الهه و چراغ جادو

تنهایی فقط زیبنده خداست

الهه و چراغ جادو

تنهایی فقط زیبنده خداست

عذاب الهی و دو تفنگدار

30 فروردین مامانینا رو فرستادیم مکه و خونه رو در دستان قدرتمند خودمون گرفتیم .  آقای برادر بزرگه!  برنامه ها داریم با هم. مامان قبل رفتنش منو به سکسکه انداخته بود از بس تمنا میکرد با هم خوب باشین . من خوبم . اون بده . یعنی همیشه هم بد نیستا . یهو بد میشه . اولش خود اصلیشو نشون نمیده . اصلا همکاری نمیکنه فقط برای اینکه از زیر کار در بره خودشو بیحال و مریض میگیره  . دو قدم با ماشین نمیره بیرون وسایلی که برای غذا لازم داریم بخره . اونوقت رضای گلم توی ظهر گرما باید پیاده  بره (این بار نه آ . تازگی موتور خریده). منم به رضا گفتم سس مایونز و تخم مرغ و 4تا نون ساندویچی سهم خودمون دوتا بخره و برای نهار سالاد الویه ردیف کردم . نکته ی ماجرا اینجاست که علی جان از دوران طفولیت به هر چیزی که ذره ای تخم مرغ داشته باشه آلرژی شدید داره . حتی کباب هایی که روکش تخم مرغ میزنن هم نمیتونه بخوره . خلاصه ما خوردیم و اون میوه میل کرد . البته ظرف میوه رو هم گذاشت توی سینک تا کلفتش بشوره . ولی این تو بمیری ها از اون تو بمیری ها نبود . چون همه ظرفها شسته شد غیر از اون ظرف میوه . خلاصه چند روزه که ما داریم سالاد الویه (هر بار با یه تزیین) میخوریم و خیلی هم لذت میبریم . یه عالمه سیب زمینی و تخم مرغ جوش دادیم که دیگه هی ظرف کثیف نکنیم . خیلی با مزه اس وقتی میاد خونه میگه نهار چی داشتین و همیشه جوابش یکیه. سالاد الویه . به من چه . تازه اون باید برا ما غذا بپزه .  هم بیشتر من آشپزی بلده هم وقتش آزادتره . برا اینکه کنکور دکترا بخونه فقط دو روز در هفته تدریس میکنه و بقیه روزا یا میره دردر یا پشت کامپیوتر نمیدونم چیکار میکنه . هر کاری هست درس نیست . رفته شکایت ما کرده گفته الهه و رضا جواب سلام منو نمی دن !!! ما که روحمون هم خبر دار نیست . اونوقت بدون اینکه قبلش با هم دلخوری داشته باشیم یا مشغول کاری باشه که حواسش نباشه من باهاش حرف میزنم ، از میت صدا در میاد و این هیچ .  انگار دارم با دیوار حرف میزنم . چه توقعا میره درد دل میکنه با مامان میگه منم دوس دارم الهه دوستم داشته باشه ، همونجور که به رضا میگه ،  به منم بگه عزیزم و قربون صدقه ام بره . قبل از اینکه مامانینا برن شب بود . یعنی صبح بود . ولی ساعت 4:30 بود . خواستم برم خیلی عذر میخوام اگه خدا قبول کنه با اجازه بزرگترا "دبلیو سی" . از اونجایی که من خیلی شجاعم و یه همچین بگی نگی به گیگیلی (توی کارتون کلاه قرمزی) میگم زکی! حوصله ام نشد ، چراغ حیاط روشن نکردم . همین که دمپایی پوشیدم تا فرق سرم مورمور شد. به فاصله ای که رسیدم اتاق مامانینا این انگشت وسطی پام ورم کرده بود و قرمز و درد میکرد خییییییییلی . مامان میگفت احتمالا سوسک بوده دهنش کثیف بوده . مامان الکل میزد بهش و من گریه و جیغ (بیشتر از ترس گریه میکردم) . بابا هم رفت توی حیاط ولی چیزی ندید . صبح علی گفت زنبور نیش ات زده بود؟ گفتم نمیدونم ولی شاید سوسک دهن کثیف بوده . گفت زنبور بوده . از اونجایی که من مسیر رفت و برگشت دبلیو سی رو (تعارفای قبل این کلمه رو خودتون ببخشین) بیشتر از هر مسیر دیگه ای طی میکنم توی این سیر و سیاحت ، جسد زنبور هم کنار در هال رویت شد . علی گفت همون شب خواب دیده بود منو زنبور زده .  توی خواب ، خونه مون خراب شده بود منو رضا متحد شده بودیم دعواش میکردیم میگفتیم کار اونه . اینم هی میگف به خدا من نبودم و هی حرص میخورد . بعدش به خدا میگه خدایا اینا منو خیلی اذیت میکنن . همون موقع عذاب الهی نازل میشه یه دسته زنبور بزرگ سیاه میان و منو نیش میزنن و اونم با وحشت بیدار میشه . اگه فکر میکنین ما بعد از اینکه خوابشو تعریف کرد از عقوبت و تعبیر خوابش ترسیدیم و ننشستیم مسخره کنیم و از اون به بعد در صلح و صفا شدیم باید بگم که سخت در اشتباهین . بررررررررررررررررنامه ها داریم با هم ... آآآآآقا علی

 

حدیث امروز:

هیچ کار نیکی را کوچک ندون هر چند این باشه که پیمانه آب رو در ظرف مرد تشنه ای بریزی و برادرت رو با گشاده رویی دیدار کنی (حضرت محمد)

 

پیشنهاد امروز:

برای اونایی که دوس داشتند صدای منو از رادیو بوشهر بشنون ، هفتم اردیبهشت ساعت 10 تا 10:30 صبح برنامه بچه های ساحل . بعد از سلام مجری یه قسمت میاد به اسم دانستنی ها . هنوز صدام خیلی بی روح و کم انرژیه و معلومه روی نوشته میخونم . قسمت نمایش هم هستم ولی نه همیشه . اون که دیگه خیلی خیلی چول هستم

نظرات 18 + ارسال نظر
هادی شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 12:56 ب.ظ http://khalbos.blogfa.com

چه داستانی داری با یان داداشت !
پس بابا مامان رفتن مکه
به سلامتی
ایشالاه روزی شما هم باشه

قصه است این قصه آری قصه ی درد است . زبونککککک
ایشالا . بیاین با بچه های وب قرار بذاریم با هم بریم مکه D:

هادی شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 12:57 ب.ظ http://khalbos.blogfa.com

اون موقع صح من رادیو کجا گیر بیارم ؟

آنگاه که تقدیر نیست
و از تدبیر هم کاری ساخته نیست
اگر خواستن با تمام وجود باشد
جواب یافتنیست (دکتر شریعتی)

رضوان شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 01:41 ب.ظ http://hornet.blogsky.com

من بوشهرم
گویا باز به داداش علی ما ظلم کردید
بی زبون گیر اوردین
سالاد الویه هم نوش جونتون
بابای

ای رضوان بازم طرفداری این کردی
میکککککشمت

شاذه شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 02:34 ب.ظ http://shazze.blogsky.com

خییییییییییییلی بانمک بود :)))
ایشالا مکه قسمت تو و داداش علی باهم بشه (نیش) (فرارررر)

وووووووووووی دور از جون =))
بگیریـــــــــــــــــــنش :))

طاهره خانم شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 05:06 ب.ظ http://tasnimm.blogfa.com/

عجب روزهای خوبی سپری میکنید :دی

پیشنهاد امروزت با حال بودا :دی

آره جذابترین پیشنهاد دوران وب نویسیم بود :دییییییییی

دانه شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 09:27 ب.ظ

خیلی جالب مینویسی

مرسی دختر گلم (الان من مادر خونه ام حس بزرگی بهم دست داده) :پی

ریحانه یکشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 12:22 ق.ظ http://reyhan274.blogfa.com

ما نمیتونیم رادیو بوشهرو بگیریم که :-اس

چه شانسی اوردی پس :پی

احسان دهقانی یکشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 01:03 ق.ظ http://blog.ehsand.com

ای بوا، سیل کن چقه نوشته!
مو الان خوم میاد!
سوا صب میام میخونم و کامنت میلم!

نه . همه چیز اونجوری نیست که به نظر میاد :دییییییییییییی
این قالب من کادر قسمت متنش کوچیکه

نرگس یکشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 11:01 ق.ظ

چقدر تو خطرناکی دختر !! :دی

نگوووووووووووووووووو :پی
باید باشی تا بفهمی چی میگم

رضا ( عبدو ) یکشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 11:01 ق.ظ http://abdonameh.blogfa.com

سلام .
بدبخت داداشت . سیچه ایقه اذیتش میکنی ؟؟؟ نخوه یکم باهاش مهربون تر باشی ؟؟؟ مطمئن هستم آقا علی دعا میکنه هرچه زودتر شوهر کنی تا ازت راحت بشه .
دختر گناه داره . داره سی خوش آقای دکتر میشه بعدا تو حالش میگری . سیش غذا درست نمیکنی .
بخدا خیلی دوست داره

اجازه آقا ! من بچه مظاومه هستم L-:


همچینم نیست
من هیچوقت بهش بی ادبی نمیکنم
کاری به کارش ندارم
انگار وجود نداره
ولی نباید کارشو به دوش من بذاره
من که مسئولش نیستم غذا جلوش بذارم و بردارم
مثل یه خونه دانشجویی همه باید همکاری کنن
همکاری نمیکنه این چیزاشم باید بکشه


آغا این داره ماااااااااااا رو سیاه میکنه
کجا درس میخونه؟
فقط میخواد به اسم کنکور واحد های کمتری بگیره و
به جای سر و کله زدن با دانشجوها پول تو جیبی مفت و مجانی از بابا بگیره :-"


صب کن مینیم
تو همی حالا گفتی دوس داره زودتر شوهر کنم بعدش میگی دوستم داره ؟ :))
اون خودش یک ساله ازدواج کرده . فعلا که اون سربار خونه ی پدریه ، نه منه

رضا (‌عبدو ) یکشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 11:02 ق.ظ http://abdonameh.blogfa.com

رادیو بوشهر ؟؟؟ الهه ؟؟؟ چه جالب

چرا تعجب میکنی رضااااااااااااااااااااا ؟ :))
من قضیه ی کامل روزی که رفتم رادیو تست بدمو توی وبم نوشته بودم
ای رضای آلزایمری :پی

رضا عنصرسیار دوشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 01:03 ق.ظ http://www.donyayeakkasi.blogfa.com

سلام. ممنون که گزارش رو خواندی. امیدوارم تونسته باشم عکس های خوبی بذارم.

ببینم می شه این علی و رضا رو برام معرفی کنی..؟؟؟ اگه اشتباه نکنم علی برادر و رضا همسرتون هست..... درسته؟؟؟

شما مگه تو صدا و سیما کا رمی کنی؟؟؟

منتظرم


بهترین ها


تا بعد

آخییییییییییییییییی :))
رضا همسرم نیست . داداش کوچیکمه
2سال از من کوچیکتره
ولی دوستام که ما رو میبینن میپرسن نامزدته؟ :پی
حالا روشون نمیشه بگن دوس پسرته ها میزننش به اونجا :دیییییییییییی

نه فقط در حد تمرین و تسته

رضا عنصرسیار دوشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 10:28 ب.ظ http://www.donyayeakkasi.blogfa.com

صداتون رو شنیدم..........

بابا صدااااااااااااااااااااااااااااااا

نه. جدی .. اجرای خوبی بود.........

تبریک می گم.........


خوشحال شدم شنیدی
من هم به شما تبریک میگم
چون اولین (واحتمالا آخرین) کسی هستی که از کار من تعریف میکنه :پی

رضا عنصرسیار دوشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 10:34 ب.ظ http://www.donyayeakkasi.blogfa.com

تو دانستنی ها بود دیگه؟؟؟؟؟؟؟؟؟/


بابا صدااااااااااااااااااااااااااا..

آره
خودم بعد از اجرا نشنیدمش
این صدای خودمه نه اینکه اونو نینی کرده باشم
وقتی بخوای تغییر صدا بدی تصنعی میشه

طارمه سه‌شنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 11:01 ب.ظ

احتمال زیاد جمعه ساعت 13:30 برمیگردند.

از خواب پریدم قلبم مثل گوجیک میزد
نه از خوشحالی آ
از دست هیاهوی قومی که ساعت یک و نیم رفته بودن فرودگاه

بچه های نسل سوسیس و کالباس پنج‌شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 10:10 ب.ظ http://www.bahmani98.com

هیچ کار نیکی را کوچک ندون هر چند این باشه که پیمانه آب رو در ظرف مرد تشنه ای بریزی و برادرت رو با گشاده رویی دیدار کنی. از این خیلی خوشم اومد
انشا الله روزی خودتون .

چه خوب
از حضور کامنتیتان متشکرم :پی

مینا(روز بارونی) شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 01:12 ق.ظ http://baraneshghemane.blogfa.com

سلام خوبی
چه جالب ما ۳۰ام رفتیم فرودگاه استقبال مامانم اینا که داشتن بر می گشتن بعد شما مامان بابتون ۳۰ام رفتن

چه جالب من نمی دونستم قبول شدی خوندم که رفتی تست دادی اما نمی دونستم قبول شدی تبریک میگم

خدا به دادت برسه از دست داداشت . خواهر منم گرفتارم :دی

به روزم دوست داشتی بیا خوشحال میشم

وایییییییییی چه خوش به حالت بوده x-:
قبول نشدم هنوز . اینا برای تمرین و تست بود
هااااااااااااااااا خیلی مصیب سختیه p-:
دویدممممممممممممممم :-*

مژگان یکشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 08:16 ب.ظ http://ninijon.persianblog.ir

خونه شده پلنگ خونه....ها؟

من جوجه ی شجاعم
دیگه اونو نمیدونم :پی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد