قبلنا فقط ولنتاین بود . بعدش گفتند ولنتاین جیزه و باید سپندار مذ جشن گرفته بشه . وقتی برای اولین بار اسم سپندار شنیدم گفتم این از کجا پیداش شد؟ یادم از یکی افتاد که تعریف میکرد اوایل وقتی اسم امام خمینی می اوردند خیلی براش عجیب بود و میگفت این آقا دیگه کجا بود؟ خوب همیشه شروع یه تحول بزرگ همه چی یه جوری گنگه . اولش دو سه نفرن ولی کم کم سر زبانها می افته . مامانم میگه توی مدرسه شون چند تا دختر بودند که زنگ تفریح روی عکس شاه می نشستند و همشم حرفای ضد رژیم میزدند و میگفتند شاه دزده و این حرفا . تصور کن اونا اونموقع برا خودشون یه پا آدم خلاف محسوب میشدند و همه تف و لعنتشون میکردند ، حالا بهشون میگن دختران شجاع . حقیقتا آدم چه میدونه خوبها و بدهای امروز در آینده چی نامیده میشن . مامانم اینقد بدش میومد که اینا این کارو میکنن . خوب دارن بد شاهی میگن که وقتی میومد بوشهر و مردم میرفتند استقبالش همین که مامانم از دور میدیدش از خوشحالی گریه اش میگرفت . آدم جو گیر میشه دیگه . خودتو یادت رفته قبلنا وقتی رئیس جمهور یا رهبر میخواس بیاد چقد ذوق مرگ میشدی . اونوقت زمان که میگذره همین مامان میشه مسئول تظاهرات خانم ها . کجا بودیم به کجا رسیدیم ؟ هاااااااا خلاصه الان دیگه این سپندار مذگان هم برای همه آشنا شده و اگه ولنتاین با تاخیر تبریک میگم در عوض پیشاپیش روز عشق باستانی (29 بهمن) مبارک همه تون
حدیث امروز:
بجاست دوستی بخواهی که به روزهایت تلاش و به شبهایت آرامش بخشد. جبران خلیل جبران
پیشنهاد امروز:
عطر HOPE رو امتحان کنید . بوی تلخ خوشی داره (قیمت حدود 10 تومن)
یک روز کانون توجه بروبچز بودن حالی میده اوووووووووووووف . اینقد ذوق و شوق میبینی که راسی راسی خیال میکنی کار مهمی انجام دادی دنیا اومدی . شب تولد گوشی رو سایلنت نکردم چون انتظار داشتم ساعت 12 شب یه اس از کسی که 12 شب تولدش به یادش بودم دریافت کنم . در عوضش پویا زنگ کش ام کرد و یه سوال بیمزه "ببینم باز چی تو دلته؟" (به خاطر پس و پیش کردن حروف "تولدته") . اون شب واقعا شب شادی بود . مرسی مرسی تولد شما هم مبارک! ظهر آقا رضامون بی خبرکی از سربازی اومد خونه . عصر با دوستم رفتیم توی دل آزادی ... هلیله علیه السلام ... اینقد محیط اونجا باصفا و بدون مزاحمه که دیگه کنار دریاهای شهر به دلت نمیچسبه . اولش روی تاب هایی که رو به دریا بودند مسابقه کِل گذاشتیم . بعدش با موجای دریا مسابقه دو برعکس گذاشتیم که حسابی خیس شدیم . پهن شدیم روی ماسه ها و چای گرم واقعا چسبید . بعدش یه آهنگ ریتمیک و شاد گذاشتیم و اینقد رقصیدیییییییییییییم ، حالت این پیرزنایی که مینارشونو (مقنار) (شال) جلوشون تکون میدن و مدل هندی که یکیشون پشت به یکی دیگه می ایسته و لری و دنس دو نفرونه. اذون که شد باروبندیل برداشتیم و کوچ کردیم طرف قوام برای قلیون میوه ایی . خیلی خنده دار بود حیفی دوربین نیورده بودیم . اولش که میترسیدم تا یکمی هوا رو میدادم داخل زودی فوتش میکردم . کم کم دل و جرات دار شدم یکم قل قل اش هم دادم . بعد هم تمام دهمو کاااامل باز میکردم که نکنه یه وقت آقا دوده بمونه تو دهنم . البته مابینش یکم حرفه ای بازی در می اوردم از لبای غنچه شده هم دود بیرون میفرستادم ولی تک دلم نمیشکست باز دهان به اندازه غار باز میکردم که مطمئن شم چیزی باقی نمونده و هی سرفه میکردم بیشتر تابلو میشدیم . دوستمم از گرمای ذغالهاش استفاده میکرد مثل جماعت منقل نشین دورش چنبره زده بودیم هر کی رد میشد به دوستم که شال مشکی پوشیده بود و حالت معتادا اونو روی صورتش کشیده بود نگاه میکرد انگار عامل خلاف اونه نه من که گویی توی قلیون جنس ریخته اند که غش غش میخندم . برگشتنی علی و عروس هم خونمون بودند و دیگر هیچ!
