هلیا به طرف حیاط رفت . شکوفه هم دوان دوان به دنبالش آمد و دستش را گرفت . دستان شکوفه قوت قلبی برای هلیا بود و در دلش بسیار از او سپاسگذار شد . دو پسر در حیاط ایستاده بودند . شکوفه دست هلیا را رها کرد و پاهای پسری با چشمان سبز و موی نسبتا روشن، قد متوسط و هیکل استخوانی را در آغوش گرفت و گفت : عمو سامان بیاین تو خونه.
سامان او را بغل کرد و گفت : نه عمو میخوایم این داداش نامردتو ببریم از دستش راحت شی.
علی که اندامی ورزشی با موهای مشکی اتو شده به بالا داشت و به نظر میرسید یکی دو سال از امین و سامان کوچکتر باشد با هلیا دست داد و لب هایش را به لب او نزدیک کرد ولی هلیا ناخودآگاه خود را پس کشید . علی با تعجب پوزخندی زد و گفت : سامان یه خبرائیه . امین شرم اش گرفته!
سامان شکوفه را زمین گذاشت و با لبخندی شیطانی بر لب به طرف آنها آمد و گفت: "دست کن اونجاش ببین چه خبره . داره یا نداره"
علی : امینو [...] چرا زودتر به ما نگفتی؟! ما حق آب و گل داشتیم . ای ای ای!
هلیا وا رفته بود و نمیدانست چه کند . سعی کرد الکی لبخند بزند ولی هر کار میکرد حالت طبیعی خود را نمیتوانست حفظ کند . سامان حیرت زده گفت : رنگ ات چرا پریده؟ علی بیا لختش کنیم نگاه کنیم شک برطرف شه . انگار موضوع جدیه
هلیا به اطرافش نگاه کرد . اصلا متوجه رفتن شکوفه نشده بود . کمی خود را جدی گرفت و گفت : "بچه ها حوصله مسخره بازی ندارم حالم خوب نیست" و روی سکوی جلوی در هال نشست . علی و سامان نیز کنار او نشستند . سامان دست دور گردن هلیا انداخت و گفت : چی شده؟
هلیا بغضش گرفته بود . امین اهل گریه کردن نبود پس او هم نباید گریه میکرد . علی گفت "یه دور که بزنیم حالت سر جاش میاد"
هلیا خیلی سریع آماده شد و با هم از خانه خارج شدند . علی و سامان هر کدام با یک موتور آمده بودند . هلیا پشت سر سامان سوار شد . به نظر میرسید او کمتر از علی اهل جانگولک بازی های پسرانه باشد . ولی سامان دست کمی از علی نداشت . آنچنان تند میراند که اگر هلیا دختر بود بدون شک روسری بر سر او باقی نمی ماند . هلیا از ترس شدیدا به سامان چسبیده بود . سامان برای اینکه صدایش به گوش برسد با صدایی شبیه فریاد گفت : حال میکنی برای خودتا !
هلیا نخواست کم بیاورد . جواب داد : اوه چه جورم! اصلا یه چیزی میگی یه چیزی میشنوی.
جلوی پاساژ نگه داشتند . اینجا بخش آسان ماجرا بود . دیگر پسرها کاری به کارش نداشتند ، قدم میزدند و سوژه ای را نشان میکردند و به تیپ و قیافه اش می خندیدند . برای هلیا بسیار جالب بود که از دید یک پسر به دختر ها نگاه کند. ببیند که پسرها به چه چیز هایی توجه میکنند و به چه چیزهایی میخندند . دوستان امین هم که کمپانی این جور رفتارها بودند. میشد که ده دقیقه جلوی ویترین مغازه ای به دختری نگاه کنند و منتظر شوند صورتش را برگرداند تا آن را با تیپش مطابقت دهند و در نهایت جمله ای مانند "نوچ! مالی نبود" را حواله اش کنند . یا در جایی مناسب مستقر شوند و به امر شیرین دید زدن مشغول شوند . در جریان دید و بازدید پاساژی، دو دختر از کنار آنها رد شدند . یکی از دخترها که پالتو کوتاه مشکی و بوت ساق بلند پاشنه میخی داشت و قسمتی از موی بلند خرمایی رنگش را از شال خود آویزان کرده بود رو به هلیا گفت : خوشگله ساعتت فروشیه؟
هلیا به او نگاه کرد . واقعا زیبا بود . ولی اداهای کجی داشت . مرتب با عشوه سرش را تکان میداد تا موهای روی صورتش را کنار بزند . هلیا که بدجور جو پسرانه او را گرفته بود لبخند زد و کش دار و با ناز گفت : نه عزیز دلم!
