-
غمی نداری بزی بخر
چهارشنبه 3 آبانماه سال 1391 18:00
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA کمتر از یک ماهه که توی مغازه برادر زن علی (کوکای بزرگم) کار می کنم . چهار روز در هفته و دو شیفت برای 200 تومن. البته عصر شنبه ساعت هفت تعطیل می کنم که به یکی از کلاسام برسم . بعضی از دوستام میگن حیف تو نیست نابغه کلاسمون (این...
-
اخبار
چهارشنبه 11 مردادماه سال 1391 17:40
هرچی مدت زیادتری از ننوشتنت بگذره سخت تره که دوباره دستت به نوشتن بره . کلی خبر توی خونه ما بود . کلا خبر که می گن یعنی خونه ما . علی (برادر بزرگم) رتبه اول کنکور دکتری شده و مصاحبه داده منتظر نتیجه اس . داریم بار می کنیم از عاشوری . این خونه جدید چون مال منه همه چیزش از موکت و انتخاب گاز و کابینت و پرده به سلیقه من...
-
گاهی گمان نمیکنی که میشود اما میشود
سهشنبه 26 مهرماه سال 1390 06:22
از وقتی برای کنکور ارشد ثبت نام کردم همش به خدا میگفتم دانشگاهم به نتیجه خوبی برسه . اینقدر مطمئن بودم قبول میشم انگار هیچ واقعیتی واقعیتر از این نیست . تا اینکه نتیجه اول کنکور آزاد اومد. من توی بازار قدیمی بودم که پسرعمه ام پیامک داد -مردود- منم نامردی نکردم بدون رودرباستی زدم زیر گریه . آقایون مغازه دار هی دلداری...
-
نمی خوام نمیام
پنجشنبه 2 تیرماه سال 1390 19:20
نمی دونم با این اتفاقی که افتاده میشه نتیجه اخلاقی گرفت که وقتی توی یه جمع غریبی توی اون جمع داخل نشو یا نه . چند روز پیش پویا تل کرد و گفت با خواهرش و پسر دایی اش و چند تا از دوستای خواهرش میخوان برن سالن بولینگ و دوست داره منم بیام . پویا همونه که یه بار باهاش توی جمع بچه های وب اومدم . اون هم دانشگاه شیراز قبول شده...
-
تعبیر حاملگی من
شنبه 31 اردیبهشتماه سال 1390 06:41
حاملگی من برمیگرده به زمانی که کنکور سراسری داده بودم و کنکور آزاد هنوز وقت امتحانش نرسیده بود . خواب دیدم توی اتاق درد زایشگاه روی یونیت مخصوص خوابیدم و خیلی باقلوا بچه ام به دنیا اومد . به مامانم که گفتم گفت وایییییی الهه تو قبل اینکه نتیجه کنکور اولیه (شش-هفت سال پیش) بیاد هم همین خوابو دیده بودی رفتی تعبیر خواب...
-
چهارشنبه سوری در وقت اضافه
یکشنبه 14 فروردینماه سال 1390 08:49
چهارشنبه سوری امسال خیلی آنتیک بود . دوست پسر سابق خواهر شوهر دوستم ازم خواستگاری کرد ! مشخص بود از ایناست که حسابی مخ میزنه. اومده بود برامون ترقه بیاره . فکر کن اگه جور شده بود و بعدا می پرسیدند با شوهرت چطور آشنا شدی چقدر ضایع بود که جواب بدی تو چهارشنبه سوری برعکس همیشه که مامانم خودشو کل کل میکنه که منو بفرسته...
-
خورشید و کوه و رودخونه
جمعه 20 اسفندماه سال 1389 02:32
اینقد اتفاقات افتاده که حوووووووووصله ام نمیشه بشمارمشون چه برسه به اینکه بنویسم . مدتیه ساکن شیراز شدیم کم کم داره گشادی به ما هم سرایت میکنه . اولیش همین بود که رضا دانشگاه شیراز قبول شده و ما هم همگی مثل پرستوها کوچ کردیم . البته از نوع اون پرستوهایی که نمیخواستند بیان ولی مامانشون به منقار گرفتشون و بردشون (باید...