**جواب معمای میلاد : قلیان میوه ای**
اول : مهرداد
دوم : روزبه
سوم : آیلا
چهارم : آریا
پنجم : محسن
ششم : سمانه یه دونه
هفتم : الهام (خواهرم)
هشتم : رضا عنصر سیار
تلاشهای رضوان خانم و بهداد و رضا عبدو قابل تقدیر بود . دروازه بهشت هم گفتند که جوابو پیدا کردند ولی ما چشممون به جمال حدسشون روشن نشد . برگریزان خیلی خوب پش میرفتند ولی اصلا یادم نمیاد آخرش چیکار کردند . اسمشون جزء فاتحان معما توی ورد ندیدم. نرگس و الهام با کلی دعوا نتونستند عزم راسخ این دختر قلیونی رو خدشه دار کنند . ریحانه و نارسیس هم گویا فقط و فقط به رنگ کردن مو نظر داشتند چون تنها حرف ر پیشنهاد دادند .
عکس های کوچولویی ام :
http://up.iranblog.com/37261/1265891177.jpg
اون که بغل مامان بزرگه منم هی اشاره مامانم میکنم که بغلم کنه . اون دوتا هم علی و الهام بغل پدر بزرگ هستند
http://up.iranblog.com/37261/1265891137.jpg
توی این عکس عشق وافر من و علی کاملا مشهوده . از بس لفتش دادند الهام گریه کرد بهش پول دادند تا گریه نکنه . ببینین پولشم تو دستشه
http://up.iranblog.com/37261/1265867324.jpg
اینجا وقتی میخواستیم عکس بگیریم چراغ روشن کردند من از روشنایی ذوق کش شدم . این قلنبه ایی که چهار گوشه تخته رو میبینین ؟ وقتی چراغ خاموش بود این قلنبه هه کامل توی دهن من بود که از این صحنه هم مامانینا شکار لحظه ها کردند
http://up.iranblog.com/37261/1265903150.jpg
من تاب خیلی دوست داشتم ولی الهام و علی زورشون زیاد بود هر وقت اراده میکردند منو از تاب بلند میکردند برا همین ظهر که هوا گرم بود و اونا حوصله تاب نداشتند و صبح خیلی زود همین که بیدار میشدم بدو بدو میرفتم تاب بازی و صبحونه رو مامان روی تاب بهم میداد
http://up.iranblog.com/37261/1265876421.jpg
تا میخواستند عکس بگیرند من میدوم جلو الهام می
ایستم . عکس بعدی الهام جلو من می ایسته که به خاطر تفاوت قد ، من تو عکس
دیده نمیشم . علی لباس خلبانی پوشیده
http://up.iranblog.com/37261/1265903328.jpg
این هم منو الهام هستیم . همونقد که من آروم بودم
الهام شیطون . یهویی میرفت خیابون تاکسی میگرفت که بره خونه مادربزرگم و
مامان در به در دنبالش . یه بار گفت بیا ریشه های فرشو قیچی کنیم گفتم
مامان ناراحت میشه گفت نه خوشگل میشه . بعدش که مامان اومد الهام درو قفل
کرد . مامان گفت به جون صدام حسین نمیزنمت . درو باز کردیم تا میتونست زد
**بازی کودک درون**
1-بهترین فیلمی که تاحالا دیدم: مرد خانواده
۲ -بهترین دوست: مریم
۳- بهترین درس دانشگاه: پزشک قانونی (باید تشخیص میدادیم این پسری که اومده میگه بهش زده اند واقعا زدنش یا خودزنی بوده برای گرفتن دیه یا انتقام/ معاینه دخترای مشکوک به رابطه / کالبد شکافی مرده هایی که توی خونه مرده ان که معلوم شه قتلی در کار نبوده و ...)