دختر با بلبل زبانی جواب داد : خیلی هم دلت بخواد یکی مثل من بهت گفته ساعتت فروشیه
هلیا محکم جواب داد : "هم تو هم اونا غلط کردند" و سپس لبخند ملیحی را با آن همراه کرد
در اینجا سامان و علی وارد بحث شدند و جوری جمع سه نفره با دختر خانم پسر خاله شدند که در نهایت دختر خانم به هلیا گفت : شماره تو بده اگه مشکلی برام پیش اومد باهاتون در تماس باشم
هلیا با دست پاچگی گفت : گوشی ندارم
: خب گوشی منو بردارین خودم بهتون زنگ میزنم
هلیا کمی فکر کرد . چه داداش و چه دوست، امین حق نداشت به دختری غیر از او پای دوستی دهد . رودرباستی را کنار گذاشت و گفت : عزیز! من خودم یه دونه اش دارم که یه تار موی فر فریشو با صدتا دختر عوض نمی کنم
دختر که حسابی ضایع شده بود غرغر کنان دست دوستش را گرفت و جدا شد . صورت هلیا از شرم سرخ شده بود . علی و سامان کمی آبروداری کردند و همین که آنها چند قدم فاصله گرفتند یکباره با صدایی شبیه پوف خندیدند.
از آن طرف امین روی تخت دراز کشیده بود و موبایل هلیا را چک میکرد . بعضی از اسم های ذخیره شده در گوشی نظیر پیشی، مزاحم، و ننه ی هوشنگ حقیقتا امین را غلغلک میداد که به شیطنت هایی دست بزند ...
توضیحات
____________________________
بابت دیالوگهایی که توی این قسمت گفته شده از همگی معذرت می خوام ولی چاره ای نیست . نمیتونم یه بچه خلاف رو مودب جلوه بدم
صبح سه شنبه خانواده رفتند مسافرت که من با دل راحت چهارشنبه سوری رو استاد کنم . فرداش هم به خاطر جلسه استانداری مجبور شدند برگردند
جالب بود این قسمت....
قبل از این که خبر بدی اومدم...
منتظر قسمت بعد...
قسمت بعد به عید میخوره نمی دونم کی به روز میکنم ولی خبرت میدم
سلام...
:)
الهه خیلی خیلی این قسمت قیشنگ بود
شیشتاشو دیدیم دوستش داریم منتظر هفتمیشیم
چرا هفتا؟ پس چن تا D-:
امان از دست تو
معذرت میخواما
چرا خشتک پسر مردم رو بخاطر داستانت علم میکنی دختر خوب
(...)
تو پرانتزشو بعدا بهت میگم میمیری از خنده
=))
باشه حتما میپرسم
الهه من داستانا قبلیتو نخوندم!!!!
باید از اول بخونم قسمتا رو تا بتونم نظر بدم!
ولی در هر صورت کارت درسته...
اینجا چرا شکلک نداره..خواستم ماچ بفرستم
سلام آفرین دوست داشتنی
ها نداره . باید یه کار درستی بیارم براش بذاره اگه بشه
اینم بووووووووووس *-:
زکوی یار می آید نسیم باد نوروزی
از این باد از مدد خواهی، چراغ دل بر افروزی
نوروز مبارک
عید شما هم مبارک
سلاااام !!
اینجا رو باش! داستان! فاز عوض شده حسابی! خوندمشون. امیدوارم اونطوری که می خوای از آب در بیاد. چرا اینجا شکلک نداره خب!
سال نو مبارک! امیدوارم سال خیلی خوبی داشته باشی
الهیییییییییی چه جور تونستی این همه رو بخونی
آره واقعا جای شکلکها خیلی خالیه :(
سلام.
چطوری الهه؟
عیدت مبارک.
بریم سراغ مطلبت. البته به نظر من هیچکدومشون خلاف نبودن. یعنی راستش پسر نیستی که بدونی ما پسرای مودب چطوری با هم شوخی می کنیم، حالا خلافامون بماند :D .
وای که اگه پسر بودی می فهمیدی چقد این تیکه از نظر من...
یه چیز دیگه. به نظرم خیلی زیادی به توصیف تبپ و لباس و ظاهر شخصیتات می پردازی.
بابت ویرایش کامنت معذرت می خوام .
میدونم . کاملا . خیلی از حرفا هست که میخواستم بنویسم ولی به خودم اجازه ندادم . همینقدر هم که نوشتم میدونم از نظر بعضی دوستانم زیاد هست
تا حالا توصیف ظاهر رو فقط برای اونایی نوشتم که تازه وارد داستان شده اند . مثلا اول داستان ظاهر امین رو نشون دادم و بعدش دیگه در موردش صحبتی نکردم . فقط یه نمای کوچیک میخوام داشته باشیم .
خواهش می کنم. اتفاقا الان اومده بودم که معذرت خواهی کنم.
آخه قربونت برم وبت نظر خصوصی که نداره، آیدیتم که سال به سال باز نمی کنی. اونم که فقط یکیشو دارم، چیکار می کردم دیگه؟
آره. ولی ما فیلم نگاه نمی کنیم. پس بذار خواننده هر ظاهری رو که دوست داره برای طرف تصور کنه.
بذار اینجوری بگم. شاید یکی از شخصیتای داستانت خیلی محبوب باشه از نظرت، و سعی کنی بهش تیپ مناسب با شخصیتش رو بدی. ولی سلیقه ها فرق داره و شاید تیپ مناسب از نظر تو، دقیقا مخالف نظر یه نفر دیگه باشه. اینجوری یکم اوضاع بهم میریزه.
بهرحال. نظر شخصی منه و شایدم کاملا اشتباه باشه.
هر نویسنده ای یه سبک نوشتن داره . سبک منم اینجوریه
من درباره بد و خوب بودن تیپشون صحبتی نکردم . فقط اونا رو توصیف کردم.
میخوام خواننده خودش رو اونجا احساس کنه . دلیل توصیف مکانها و شخصیتها توی همه داستانهای دنیا هم همینه
بهارم را پاییز محصور کرده است
چشمانم را اشک آلود کرده است
سال نو مبارک دوست خوبم
با تقدیم بهترین آرزو ها
[گل]
به به ننه سمیه
از آشنایی مجدد باهات خوشحال شدم
مثل همیشه عالی بود
راستش منم اول جا خوردم به خاطر دیالوگها
نوروزت پیروز
امروز روز تولدمه به وبلاگم دعوتت میکنم
شادترن روزها را برات آرزومندم
منم ضد ضربه ی دفاعی مو آخرش گذاشتم ;))
سلام آجی سال نو رو به شما و خانواده محترمتان تبریک میگم و برای شما سالی سرشار از موفقیت و شادابی رو آرزو میکنم[گل]
همچنین شما کوکای جونیم
خسته نباشی
سلامت باشی جوون p-:
مثکه انتقاد برات مهم نیس. انتقاد پذیریتو از دست دادی؟ سبک نوشتن همه نویسنده های معروف با همدیگه فرق می کنه، ولی همه شون خوب می نویسن. اینا که تو می گی، طولانی کردن مطلبه. حالا رکتر گفتم، متوجه شدی؟ من از روی مشخصات ظاهری و مشخصات محیطی می پرم و هیچکدومشون رو نمی خونم.
من همین پست آخر بود که ازت تعریف کردم که انتقاد پذیری. ولی راستش پشیمون شدم که زود قضاوت کردم.
اگه نوشتن یک جمله در مورد ظاهر شخصیتها طولانی کردن مطلبه پس میذاریم باشه
همه شون خوب مینویسن چون خودتون هم میگین نویسنده ی معروف . من گفتم سبکم اینجوریه . ممکنه شما خوشتون نیاد یکی دیگه خوشش بیاد . سلیقه ایه دیگه
پس در مورد مسائلی که باب میلتون نیست انتقاد پذیر باشید و برای من حق انتخاب قائل شین :)
!!!!!!!!!!!
سال نو مبارک عزیزم ...
سمانه ی شیرین زبون خودم :-*
لام الهه جون سال نو مبارک ایشاالله سالی سرشار از شادی باشه برات
عزیزی از وقتی دیدیم همو چه دیر اومدی؟ ولی خوش اومدی :x
خو بقیه اش چه شدا بنویس نه دهههههههه
به روز که شدم حتما میام وبت و خبر میدم
سفر یک روزه به کالو
جهت کسب اطلاعات بیشتر به آدرس زیر مراجعه کنید
http://bushehrblog.ir/
روابط عمومی خانه وبلاگ نویسان استان بوشهر
قسمت ۶ خوانده شذ
به خوشحالی P-: