طرف در میرفت نوشت: "نمیشه" و در را باز کرد

لاله با خواندن پیامک لبخند زد و به امین نگاه کرد . چشمان ریز و فرو رفته اش از خوشحالی می درخشیدند . بدون اینکه منتظر تعارف شود امین را به کناری زد و گفت : "خانم مزاحم کاسبی هستی سد معبر نکن"

امین در را بست و  گفت : نه بابا ! بفرمایین تو  دم در بده!

لاله خود را روی مبل راحتی شکولاتی رنگ توی هال انداخت . از آنجا سرش را کمی خم کرد و سعی کرد از پشت اُپن مادر هلیا را ببیند "انگار کسی خونتون نیست؟"

: نه ! زن و شوهری دست همو گرفتند و به قول خودشون رفتند الوات گری!

لاله با خوشحالی دستان امین را فشرد و گفت : عادل امروز برگشته . میدونی چقدره ندیدمش؟!

: به به! چه خوب! آره کاملا . حالا کجا میبینیش؟

_ با ماشینش دور میزنیم . هلیاااااااااااااااااااااا خیلی خوشحالم . تو هم میای؟

: نه بابا من بیام چیکار خلوت دوتا کبوتر عاشقو به هم بریزم

_ نکنه با امین جون ات قرار داری کلک؟

امین در دلش نالید "هیلی تو به کی نگفتی؟"

لاله کوسن روی مبل را زمین گذاشت و دراز کشید و گفت : یالا زود باش

امین ابرویش را با لبخند معنی داری بالا انداخت و گفت : اشتباه نگرفتی؟ من عادل نیستما ! میخوای چیکار ات کنم؟

لاله نیم خیز شد و به شکم امین مشت نمادینی زد و گفت : بدو بند و بساتت بیار خوشگلم کن دیگه! از دفعه قبلی که برام بند انداختی تا الان دست به صورتم نزدم.

امین بدون اینکه خودش را از تک و تا بیاندازد گفت : بعد عمری میخوای عادلو ببینی میزنم خرابت میکنم . بریم آرایشگاه مطمئن تره . تا توی یخچال بگردی حاضر میشم

**************************

با  ورود به آرایشگاه بوی تند رنگ مشام آنها را آزرد . در ابتدای در ورودی خانمی در سرویس بهداشتی موهای مش شده خود را می شست . باز هم امین قدم به منطقه ای ممنوعه گذاشته بود . دو دختر با تاپ و شلوار جین جلوی میز پذیرش با هم صحبت می کردند . یکی از آنها که موهای بلوند با فر سیم تلفنی زیبایی داشت لبخند زد و گفت : بفرمایید . امرتون ؟

لاله جواب داد : برای ابرو اومدیم

_ اصلاح کامل؟

: بله

_ دمپایی های دم در رو بپوشین . ترمیم صورت و تاتو و اپیلاسیون با موم هم انجام میدیم

لاله سر خود را برای تشکر تکان داد و به همراه امین روسری و مانتو خود را به چوب لباسی آویزان کردند و روی کاناپه راحتی سالن نشستند . موسیقی ملایمی از کامپیوتر روی میز پذیرش پخش میشد . امین رو به لاله کرد و پرسید : چطور تا من میس کال انداختم مثل جن بو داده پشت در ظاهر شدی؟

: رفته بودم مخابرات به عادل زنگ بزنم . همین که خونه رسیدم و کلید انداختم میس کال زدی . دیدم زیادی ذوق و شوق دارم عادل داره میاد گفتم حوصله خونه ندارم ، بیام توی جیگر دخمل همسایه روبرویی

_ ای لعنت بر میس کالی که بی موقع زده شود!

لاله آماده کتک زدن شده بود که امین گفت : نه یعنی منظورم اینه که به به ! به به! به جیگر ما خوش اومدی

لاله لبخند پیروزمندانه ای زد و به روبرو نگاه کرد . و بعد رویا گونه گفت : کاشکی می گذاشتند منو عادل با هم عروسی کنیم و اینقدر سنگ جلو پامون نندازند . عادل میگفت فکر نمیکردم مامان بابات با اینهمه سواد و فرهنگ بالا اینجوری برخورد کنند . آخه میگن عادل نه پولداره نه خوشگله و نه دکتر مهندس . من اصلا دلم میخواد ذره ذره با هم وسایل زندگیمونو بخریم تا قدر چیزایی که داریمو بدونیم . بعدشم من باید بگم اون خوشگله یا نیست . هیلی باورت میشه بالاخره ما بتونیم زیر یه سقف با هم زندگی کنیم؟

امین آهی کشید و جواب داد : نه !

لاله غرید : هیلی!

خانم آرایشگر به آنها اشاره کرد و گفت : کدومتون اصلاح داشتین؟

لاله بلند شد و روی صندلی رو به آینه نشست . بعد از اتمام کار لاله سرخی صورت خود را با پنککی که آورده بود پوشاند و با هم از آنجا خارج شدند و از کنار خیابان به طرف خانه حرکت کردند .

موتوری کنار آنها ایستاد و گفت : خانمای محترم شماره بدم؟

لاله بدون اینکه سرش را برگرداند زیر لبی گفت : "جواب نده" و به سرعت قدمهایش افزود . ولی امین به دنبال او نیامد . لاله با تعجب برگشت . امین گفت : خودیه بابا بیا . معرفی میکنم آقا امین و دوستشون سامان . و ایشونم لاله خانم


توضیحات

____________________________

بابت تاخیر معذرت میخوام . می خوام کمی جلوتر از شما نوشته باشم که اگه جایی گیر کردم بتونم قبلیا رو دستکاری کنم . قبل از عید گرفتار سفره عقد بودم که امتحان افتاد برای نیمه فروردین . توی عید هم همش گشت و گذار بود فرصت نوشتن نداشتم