-
فلکه یا.را.نه ها
پنجشنبه 9 دیماه سال 1389 16:25
من : اون قدیما فکر می کردم توی زمان پدرانمون چقدر زندگی سخت بوده . آب از چاه میووردند . سوار الاغ می شدند و حتما باهاش کیف یه بنزی چیزی میبردند . پی پی حیوونا جمع می کردند که به عنوان سوخت استفاده کنند . هی! کلی فیس دادم به اجدادمون که آبمون توی چای ساز در عرض چهار دیقه جوش میاد ولی نفهمیدم یهو چی شد که ورق برگشت ....
-
ضامن
پنجشنبه 4 آذرماه سال 1389 12:30
سوال : ببینم چطور میشه و چطور میتونی اون کسی که این همه باهاش بودی و این همه با آب و تاب ازش تعریف می کردی رو اینجوری فراموش کنی؟؟ برام سواله.. جواب: عکس شو گوشه پی ام یاهو مسنجرم می ذارم . به وفادار موندن چنین پسر زیبایی اونم برای چند سال شک دارم . واقعا کسی میتونه ضمانتش کنه؟ جواب قانع کننده نیست؟ سوال : یعنی میگی...
-
کلاغ پر گنجشک روی بوم پر
یکشنبه 30 آبانماه سال 1389 22:17
چه خوب شد پست قبلی رو نوشتم . مرسی از راهنمایی هاتون . این همه خانواده ام باهام حرف زدند ولی حرفای پرستو منو به فکر انداخت و حمیده منو واقعا تکون داد . من باید عاقلتر از اون باشم که آینده و زندگیمو خراب کنم . حتی اگه اسمشو بی وفایی بذاریم . به قول پسر دایی ام خیلی هم دلشون بخواد و حلوا حلواتم کنند (خودشیفته ی با...
-
پیوندتان مبارک
جمعه 28 آبانماه سال 1389 14:52
این مدتی که گذشت من قرار نامزدی با یکی بستم . حلقه انگشت هم کردیم . جشن دو نفره گرفتیم . در باره مهریه مون حرف زدیم . اسم بچه مونو انتخاب کردیم . رنگ اتاقامون . جای خونمون . اسمی که میخوایم مامان بابای همو صدا بزنیم . با هم برای مسئله ای دانشگاه من رفتیم . زیتون رفتیم . شلوارم هی از پام میوفتاد . خواست برام کمربند...
-
پدیده ای به نام داربی
چهارشنبه 28 مهرماه سال 1389 00:28
اول اینکه کلنگیمون کردند ولی نفهمیدیم اسمش دربیه یا داربی . هر چی بود چی خوشی بود . ای کاش ما به جای استقلالی ها توی خیابون شادی می کردیم . یکی از پسرعمه هام (عادل) نمونه یک فوتبالی دو آتیشه اس . البته دو آتیشه نه برای تیم محبوبش! در واقع برای هر دو تیم آتیش داره . چون بعد از بازی رفت برای بوق بوق کردن . طالب شده بود...
-
یه کاری که هیچوقت تصمیمشو نگرفتم
چهارشنبه 21 مهرماه سال 1389 20:58
دلم برای لباسهایم تنگ شده . میخواهم باز هم شلوار خودم را بپوشم . دلم نمی آید شلواری با سایز جدیدم خریداری کنم . مدتی برای بیرون رفتن دامن می پوشیدم . تا اینکه خواهرم یکی از شلوارهایش را برایم آورد . کسی که همیشه به من میگفت نمیتوانی لاغر شوی، حالا مشوق من شده ... در واقع ... پویا میخواهد مرا رژیم دهد حدیث امروز : خیری...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 26 شهریورماه سال 1389 21:49
"دوستت دارم" را من دلاویزترین شعر جهان یافته ام ! این گل سرخ من است دامنی پر کن از این گل که دهی هدیه به خلق ، که بری خانه دشمن ، که فشانی بر دوست ! در دل مردم عالم ... به خدا ... نور خواهدپاشید ... روح خواهد بخشید. تو هم ای خوب من! این نکته به تکرار بگو این دلاویزترین شعر جهان را همه وقت نه به یک بار و به...
-
عقده ی پیشنهاد نوشتن
چهارشنبه 6 مردادماه سال 1389 02:23
پیشنهاد بهداشتی : توی این فصل پاها زیاد عرق میکنه و ممکنه بین انگشتاتون زخمی و دردناک بشه که علتش رشد قارچه . باید پاها رو مرتب بشوریم و بین انگشتها دست بکشیم . ولی مهمتر از همه اینکه بعد از شستن، لای انگشتها رو خشک کنیم چون محیط مناسب رشد قارچ جاهای مرطوبه. پیشنهاد عاطفی : تا میتونید بخورید . به ماه شعبان "ماه...
