الهه و چراغ جادو

تنهایی فقط زیبنده خداست

الهه و چراغ جادو

تنهایی فقط زیبنده خداست

چهارشنبه سوری در وقت اضافه

 

چهارشنبه سوری امسال خیلی آنتیک بود . دوست پسر سابق خواهر شوهر دوستم ازم خواستگاری کرد ! مشخص بود از ایناست که حسابی مخ میزنه. اومده بود برامون ترقه بیاره . فکر کن اگه جور شده بود و بعدا می پرسیدند با شوهرت چطور آشنا شدی چقدر ضایع بود که جواب بدی تو چهارشنبه سوری  برعکس همیشه که مامانم خودشو کل کل میکنه که منو بفرسته خونه بخت اینبار سریع گفت به درد تو نمی خوره . منم خوشحال گفتم چشم . فرداش کله سحر اومد سر تختم گفت عذاب وجدان گرفته و شب خواب نرفته تا صبح بشه و بگه یا دختر قبول نمیکنه یا ننه ی دختر ! یه اتفاق ضایع دیگه هم تو چهارشنبه سوری افتاد . با چند نفر گرد ایستاده بودیم داشتیم با سیگار یکی ترقه هامونو روشن میکردیم که یه ترقه افتاد وسط گل مجلسمون . همه پراکنده شدند غیر یه نفر . منم هول شدم روم به دیوار ببخشینا طی یه عملیات بشر دوستانه پسره رو بغل کردم با خودم کشوندم یه طرف . حالا که از منطقه خطر دور شدیم یهو متوجه شدم هنوز تو بغل پسره ام ! دوستم از بس خندید که صورتش سرخ شده بود اون شب مرتضی پیامک داد که ببینه هنوز منفجر نشده باشم . منم این ماجرا رو براش تعریف کردم . نفهمیدم چرا اینقدر داغ کرد و یه عالمه دعوام کرد و گفت قول بده دیگه از این کارا نکنی . منم گفتم از سر عمد نبوده که بخوام قولی بدم . بعدشم برای حرص دادنش از هیکل توپ پسره و فشن قشنگ موهاش تعریف کردم تا هفت پشتش بسوزه 

جوجو1: خونه رضوانینا دارم این پست رو مینویسم فعلا کامپیوترم خرابه.امروز باهم رفتیم فیس بوک عضو شدیم ولی اونقدرا جذابیتی نداشت که اینقدر تو بوقش کردند نه؟ به نظرم کلوب بعضشه

*بعضشه اصطلاح بوشهری به معنی بهتره

جوجو2: من هنوز اتفاقات قبلی رو وقت نشده بنویسم. نه از کنکوری که دادم و نه تحویل سال. حالا هم که سیزده به در اضافش شد


خورشید و کوه و رودخونه


اینقد اتفاقات افتاده که حوووووووووصله ام نمیشه بشمارمشون چه برسه به اینکه بنویسم . مدتیه ساکن شیراز شدیم کم کم داره گشادی به ما هم سرایت میکنه . اولیش همین بود که رضا دانشگاه شیراز قبول شده و ما هم همگی مثل پرستوها کوچ کردیم . البته از نوع اون پرستوهایی که نمیخواستند بیان ولی مامانشون به منقار گرفتشون و بردشون (باید بگم منقار یا نوک؟ منقار مربوط به کلاغ نمیشد؟) . الان برای تعطیلات نوروز اومدیم بوشهر . تا از وطن دور نباشی نمیفهمی که چجور ممکنه فلکه برج رو ببینی و هوس نکنی از ماشین پیاده شی بر خاک وطن زانو بزنی و ببوسیش. اتفاقات بعدی رو بعدا مینویسم ...


http://www.up.iranblog.com/images/g9oo5fkjivl5iikwxgb2.jpg


این اثر هنری رو میبینید؟ بهار کشیده . رودخونه رو میبینید؟(مشکی رنگ زده). میدونید اون چیزی که روی سر رودخونه اس چیه؟ (همین که شبیه گله) . اولش بهش توجه نکرده بودم . دفعه بعد که اومد بهش گفتم این چیه؟ یه جور که انگار یه چیز واضحه میگه : خب شیر آبشه دیگه!

اون تپه ای که سمت راسته هم اتوبوسه . اون نقطه های زیر اتوبوس چرخهاشه (نه که اتوبوس طولش زیاده پس چرخاشم باید زیاد باشه!) . محتویات داخل ماشین صندلیها و بالا هم شیشه هاست . اینو تند تند کشیده . سر حوصله که میکشه صندلیها سر جاشونند. این دختر فوضوله که ژست گرفته هم همین بهار پیکاسوهه


http://www.up.iranblog.com/images/xh3w76bsgzh0keq16p6.jpg

حدیث امروز :

شام بخورید هرچند مشتی خرمای کم بها . زیرا شام نخوردن مایه پیری و ناتوانی است (حضرت محمد)

پیشنهاد امروز :

اگه دنبال یه کتاب خلاصه و نکته گوی عالی همراه تست کنکور سالهای قبل هستید پوران پژوهش رو پیشنهاد میکنم. وقتی میخونم از بس شیرین گفته سیر نمیشم


فلکه یا.را.نه ها


من : اون قدیما فکر می کردم توی زمان پدرانمون چقدر زندگی سخت بوده . آب از چاه میووردند . سوار الاغ می شدند و حتما باهاش کیف یه بنزی چیزی میبردند . پی پی حیوونا جمع می کردند که به عنوان سوخت استفاده کنند . هی! کلی فیس دادم به اجدادمون که آبمون توی چای ساز در عرض چهار دیقه جوش میاد ولی نفهمیدم یهو چی شد که ورق برگشت . یارانه از بنزین شروع شد تا برق و الی آخر . این دایی رضا که پلیس راهنمایی رانندگی بود می گفت همزمان با کارتی شدن بنزین تعداد خر و گاری های گناوه زیاد شد . اولش یکی بود کم کم تصاعدی بالا رفت . به جای بنزین پوست هندونه می خورند و هر جا هم که احساس اجابت مزاج کنند راحت سر جاشون می ایستند و قلنبه ای به جا میذارن . تازه مشکل کود حیوانی برای سوخت هم حل می شه.

پسرم : خب مامان چرا از مولی استفاده نمیکردین؟

من : هنوز این سوخت کشف نشده بود .راسی کوکای بزرگوت کجان؟ حتما بازم رفته سیاره ونوس پی دختر بازی ؟ ای خدا هر چی پیشرفت کنه این دختر بازی سر جاش باقیه!

پسرم : نه مامان . ماموتشو برده مریخ بجنگونه (ورژن بالاتر خروس بازی).

من : واخ واخ خدا خوشش نمیاد . دانشمندان جهان کلی تلاش می کنند DNA ماموت منقرض شده رو  توی آزمایشگاه دوباره احیا می کنند که پسر دسته گل ما به جای استفاده درست بره دوتا ماموت نر رو به جون هم بندازه . زود باش تا سفره می اندازم بپر فلکه یا.را.نه ها یه لپ لپ بخر با مولی که توشه برو  مریخ دنبال کوکات.

پسرم : همون فلکهه که قبلا اسمش انرژی هسته ای حق مسلم ماست بود و مجسمه یه آقایی وسطشه رو میگی؟ راسی مامان یا.را.نه ها یعنی چی؟

من : هیچی نپرس مامان میترسم کابوسشو ببینی


جوجو۱) این پست فقط و فقط جنبه شوخی داره . همیشه وقتی یه طرح جدید میاد تا جا بیوفته و درست و غلط اجراش معلوم بشه زمان لازم داره . مثل زمانی که بعضی کالاها کوپنی شد و کلی ترس افتاد بین همه که الان اجناس گرون میشه و این صحبتا


حدیث امرروز :

کسی که غذا می خورد و شکر می کند همچون روزه دار صبور است (حضرت محمد)

پیشنهاد امروز:

پنیر لاکتیکی زیارت خیلی خیلی خوشمزه اس . مثل این پنیرای سنتی قدیمیاست که کش نمیادآ . جعبه اش هم اندازه و شکل پنیر سفید معمولیه



ضامن

 

سوال : ببینم چطور میشه و چطور میتونی اون کسی که این همه باهاش بودی و این همه با آب و تاب ازش تعریف می کردی رو اینجوری فراموش کنی؟؟  برام سواله.. 

جواب: عکس شو گوشه پی ام یاهو مسنجرم می ذارم . به وفادار موندن چنین پسر زیبایی اونم برای چند سال شک دارم . واقعا کسی میتونه ضمانتش کنه؟ جواب قانع کننده نیست؟    

سوال : یعنی میگی اون یه تو وفادار نمی موند؟ اگه اینطوره چرا قبلش باهاش بودی؟یعنی زیبا باشه وفادار نیست؟؟؟؟ 

جواب : من الانشو می بینم که وفاداره . فرداشو خدا می دونه . کی می تونه پیش بینی کنه؟ زندگی من به بی ارزشی یک قمار نیست که اگه باختم بگم به درک

**** انتظار من به عنوان یه دوست اینه که منو برای انتخاب سختی که کردم دلگرم کنید نه اینکه بیشتر باعث آزار من بشید . می دونم قصدتون فقط کنجکاویه ولی لطفا تمومش کنید

کلاغ پر گنجشک روی بوم پر

 


چه خوب شد پست قبلی رو نوشتم . مرسی از راهنمایی هاتون . این همه خانواده ام باهام حرف زدند ولی حرفای پرستو منو به فکر انداخت و حمیده منو واقعا تکون داد . من باید عاقلتر از اون باشم که آینده و زندگیمو خراب کنم . حتی اگه اسمشو بی وفایی بذاریم . به قول پسر دایی ام خیلی هم دلشون بخواد و حلوا حلواتم کنند (خودشیفته ی با اعتماد به نفس). دیدین وقتی به یکی بله بگی یهو همه یادشون میاد دم بختی آ !!! تو همین اوضاع احوال مشنگ ما سه تا خواستگار برام پیدا شد که دوتا شو شیرین رد کردم و سومی هم میخواستم رد کنم که خاله اش دور از جونتون فوت کرد و گذاشتنش برای بعد از چهل. مرتضی رو بی خیال شدم . حلقه مو از انگشتم در اوردم بدون اینکه ذره ای اشک بریزم. احتمالا دوستی باهاشو قطع می کنم تا راحتتر به آینده ام فکر کنم . یه مراسمی با ماری (ماری خودمون) بودم دلم می خواست یکی رو ببینم ولی غرورم هم اجازه نمی داد پاشم برم پیشش . ماری بهم گفت بسپارش به سرنوشت . گفتم سرنوشتو ما میسازیم اگه من تلاش نکنم که اومدنش به اینجا در حد صفره! گفت اگه قرار باشه با هم روبرو بشید میشه ... و شد!!! من هاج و واج موندم . آخه چطور ممکن بود! حالا هم همه چی رو به تقدیرم میسپارم . اگه لیاقتمو داشته باشه و قسمتمون با هم باشه میشه . گاهی وقتا بی خیالی بهترین کاریه که می شه کرد . من از پیله ام در اومدم . تو چطور؟ نمی خوای در بیای؟