چهارشنبه سوری امسال خیلی آنتیک بود . دوست پسر سابق خواهر شوهر دوستم ازم خواستگاری کرد ! مشخص بود از ایناست که حسابی مخ میزنه. اومده بود برامون ترقه بیاره . فکر کن اگه جور شده بود و بعدا می پرسیدند با شوهرت چطور آشنا شدی چقدر ضایع بود که جواب بدی تو چهارشنبه سوری برعکس همیشه که مامانم خودشو کل کل میکنه که منو بفرسته خونه بخت اینبار سریع گفت به درد تو نمی خوره . منم خوشحال گفتم چشم . فرداش کله سحر اومد سر تختم گفت عذاب وجدان گرفته و شب خواب نرفته تا صبح بشه و بگه یا دختر قبول نمیکنه یا ننه ی دختر ! یه اتفاق ضایع دیگه هم تو چهارشنبه سوری افتاد . با چند نفر گرد ایستاده بودیم داشتیم با سیگار یکی ترقه هامونو روشن میکردیم که یه ترقه افتاد وسط گل مجلسمون . همه پراکنده شدند غیر یه نفر . منم هول شدم روم به دیوار ببخشینا طی یه عملیات بشر دوستانه پسره رو بغل کردم با خودم کشوندم یه طرف . حالا که از منطقه خطر دور شدیم یهو متوجه شدم هنوز تو بغل پسره ام ! دوستم از بس خندید که صورتش سرخ شده بود اون شب مرتضی پیامک داد که ببینه هنوز منفجر نشده باشم . منم این ماجرا رو براش تعریف کردم . نفهمیدم چرا اینقدر داغ کرد و یه عالمه دعوام کرد و گفت قول بده دیگه از این کارا نکنی . منم گفتم از سر عمد نبوده که بخوام قولی بدم . بعدشم برای حرص دادنش از هیکل توپ پسره و فشن قشنگ موهاش تعریف کردم تا هفت پشتش بسوزه
جوجو1: خونه رضوانینا دارم این پست رو مینویسم فعلا کامپیوترم خرابه.امروز باهم رفتیم فیس بوک عضو شدیم ولی اونقدرا جذابیتی نداشت که اینقدر تو بوقش کردند نه؟ به نظرم کلوب بعضشه
*بعضشه اصطلاح بوشهری به معنی بهتره
جوجو2: من هنوز اتفاقات قبلی رو وقت نشده بنویسم. نه از کنکوری که دادم و نه تحویل سال. حالا هم که سیزده به در اضافش شد