الهه و چراغ جادو

تنهایی فقط زیبنده خداست

الهه و چراغ جادو

تنهایی فقط زیبنده خداست

داستان دنباله دار من (قسمت هفتم)

از آن طرف امین روی تخت دراز کشیده بود و موبایل هلیا را چک میکرد . بعضی از اسم های ذخیره شده در گوشی نظیر پیشی، مزاحم، و ننه ی هوشنگ حقیقتا امین را غلغلک میداد که به شیطنت هایی دست بزند. ولی با انسانیت جور در نمی آمد ... عدالت نبود ... او باید همه لیست را مرحون لطف بی دریغ خود می نمود . از الف میس کال انداخت و با شنیدن صدای الو قطع کرد . در این میان دخترانی بودند که صدای بسیار مردانه ای داشتند ! خیلی مردانه! بیش از حد مردانه! امین که حسابی به او خوش می گذشت زیر لب گفت "جل الخالق! این فرزانه احیانا یه زمان اسمش فرزاد نبود؟ ای هیلی شیطون !"

 نوبت به لاله رسید . درست بعد از انجام عملیات ، لاله پیامک فرستاد : کجایی؟

: خونه

_ من پشت درم بیا باز کن

امین در حالی که به طرف در میرفت نوشت: "نمیشه" و در را باز کرد

لاله با خواندن پیامک لبخند زد و به امین نگاه کرد . چشمان ریز و فرو رفته اش از خوشحالی می درخشیدند . بدون اینکه منتظر تعارف شود امین را به کناری زد و گفت : "خانم مزاحم کاسبی هستی سد معبر نکن"

امین در را بست و  گفت : نه بابا ! بفرمایین تو  دم در بده!

لاله خود را روی مبل راحتی شکولاتی رنگ توی هال انداخت . از آنجا سرش را کمی خم کرد و سعی کرد از پشت اُپن مادر هلیا را ببیند "انگار کسی خونتون نیست؟"

: نه ! زن و شوهری دست همو گرفتند و به قول خودشون رفتند الوات گری!

لاله با خوشحالی دستان امین را فشرد و گفت : عادل امروز برگشته . میدونی چقدره ندیدمش؟!

: به به! چه خوب! آره کاملا . حالا کجا میبینیش؟

_ با ماشینش دور میزنیم . هلیاااااااااااااااااااااا خیلی خوشحالم . تو هم میای؟

: نه بابا من بیام چیکار خلوت دوتا کبوتر عاشقو به هم بریزم

_ نکنه با امین جون ات قرار داری کلک؟

امین در دلش نالید "هیلی تو به کی نگفتی؟"

لاله کوسن روی مبل را زمین گذاشت و دراز کشید و گفت : یالا زود باش

امین ابرویش را با لبخند معنی داری بالا انداخت و گفت : اشتباه نگرفتی؟ من عادل نیستما ! میخوای چیکار ات کنم؟

لاله نیم خیز شد و به شکم امین مشت نمادینی زد و گفت : بدو بند و بساتت بیار خوشگلم کن دیگه! از دفعه قبلی که برام بند انداختی تا الان دست به صورتم نزدم.

امین بدون اینکه خودش را از تک و تا بیاندازد گفت : بعد عمری میخوای عادلو ببینی میزنم خرابت میکنم . بریم آرایشگاه مطمئن تره . تا توی یخچال بگردی حاضر میشم

**************************

با  ورود به آرایشگاه بوی تند رنگ مشام آنها را آزرد . در ابتدای در ورودی خانمی در سرویس بهداشتی موهای مش شده خود را می شست . باز هم امین قدم به منطقه ای ممنوعه گذاشته بود . دو دختر با تاپ و شلوار جین جلوی میز پذیرش با هم صحبت می کردند . یکی از آنها که موهای بلوند با فر سیم تلفنی زیبایی داشت لبخند زد و گفت : بفرمایید . امرتون ؟

لاله جواب داد : برای ابرو اومدیم

_ اصلاح کامل؟

: بله

_ دمپایی های دم در رو بپوشین . ترمیم صورت و تاتو و اپیلاسیون با موم هم انجام میدیم

لاله سر خود را برای تشکر تکان داد و به همراه امین روسری و مانتو خود را به چوب لباسی آویزان کردند و روی کاناپه راحتی سالن نشستند . موسیقی ملایمی از کامپیوتر روی میز پذیرش پخش میشد . امین رو به لاله کرد و پرسید : چطور تا من میس کال انداختم مثل جن بو داده پشت در ظاهر شدی؟

: رفته بودم مخابرات به عادل زنگ بزنم . همین که خونه رسیدم و کلید انداختم میس کال زدی . دیدم زیادی ذوق و شوق دارم عادل داره میاد گفتم حوصله خونه ندارم ، بیام توی جیگر دخمل همسایه روبرویی

_ ای لعنت بر میس کالی که بی موقع زده شود!