-
شب با من بودنت خوش (قسمت دوازدهم)
پنجشنبه 6 خردادماه سال 1389 01:09
هلیا با ریمل موهای صورت امین را پر رنگ تر کرد . سامان آن را از دست هلیا گرفت و با نوک برس ریمل ضربه های آرامی به صورت امین زد و زیر لب گفت : اینم که خشکه رنگ نداره. هلیا چند قطره آب در آن ریخت . سامان از روی شیطنت سبیل کلفتی با کناره های پیچ دار پشت لب امین کشید . هر دو خندیدند . امین به آینه دستی نگاه کرد و گفت :...
-
شب با من بودنت خوش (قسمت یازدهم)
سهشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1389 14:18
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA توضیحات : هرجا اسم امین می آد منظور جسم هلیا است و بالعکس. مثلا: علی با هلیا دست داد (درواقع علی با جسم امین دست داده) / یا مثلا : فاطمه نگاهی به امین انداخت (فاطمه به جسم هلیا نگاه کرده). هلیا و امین وقتی کسی پیششون نباشه همدیگه رو به اسم واقعیشون صدا میزنند . ولی وقتی برفرض...
-
شب با من بودنت خوش (قسمت دهم)
پنجشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1389 21:49
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA فاطمه مشغول آشپزی شده بود و به احدی اجازه دخالت در هنر آشپزی اش نمی داد . سامان بسته پاسور را بیرون آورد و گفت : حوصلمون سر رفت حکم بازی کنیم " هلیا به عمرش بازی نکرده بود . نه تنها این ، بلکه تابحال پیش نیامده بود بازی آن را از نزدیک تماشا کند . نگاه ملتمسانه ای به امین...
-
شب با من بودنت خوش (قسمت نهم ــ اصلاح شد)
شنبه 11 اردیبهشتماه سال 1389 02:08
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA توضیحات : از این پست راضی نبودم . از یه نویسنده (پسر عمه ام) پرسیدم مشکلش چیه که منو خوشحال نمیکنه . خوندش و گفت موضوع اصلی داستانتو فراموش کردی . موضوع اصلیش ماجرای امین و هلیاس . که الان تمام انرژیتو روی قضیه فاطمه گذاشتی . یکمی درباره بهتر نوشتن هم برام توضیح داد . من...
-
عکس سفره عقدم
دوشنبه 23 فروردینماه سال 1389 02:58
http://upload.iranblog.com/7/1271064359.jpg امروز یکشنبه ارائه اش دادیم . پایه گردو رو نشد توی کلاس بزنیم مجبور شدیم ظرف یه بار مصرف اسپری کنیم همینش توی ذوقم میزنه . بقیه شو عاشقشونم . عکس تک تکشونو بعدا با یه دوربین با کیفیت میذارم http://upload.iranblog.com/7/1271072411.jpg این پنیر سفره عقدی بود که چند شب پیش برای...
-
شبِ با من بودنت خوش (قسمت هشتم)
جمعه 20 فروردینماه سال 1389 10:07
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA لاله بدون اینکه سرش را برگرداند زیر لبی گفت : "جواب نده" و به سرعت قدمهایش افزود . ولی امین به دنبال او نیامد . لاله با تعجب برگشت . امین گفت : خودیه بابا بیا . معرفی میکنم آقا امین و دوستشون سامان . و ایشونم لاله خانم...
-
داستان دنباله دار من (قسمت هفتم)
دوشنبه 9 فروردینماه سال 1389 16:34
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA از آن طرف امین روی تخت دراز کشیده بود و موبایل هلیا را چک میکرد . بعضی از اسم های ذخیره شده در گوشی نظیر پیشی، مزاحم، و ننه ی هوشنگ حقیقتا امین را غلغلک میداد که به شیطنت هایی دست بزند. ولی با انسانیت جور در نمی آمد ... عدالت نبود ... او باید همه لیست را مرحون لطف بی دریغ خود...