۴- سمج ترین فردی که باهاش ارتباط داشتم: امیر (خواستگارم)
۵ -وحشتناک ترین صحنه ای که تو عمرم دیدم: وقتی درس نخوندی و معلم داره تو لیست نگاه میکنه یکی رو صدا کنه / وقتی از قضا اسم تو رو صدا میزنه / وقتی مشق ننوشتی / وقتی میای مدرسه میفهمی امتحان داشتین (همه رو دیدم .زیااااااااااااااد)
۶-بهترین سفری که تاحالا رفتم: اصولا من از سفر خوشم نمیاد
۷-خوشمزه ترین غذا: غذاهای عجق وجق مخصوصا وقتی توش پنیر پیتزا یا سس مایونز باشه
۸-خوش اخلاق ترین آدمی که تابه حال دیدم: عبد الرضا بوستانی
۹-بی مزه ترین غذایی که تاحالا خوردم: غذایی که با میگو خشک ساخته بشه (میگو رو برای ماندگاری خارج از یخچال خشک میکنند ولی طعم و بوی خیلی بدی داره)
۱۰-باحال ترین فرد تو اقوام: دایی عباس (اسم دایی های من خیلی بامزه اند . به ترتیب حیدر / علی اکبر / علی اصغر / عباس)
۱۱-شیرین ترین روز عمرم: روز هلیله 1
۱۲-ورزش مورد علاقه: هیکلو ببین از رو برو!
۱۳-تاثیرگذارترین فرد توزندگیم: کار خودمو میکنم!
۱۴-بهترین خواننده ی مورد علاقه ام: علی پیشتاز
۱۵-بهترین بازیگر مرد موردعلاقه ام: پرویز پرستویی
۱۶-هنرپیشه ی زن مورد علاقه ام: رابعه اسکویی
۱۷-مسخره ترین ورزش: کشتی کج
۱۸-گران ترین کادو که واسه کسی خریدم: سرویس تیتانیوم
۱۹-کادویی که دوس دارم دیگران واسم بخرن: سگ و یه جا برای نگهداریش
۲۰-تلخ ترین خاطره: جدایی از هانیه
حدیث امروز:
از قضاوت کردن دست بکش تا آرامش را تجربه کنی. دیپاک چوپرا
پیشنهاد امروز:
یه شیوه هست که هر عکسی با هر سرعتی که دارید میتونید مشاهده کنید . روی عکسی که براتون باز نمیشه راست کلیک کنید و گزینه پراپرتیز بزنید و آدرسی که جلوی گزینه LOCATION نوشته رو کپی کنید و توی قسمت آدرس بار وارد کنید
اگر هوس دیدن دراکولا کردید جای دوری نروید زیرا خداوند دل بنده های خود را نمیشکند! اصولا آدمیزاد وقتی آرزوی چیزی را در سر میپروراند گرچه بعید ولی ممکن است در دنیای واقعی به آن برسد . همانند تخیلات عجیبی همچون گذر از دیوار زمان . و اینک من درآکولا شده ام! یکشنبه شب از خواب بیدار شدم و احساس نمودم بسیار گرمم است و لباسم را در آوردم . و احساس کردم نیاز دارم توی خیابان چرخیده ، انسانی را شکار کرده و گردنش را بجوم . ولی اکّ هی! خون او حلال جانش شد و من روانه دستشویی شده و استفراغی بس شدید نمودم و چندان به مویرگهای سرم فشار آمد که از دماغ دراکولایی ام خون روان شد(به راستی یکشنبه شب احیانا شب چهارده ماه قمری نمیباشد؟ بروم نگاه تقویم کنم؟!). صبح که از خواب برخواستم و چهره خود را در آینه مشاهده نمودم به اصالت حس دراکولایی ام ایمان آوردم زیرا یکی از چشمانم چون کاسه خون بود . البته کاسه که نمیشود گفت! در واقع نعلبکی خون بود زیرا تنها نصف سفیدی چشم مرا لکه خونی فرا گرفته بود . خوشبختانه فقط مویرگهای همین دو ناحیه آسیب دید و در مشاعرم اثری ... سیلااااااااااااااااام . خی خی خی ... نگذاشته است . باری خود چندان وحشتزده نشدم ولی انسانهای دیگر بسیار شوکه میگشتند (چقدر انسانها دراکولا ندید بدید هستند) به گونه ای که قبل از ملاقات با دوستان به آنها sms داده و آماده سازی روانیشان می نمودم .