لاله آماده کتک زدن شده بود که امین گفت : نه یعنی منظورم اینه که به به ! به به! به جیگر ما خوش اومدی

لاله لبخند پیروزمندانه ای زد و به روبرو نگاه کرد . و بعد رویا گونه گفت : کاشکی می گذاشتند منو عادل با هم عروسی کنیم و اینقدر سنگ جلو پامون نندازند . عادل میگفت فکر نمیکردم مامان بابات با اینهمه سواد و فرهنگ بالا اینجوری برخورد کنند . آخه میگن عادل نه پولداره نه خوشگله و نه دکتر مهندس . من اصلا دلم میخواد ذره ذره با هم وسایل زندگیمونو بخریم تا قدر چیزایی که داریمو بدونیم . بعدشم من باید بگم اون خوشگله یا نیست . هیلی باورت میشه بالاخره ما بتونیم زیر یه سقف با هم زندگی کنیم؟

امین آهی کشید و جواب داد : نه !

لاله غرید : هیلی!

خانم آرایشگر به آنها اشاره کرد و گفت : کدومتون اصلاح داشتین؟

لاله بلند شد و روی صندلی رو به آینه نشست . بعد از اتمام کار لاله سرخی صورت خود را با پنککی که آورده بود پوشاند و با هم از آنجا خارج شدند و از کنار خیابان به طرف خانه حرکت کردند .

موتوری کنار آنها ایستاد و گفت : خانمای محترم شماره بدم؟

لاله بدون اینکه سرش را برگرداند زیر لبی گفت : "جواب نده" و به سرعت قدمهایش افزود . ولی امین به دنبال او نیامد . لاله با تعجب برگشت . امین گفت : خودیه بابا بیا . معرفی میکنم آقا امین و دوستشون سامان . و ایشونم لاله خانم


توضیحات

____________________________

بابت تاخیر معذرت میخوام . می خوام کمی جلوتر از شما نوشته باشم که اگه جایی گیر کردم بتونم قبلیا رو دستکاری کنم . قبل از عید گرفتار سفره عقد بودم که امتحان افتاد برای نیمه فروردین . توی عید هم همش گشت و گذار بود فرصت نوشتن نداشتم



نظرات 22 + ارسال نظر
رضوان دوشنبه 9 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 05:15 ب.ظ

ای بابا
بنویس زیاد
کار داره به جاهای باریک کشیده میشه

باریک تر هم میشه p-:

آریا سه‌شنبه 10 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 03:06 ب.ظ http://slot-of-key.blogfa.com

تا اینجا که فعلا خوندم بهتر شده نثرت. قوی تر شده. راضی ترم.
فقط سعی کن کلمات سنگین وسط متن استفاده نکنی.
مثلا جای "الوات گری" می تونستی بگی "الواتی".
یا مثلا بجای "نمادین" می تونستی بگی "با ادا".
هنوز تا آخر نخوندم.

الوات گری اصطلاحیه که بابام و دوستای هم دوره اش استفاده می کردند

آریا سه‌شنبه 10 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 03:07 ب.ظ http://slot-of-key.blogfa.com

تیکه رو مبل رو هم خیلی قشنگ اومدی. آفرین. خوشم اومد.

وقتی نوشتمش میخندیدم

آریا سه‌شنبه 10 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 03:08 ب.ظ http://slot-of-key.blogfa.com

بیام توی جیگر دخمل همسایه روبرویی؟

می گفتی "بیام پیش... " بهتر نبود؟

این یکی دیگه اصطلاح پر کاربرد منه :-"

آریا سه‌شنبه 10 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 03:10 ب.ظ http://slot-of-key.blogfa.com

خوب شده بود سرجمع. آفرین.
از نظر موضوعی هم خوب جایی تموم کردی.
خیلی بهتر شده کارت آ. جدی می گم.

مرسی آقا آریا . میگن بهم قوی تر شده ولی من متوجه تفاوت بین قسمت های داستانم نیستم

رضا عنصرسیار سه‌شنبه 10 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 06:03 ب.ظ http://www.donyayeakkasi.blogfa.com

سلام..

خیلی دوست دارم بونمااااااااااااا

ولی همین حالا از اردو برگشتیم...

نمی تونم...

منتظر باش.. میام... :دی

اوووووووووووه خوش گذشته باشه آقا رضا

رضا عنصرسیار سه‌شنبه 10 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 06:04 ب.ظ http://www.donyayeakkasi.blogfa.com

بونماااااااااااااا = بخونمااااااااااااااااااا

ها یکم روش که نگاه کردم متوجه شدم . نمیشد اول این کامنتو میذاشتی بعد کامنت قبلی مینوشتی D-:

دروازه ی بهشت سه‌شنبه 10 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 06:05 ب.ظ http://www.paradisegate.blogfa.com

سلام..

تو هم که همون الهه هستی .. پس دوباره لازم نیست توضیح بدم که اردو بودم...