-
داستان دنباله دار من (قسمت ششم)
چهارشنبه 26 اسفندماه سال 1388 00:56
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA هلیا به طرف حیاط رفت . شکوفه هم دوان دوان به دنبالش آمد و دستش را گرفت . دستان شکوفه قوت قلبی برای هلیا بود و در دلش بسیار از او سپاسگذار شد . دو پسر در حیاط ایستاده بودند . شکوفه دست هلیا را رها کرد و پاهای پسری با چشمان سبز و موی نسبتا روشن ، قد متوسط و هیکل استخوانی را در...
-
داستان دنباله دار من (قسمت پنجم)
شنبه 22 اسفندماه سال 1388 15:20
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA بعد از پوشیدن لباس ، موبایل هایشان را از مسئول آنجا گرفتند و به دوراهی جدا شدنشان رسیدند . امین باید مسیری را تا رسیدن به خیابان اصلی پیاده میرفت . پراید سفیدی با دو سرنشین که پسران جوان زیبایی بودند برایش بوق زدند و او به مسیر مستقیم اشاره کرد . راننده سری به تایید تکان داد...
-
داستان دنباله دار من (قسمت چهارم)
سهشنبه 18 اسفندماه سال 1388 17:37
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA وارد سالن استخر شدند . چشمان امین رنگ به رنگ شده بود . یک خارج به تمام معنا را با هزینه اندکی تجربه میکرد. بعضی ها فرصت رسیدن به قسمت تعویض لباس را به خود نمیدادند و همانجا رخت و لباس از خود میکندند . امین آرزو کرد کاش علی و سامان هم آنجا بودند و حسابی بقیه را دید میزدند و...
-
داستان دنباله دار من (قسمت سوم)
جمعه 14 اسفندماه سال 1388 13:44
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA صدای اذان صبح از دوردست به گوش می رسید . هلیا خواب آلود از رختخواب برخواست . خوابیدن زودهنگام او را بیشتر خسته و منگ کرده بود جوری که موقع عبور از در اتاق با چهارجوب در یکی شد. با دیدن پدر امین یکباره تمام صحنه های شب گذشته جلوی چشمش با دور تند ورق خورد . با اوقات تلخ وضو...
-
داستان دنباله دار من (قسمت دوم)
سهشنبه 11 اسفندماه سال 1388 11:16
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA چشمان هلیای روبرو از تعجب گرد شده بود و به او نگاه میکرد . هلیا خواست بگوید "یعنی ما دوتا هلیا شدیم؟" ولی این صدای امین بود که شنیده میشد . هلیا با وحشت به خودش نگاه کرد . آنچه میدید تیشرت آبی امین بود که بر تن او پوشانده بودند . اندامی چهارشانه ، بلند و خوش هیکل که...
-
داستان دنباله دار من
شنبه 8 اسفندماه سال 1388 14:26
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA هلیا پشت کامپیوتر نشسته بود و توپ هم او را تکان نمیداد . اسپیکر را روشن گذاشته بود و صدای همراه با قطع و وصل موسیقی فضای اتاق را پر کرده بود . با فونت درشت نوشت : این چه آهنگیه که گذاشتید! امین خودت یه چیز باحالی بذار صدای موسیقی عوض شد . هلیا نوشت : امینوووووووو چاووشی ؟ هاه...
-
کنکور دادیم
شنبه 1 اسفندماه سال 1388 20:37
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA اول اولش بگم که امتحانکو خیلی چول بود و مهمتر از همه اینکه ده تومن ثبت نامی حلالشون چون تغذیه رو یه کیک بزرگ دادن . صبح نوشین (دختر خاله دوستم که دیگه دوست منم هست) تل کرد داشت می مرد از استرس . گفت نمیتونه خونه رو تحمل کنه و میخواد بیاد پیشم. این نوشین و مامان باهم دست به...
-
رمانتیک میشویییییییییییم
چهارشنبه 28 بهمنماه سال 1388 11:29
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA قبلنا فقط ولنتاین بود . بعدش گفتند ولنتاین جیزه و باید سپندار مذ جشن گرفته بشه . وقتی برای اولین بار اسم سپندار شنیدم گفتم این از کجا پیداش شد؟ یادم از یکی افتاد که تعریف میکرد اوایل وقتی اسم امام خمینی می اوردند خیلی براش عجیب بود و میگفت این آقا دیگه کجا بود؟ خوب همیشه شروع...