آدمیزادی که شما باشید تا پنج شنبه با وجود آنفلانزای فیل کش و صدای جگر خراش به دکتر رجوع نکردم از آن رو که میترسیدم او متوجه این نوع پیشرفته دراکولا شود . زیرا تا آنجا که اطلاع دارم ورژن های قبلی به نور مقاوم دائمی نیستند و برعکس بسیار از این صدای خود لذت برده و بسی احساس قلدری میکردم به گونه ایی که وقتی کارگری به من گفت از اینجا رد نشو مگر ربان خطر را ندیده ای؟ دلم میخواست به او بگویم اگر میبینی چشم من کاسه خون شده ، در عوضش چشم طرف از کاسه درآمده ! ولی برای ادامه مسیر یک چشم غره او را بس بود و ابهت نگاهم او را فرا گرفت . ولی پنج شنبه چشمانم بسیار اشک ریزان شد و چرک آمد (عجب پست تمیزی! استفراغ، چرک!) و من روانه بیمارستان گشتم .
وقتی فیش واریزی را به پذیرش تقدیم نمودم ، فرمودند برو داروها را بگیر و بیا که آمپول منتظر است . به آقای دکتر نظری افکندم و با لبخندی که با قورت دادن تفی همراه شد جواب دادم متشکرم ! راجع به آن فکر میکنم بعدا میآیم! دیری نپایید که به همراه الهام پس از دیدن تعزیه اربعین حسینی و گشتن در بازار و انداختن صدقه برآن شدیم که مراسم آمپول زنی را به سرانجامی رسانیم . پرستار خانمی آمپول را از نیام برکشید و آماده حمله شد که خواهر به داد رسید و از او خواست آمپول را به دست من دهد . زیرا او به خوبی میدانست که من کار پرستارها را چندان قبول ندارم . همین که ضربه آرامی به دیواره مدرج آن زدم سر آن که بسیار شل نصب نموده بود درصدد افتادن برآمد! که خواهر ناخودآگاه فرمودند ای وای این که درست نصب نشده! که به خانم پرستار بسیار برخورد و آمپول را از دستان من قاپید و گفت بده ببینم و تا آخر بداخلاق باقی ماند . الهام به او گفت حالا عصبانی نباشی بزنی خواهرم را درد آوری . او گفت من کار خود را بلدم . ایضا آن حس قلدری در من جوانه زد که بگویم اگر کار خود را بلد بودی سر آمپول را درست نصب میکردی . خواهرم میگوید خواست خدا بود و اثر رفع بلای صدقه که آمپول در دستان من تست شد وگرنه من می ماندم و یک آمپول جا مانده در کان مبارک
حدیث امروز:
به خدا پناه آورید از اینکه ستم کنید یا ستم کسی را تحمل کنید (حضرت محمد)
پیشنهاد امروز:
یکی از لباسهای کسی را که دوست میدارید از او بگیرید و به یادش به تن کنید (البته خانم ها میتونن این کارو کنند برا آقایون عیبیه!)
تولدم داره نزدیک میشه . اولش هیچ هیجانی براش نداشتم ولی الان دارم بال بال میزنم زودتر این روز خجسته فرا برسه و من تشریف فرما بشم . آخه قراره یه اتفاق خیلی خوووووووووب بیوفته . البته همینجوریشم که بخوایم فکر کنیم، به دنیا اومدن یه فرشته(!!!) مسلما اتفاق بزرگیه ولی برنامه روز تولدم وووووووووووووووووووووی خیلی خوشه . تا قبلش به احد الناسی لو داده نمیشه (مثل قضیه نسیه که مینویسند "حتی شما دوست عزیز") . اولین بارمه! آخه یکم همچین خلافه . البته برای من خلافه ولی شاید یکی بگه بوی! همین؟ . در عوض یکی دیگه بگه خاک تو سرت نکنی این کارو ها! و اینجاست که معمای میلاد آغاز میشه. هر نفر میتونه چهار حرف حدس بزنه و این پازل رو حل کنه . مثلا بگه حرف ض ؟ من میگم کجای نقطه چین ض قرار گرفته . من از شما نا امیدم . در صورتی که هیچکس به جواب نرسید تعداد حروف حدسی رو بیشتر میکنم . جواب رو در پایان روز میلاد باسعادتم (19 بهمن) میدهم . نظرها تایید نمیشه . موفق باشین
یک حرف روشن شد! "و"
حرف بعدی روشن شد "ه"
_ _ _ _ _ _ _ و ه _ _ (یازده حرف دارد)