:دی

=))

سمانه ( یه دونه ) چهارشنبه 11 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:41 ق.ظ http://yedooone.blogfa.com/

سلام الهه

امان از دست این پسرا ! :D

می گم پس هلیا کجاس ؟؟ چرا از اون نمی نویسی ؟ :D

پشت موتور سامان :-"
هلیا تمام قسمت قبل رو قرق کرده بود امروز ماجرای امین بود

رضا عنصرسیار چهارشنبه 11 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 02:00 ب.ظ http://www.donyayeakkasi.blogfa.com

خوب بود///
منتظریم...

برای بعدی....

منم همینطور p-:

دروازه ی بهشت چهارشنبه 11 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 02:02 ب.ظ http://www.paradisegate.blogfa.com

سلام...

تو هم که همون الهه هستی ژس نمی خواد دوباره کامنت بزارم///

:-)

آخرش یه کاری می کنم که ژشیمون بشتیاااااااااا :دی

...

هانه X-X

دروازه ی بهشت چهارشنبه 11 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 02:02 ب.ظ http://www.paradisegate.blogfa.com

ژشیمون = پشیمون

:دی

ژس = پس :دییییییییییییی

آفرین جفره ای پنج‌شنبه 12 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:37 ق.ظ http://www.theaterbushehr.blogfa.com

من تازه از قسمت اول شروع کردم...واسه اولین کار خیلی خوبه..منتها یه ریزه باید ژیاز داغشو زیاد کنی..بیشتر توصیف کنی اون مکان رو..باید یه جوری قصه بنویسی که اون صحنه قشنگ بیاد جلو چشم خواننده..سعی کن یا کل شو عامیانه بنویسی یا اصلا...چونکه لطمه میخوری اینجوری..و در مورد ویرایش و نگارش..جمله بندی..چند تا کتاب بخون که قوی تر بشی..یا از یه استاد ادبیات کمک بگیر..کم کم به جایی میرسی که خودتم باورت نمیشه..دوستت دارم اله جون..خیلی گلی

مرسی از راهنمایی هات x-:
اتفاقا یکی اومد و گفت اینقدر توصیف ننویس
تفاوت سلیقه زیاده
ولی گویا من نقطه وسط رو گرفتم که از دو طرف انتقاد میشم D-:

ریحانه پنج‌شنبه 12 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 08:53 ب.ظ http://reyhan274.blogfa.com

آخرش چی میشه ؟؟

فکرتو برای آخرش در گیر نکن تا از داستان لذت ببری

هوای تازه جمعه 13 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:25 ق.ظ http://mehrdad-mobarhan.blogfa.com/

خیلی قیشنگ بود

کی هشت و میزاری

مردیم که

اینگار جومونگه خب زود تمومش کن دیگه

درگیر سفره عقدم ککایی

محمد امین جمعه 13 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 06:19 ق.ظ

کجی قیافی مو و بلاگم به کتابخونا میخوره ولی هنوز خیلی کتابه که ارزوی خوندنشون رو دارم و در مقابل چیزایی که خوندم خیلی کمن هیچن


با چیزایی که خانم جفره ای گفتن موافقم

اینا . شما هم که راجع کتاب خوندنتون حرف منو میزنین

پرواز جمعه 13 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 08:20 ب.ظ http://parvaztm.blogfa.com

ما سفره عقد می‌خوایم یالا!!!

عکسشو اینجا هم باید بذاری! گفته باشم.

من خودم می‌دونم که نوشتن داستان و تایپ کردنش چقدر دردسره! مثل غذا پختن می‌مونه که 3 ساعت طول میکشه تا یه غذا بپزی، اونوقت نیم ساعت نشده خورده میشه.



باشه حتما . وقتی تکمیل شد عکساشو میذارم x:

رضا عنصرسیار یکشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 02:12 ق.ظ http://www.donyayeakkasi.blogfa.com

یالاااااااااااااااااا

یالااااااااااااا

قسمت بعدی

یالاااااااااااااااااااااا

یالااااااااااااااااااااا

:دی

میام و خبرت میدم

سی ما دوشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:09 ب.ظ http://30manozari.blogfa.com

سلام
نمیدونستم الهه خانم داستان می نویسه

عجب از شماست! وبتونو باز کردم ولی اصلا برام آشنا نبود . آخه از کامنتتون برداشت کردم که قبلا اینجا سر میزدید :)

دانشجوی بدبخت سابق چهارشنبه 18 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 02:57 ب.ظ http://www.fancy-meeting-you.blogfa.com/

همین الان همه 7 قسمتو با هم خوندم چشام داره در میاد ولی خوب می نویسی زودتر بقیشو بذار. منم آ÷م یه سر بهم بزن

الهیییییییییی چه استقامتی! چه جوری تونستییییییییییییی ؟!
دلم برات تنگ شده

آیلا چهارشنبه 18 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 04:46 ب.ظ http://moon30.blogsky.com

سلام الهه جون
مرسی! خوب داره پیش میره. دو قسمت رو باهم خوندم خیلی چسبید :)

در عوض من چهار قسمت داستانتو با هم میخونم دلت آب
الهی قربونت برم :-*

رضا (عبدو ) دوشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 06:22 ب.ظ http://abdonameh.blogfa.com

قسمت ۷ خوانده شد

دارم ات

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد