الهه و چراغ جادو

تنهایی فقط زیبنده خداست

الهه و چراغ جادو

تنهایی فقط زیبنده خداست

داستان دنباله دار من (قسمت دوم)


چشمان هلیای روبرو از تعجب گرد شده بود و به او نگاه میکرد . هلیا خواست بگوید "یعنی ما دوتا هلیا شدیم؟" ولی این صدای امین بود که شنیده میشد . هلیا با وحشت به خودش نگاه کرد . آنچه میدید تیشرت آبی امین بود که بر تن او پوشانده بودند . اندامی چهارشانه ، بلند و خوش هیکل که همیشه عاشق آن بود . به بدل خودش نگاه کرد و  با تردید پرسید "امین؟ تویی؟"

امین با نگرانی گفت : زودی بگو غلط کردم

هلیا چشمانش را بست و بلافاصله تکرار کرد "غلط کردم" و با احتیاط چشمانش را باز کرد . هیچ چیز تغییر نکرده بود . همچنان هلیای بدلی جلوی او نشسته بود و به او خیره نگاه میکرد . ناگهان ایده ای به ذهن هلیا رسید : "اونوقتی من آرزو کردم . شاید الان تو باید بگی غلط کردم" و امین تکرار کرد "غلط کردم . غلط کردم"

کمی صبر کردند . امین با ناامیدی گفت : فایده نداره ... ولی نه! یه چیزی داره توی بدنم می لرزه

هلیا هیجان زده گفت : کجا؟

امین خودش را لمس کرد و در نهایت موبایل هلیا را از جیب مانتو اش بیرون آورد . یکباره هر دو زیر خنده زدند . هلیا گفت : بده ببینم کیه؟ واااااااااااای مامانمه

امین سریع گفت : هیلی تو جواب ندی آ

هلیا در حالی که گوشی را به دست امین میداد گفت : تو الان خونه فاطینا هستی

امین شروع به صحبت کرد: الو مامان؟

هلیا از شنیدن صدای خوش غلغلکش می گرفت.

* هلیا ما داریم میریم خرید . تو کلید داری پشت در نمونی؟

امین با تردید زمزمه کرد: کلید ...

هلیا با سر تایید کرد.

: ... آره همراهمه

* خوبه . مامان دیر نکنی آ . زودتر بیا خونه

: باشه . خداحافظ

هر دو نفس بلندی کشیدند . هلیا بدجور دلش میخواست توی بغل امین دل سیر گریه کند ولی مطمئنا چندان جالب نبود یک پسر بیست و چهار ساله در آغوش دختری زار زار اشک بریزد . امین با بی حوصلگی سرش را خاراند و گفت : خوب دیگه ! بریم

هلیا در حالیکه بر میخواست به بالا نگاه کرد و گفت : فرشته ما رفتیما . نبودی؟ نیستی؟

امین با شیطنت گفت : بیا که هر جا بریم باید راه بری و بگی غلط کردم شاید فرشته آمین بگه

هلیا متفکرانه چشمانش را تنگ کرد "شاید رمز برگشت یه چیز دیگه باشه"

امین نتوانست مقاومت کند و چیزی بین خنده و لبخند را به نمایش گذاشت . هلیا پیش خود فکر کرد "پس وقتی می خندد این شکلی می شود" . در حالی که از در مغازه خارج می شدند هلیا پرسید : خب حالا کجا میریم؟

: می خوای توی پارک قدم بزنیم

_ نه بابا یکی ببینه فاتحه ام خونده اس

: فاتحه من . نه تو !

_ دیگه هوا هم تاریک شده . منو برسون خونه

و انگار تازه متوجه شده باشد چشمانش براق شد و تکرار کرد "خونه! کجا برم!"

: حالا فعلا زوده . اول بریم یه چرخ بزنیم تا اون موقع هم خدا کریمه

هلیا در حالی که به طرف ماشین پارک شده کنار خیابان میرفت گفت : نه من خسته ام . دلم میخواد زودتر بخوابم شاید صبح همه چی برگرده سر جاش

امین ناچار سوار شد و او را دم در خانه رساند . هلیا گفت : حالا چیکار کنم؟

امین از توی داشبرد ماشین دومین گوشی همراه خود را بیرون آورد . سپس دسته کلیدش را به طرف او گرفت "اینجاش دیگه با تو . ماشینو ببر تو و زیاد هم توی دست و پای مامانینا نپلک . نگران نباش اونا عادت ندارند منو ببینند "

هلیا نفس عمیقی کشید "پس بی زحمت اون سوئیچم در بیار . من عمرا پشت ماشین ، اونم با این در کج و کوله تون نمیشینم ."

کمی به هم نگاه کردند . بغض گلوی هلیا را می فشرد . امین آرام و با محبت زمزمه کرد "مواظب خودت باش" . هلیا طاقت نیاورد و سخت امین را در آغوش گرفت .

 

*******************

 

امین آنقدر منتظر ماند تا اینکه هلیا وارد خانه شد . آن شب دوستانش از دنیای اینترنت و گیم (game) گرفته تا همکلاسی و همسایه توی پارک قرار داشتند . وقتی به آنجا رسید ده نفری آمده بودند . با کمی فاصله نشست و گهگاه به آنها نظری می انداخت . علی که پشت به او ، دست به سینه ایستاده بود با سر دختری را نشان داد و گفت : این دختر دافه رو میبینین . خونشون طرفای خونه امینه.

حامد با نگاه خریداری به دختر خیره شد و گفت : عجب هیکلی هم داره!

یکی از پسرها که کنار حامد لبه جدول نشسته بود سرش را از مانیتور موبایلش بالا آورد و به سمتی که بقیه نگاه میکردند توجه کرد و گفت : چند روز پیش اینو با ممد تپل دیدم . میگن دختر خرابیه ...

پسر داشت با آب و تاب تعریف میکرد . امین تا به حال او در جمع شان ندیده بود . پیش خود فکر کردد "حتما رفیق یکی از بچه هاس" . حس شیطنت در او بالا گرفت . تلفن همراه خود را در آورد و برای علی پیامک فرستاد "چشماتو درویش کن"

علی گفت : اوخ اوخ بچه ها صاحابش اومد . اسم امین اوردیم خودش پیامک فرستاد.

سامان گل از گلش شکفت و گفت : راستی امین پیداش نیست . یه زنگ بزن ببین کجا گیر کرده!

علی گفت: دارم همین کارو میکنم . الان میگیره

امین به سرعت خواست موبایلش را سایلنت کند ولی کار از کار گذشت و موبایل با آن آهنگ خارجی ضایع اش ، حسابی کولی بازی در آورد . همه نگاهها به طرف او برگشت . تا به حال آن همه چشم پرسشگر را یک جا ندیده بود . نیشش تا بناگوش باز شد . سامان با تعجب پرسید : موبایل امین پیش تو چیکار میکنه؟

امین سعی کرد لب هایش را غنچه تر کند "خودش بهم داد . گوشیم خراب شده بود گفت یه مدت دست من بمونه"

و سریع بلند شد و حسابی گازش را گرفت ولی تا میرفت سنگینی نگاهشان را کاملا احساس میکرد . از آنجا تا خانه هلیا راهی نبود . بارها او را به آنجا رسانده بود . درحیاط را باز کرد و از ده دوازده پله بالا رفت تا در طبقه اول به در ورودی رسید . کلید انداخت . هنوز پدر و مادر جدیدش بر نگشته بودند . در خانه چرخی زد . اتاق هلیا نیاز به معرفی نداشت . از سر و کول چهار دیواری که کف آن را یک فرش دوازده متری می پوشاند عروسک میبارید . میز آرایشی ، مغازه ایی به تمام معنا بود . یک یکی آنها را وارسی کرد . در دلش گذشت "بالاخره دیگه با اینها سروکار داریم" و از فکر خودش خنده اش گرفت . همان موقع  صدای صحبت کردن عده ای از راه پله به گوش رسید و کمی بعد چشمان امین به جمال پدر و مادر هلیا روشن شد . بلند سلام کرد . آنها نیز با خستگی جواب دادند . مادر در حالی که چند کیسه میوه را به آشپزخانه میبرد پرسید : تازه رسیدی؟ امین سرش را تکان داد . پدر روبروی او ایستاد و سر او را بوسید "دخترمو دوست دارم".

امین که از صحبت کردن با پدر هلیا کمی استرس داشت جواب داد : منم دوستت دارم.

مادر ادامه داد : ما اگه حرفی میزنیم خیر و صلاحتو میخوایم . دوست میگه گفتم ، دشمن میگه می خواستم بگم.

امین سرش را پایین انداخت و گفت: "درسته!" و کمی بعد به اتاقش برگشت . شماره موبایل خودش را گرفت . هلیا فوری جواب داد : سلام امین!

: سلام به هیلی خانم خودم . چیکار کردی؟ خوش میگذره؟

هلیا خندید و گفت : خیـــــــــــــــلی! یعنی از خوشی دارم میترکم !! امین نمی دونی چه منگل بازی در اوردم . وقتی اومدم داخل تازه یادم اومد ازت نپرسیدم اتاق تو کدومه . عوضی هول خوردم تو یه اتاق . مامانت گفت توی اتاق ما چیزی لازم داری؟ گفتم آره . باز خوبه پیله نشد بپرسه چی میخوای . برگشتم رفتم یه اتاق دیگه . خواهر کوچیکه ات جیغ زد تو اتاق من نرو . خدا خیرتون بده چقدر شما اتاق دارین!

امین از خنده ریسه رفته بود . می توانست شکوفه ی هشت ساله را با آن موهای دو گوشی اش تصور کند که چگونه جیغ میکشد .


توضیحات

____________________________

همچنان منتظر کمک فکریتون در مورد اسم داستان هستم

در قسمت های بعد با شخصیت های جدیدی که اسم اورده شده بیشتر آشنا میشیم . در واقع این پست بیشتر زمینه سازی برای قسمت های بعدی هست


نظرات 13 + ارسال نظر
رضوان سه‌شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 11:55 ق.ظ

خیلی جالب مینویسی الهه
الان بهت تل میکنم

قابل شما رو نداره :-*

رضوان سه‌شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 11:56 ق.ظ

پس اول هم شدیم

بله بله

هادی سه‌شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 01:58 ب.ظ http://khalbos.blogfa.com

هنوز دو پست رو نخوندم اما قول میدم هر دو پست و داستان ها رو بخونم .
تو همین روزا میخونم الهه خانوم .

قسمت اول و دوم داستان رو با فاصله بخون . همینجوریشم توی هر قسمت زیاد نوشتم خسته میشی

نرگس سه‌شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 02:26 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

من که هنوز اسمی به ذهنم نرسیده ! :-؟
آخه از بقیه داستان که خبر نداریم . خودت باید بهتر بتونی در مورد اسم تصمیم بگیری .
این پست خیلی بهتر از قبلی بود .
نوع نوشتنت پخته تر شد !

ذوق مرگ شدم مرسی p-:

http://www.vaa.ir سه‌شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 02:42 ب.ظ http://www.joking.ir

سلام دوست گلم [گل]

سلا آقا پسر . داستانو که نخوندی؟

آیلا سه‌شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 05:57 ب.ظ

منم با نرگس موافقم. این پست خیلی پخته تر شده. فقط یه جمله شو اصلاح کن. اون اول که نوشتی "همیشه عشق آن را می خورد" جمله اش عجیبه. مثلا ساده تره که بگی "همیشه عاشق آن بود"

در مورد اسمشم.... اگر به جای من بودی... هوم هیچی دیگه یادم نمیاد!

اصلاح کردم . راس میگی اصلا تو دلم نبود ولی جمله درستشو هم نمی تونستم پیدا کنم :-*
ممنونم برای اسمش وقت گذاشتی

آریا سه‌شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 07:45 ب.ظ http://slot-of-key.blogfa.com

خونه فاطینا؟ منظورت فاطیما س یا فاطی اینا؟

فاطی اینا

آریا سه‌شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 07:50 ب.ظ http://slot-of-key.blogfa.com

نه. بحث نخواستن و بی حوصله بودن و نخوندن نیست. تو نظر خواستی منم نظر گفتم.
اسمشم شاید بتونی بذاری "دنیای وارونه".

اون یه کامنت بود که برا همه اونایی که قسمت اول داستان رو خونده بودند گذاشته بودم
مرسی برا اسم فکر کردی

آریا سه‌شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 07:50 ب.ظ http://slot-of-key.blogfa.com

آ. راستی طولانی شد این پست به نظر من.

چشم . پست بعدی رو کوتاهتر میذارم :)

آریا سه‌شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 07:52 ب.ظ http://slot-of-key.blogfa.com

منم با آیلا موافقم در مورد اون جمله.
همیشه عشق اونو می خورد یکم عجیبه واسه ادبیات نوشتاریت.
همیشه عاشق اون بود بهتره.

منم موافقم

رضا عنصرسیار چهارشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 12:51 ق.ظ http://www.donyayeakkasi.blogfa.com

سلام...
نه .. می خونم...

خبر بدهوو..

چرا ندی؟؟

خبر بده...

جالبه.. فضاسازی خوبه..
ولی سعی کن بیشتر شده.. شبیه فیلم نامش کن...

دیگه بیشتر بلد نیستم فضا بدم D-:
میشه برام یه مثال بزنی بهتر متوجه بشم ؟ یه قسمت از نوشته مو انتخاب کن و بیشتر بهش فضا بده

دروازه ی بهشت چهارشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 12:51 ق.ظ http://www.paradisegate.blogfa.com

سلام..
منم خبر می خوام..

چشم حتما

رضا (عبدو ) دوشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 05:51 ب.ظ http://abdonameh.blogfa.com

قسمت دوم خوانده شد

مرسیییییییی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد