الهه و چراغ جادو

تنهایی فقط زیبنده خداست

الهه و چراغ جادو

تنهایی فقط زیبنده خداست

داستان دنباله دار من (قسمت سوم)

صدای اذان صبح از دوردست به گوش می رسید . هلیا خواب آلود از رختخواب برخواست . خوابیدن زودهنگام او را بیشتر خسته و منگ کرده بود جوری که موقع عبور از در اتاق با چهارجوب در یکی شد. با دیدن پدر امین یکباره تمام صحنه های شب گذشته جلوی چشمش با دور تند ورق خورد . با اوقات تلخ وضو گرفت . وقتی نماز را تمام کرد دستی از پشت او را در آغوش گرفت و گونه اش را بوسید . مادر بود "الهی قربون پسر نماز خونم برم . مامان چی شده ؟ تازگی با کسی دوست شدی؟"

هلیا به کلی فراموش کرده بود که امین نماز نمی خواند . نمی دانست چه جور جمع و جورش کند . همیشه در دادن جوابهای فی البداهه مشکل داشت . اگر مادر او بود ، تا ته و توی قضیه را در نمی آورد ول کن ماجرا نمی شد ولی خوشبختانه در مورد مادر امین از این خبرها نبود و بعد از مکث کوتاهی دوباره گونه اش را بوسید و رفت . خواب از سر هلیا پریده بود . کامپیوتر را روشن کرد . حالا بدون هیچ مزاحمی می توانست با خیال راحت چت روم را باز کند . بعد از سه چهار ساعت دلش سیر شد . از بی کاری داشت میترکید . جرات بیرون آمدن از اتاق را هم نداشت . خوش به حال امین که عادت دارد تا لنگ ظهر بخوابد . ولی گویا بخت چندان هم با امین یار نبود . نیم ساعت تمام ، دوست صمیمی هلیا بالای سر امین داشت روضه می خواند . امین که چشمانش هنوز بسته بود فریاد زد : بس کـــــــــــــــــــــــــــــــن . بردار برو من با تو هیچ جا نمیام

ولی او بیدی نبود که با این فریاد ها بلرزد و برعکس بیشتر مصمم و دل شاد می شد . اگر هلیا آنجا بود حتما به امین توصیه میکرد مثل آدم بلند شود

_ تو غلط کردی نمیای . انگار دست خودته . از کی تاحالا یه لنگه پا ایستادم اینجا که خانم خوابش میاد؟ بیدار شو .بیدار شو . بیدار شو ...

و مرتب امین را تکان میداد . امین حسابی کلافه شده بود "بلند میشم خوردت میکنم آ "

_ اِه؟ نه بابا؟ تو رو خدا بیا خوردم کن . نه جون من بیا خوردم کن . بیدار شو هلیااااااااااااااااا

: هلیا و درد . هلیا و مرگ . من هلیا نیستم .

 _ خیله خوب قنبر خانم . قنبر پاشو . قنبری جون پاشو ...

امین که کمی حواسش جمعتر شده بود زبر لبی گفت : حالا قراره کجا بریم؟

: استخر منتظر ماست قنبرکم . علف های راه سبز شده اند . بلبلان ...

امین با شنیدن کلمه استخر لبخندی بر لبانش نقش بست . حتی یکباره چسب چشمانش هم به بی غیرتی یک عدد تُف رسید . به دوست هلیا نگاه کرد . دختری لاغر اندام با صورتی کشیده جلوی رختخواب او زانو زده بود .چشمان مورب و مژه های برجسته با موهای مجعد مشکی تیره به او سیمای بسیار بامزه ای داده بود . دخترک لبخند او را جواب داد و با خوشرویی گفت : سلام خوابالو

امین آرنج اش را در بالشت فرو برد و دستانش را زیر چانه اش گذاشت و خمیازه ای طولانی کشید و مثل پادشاه ها بسیار لفظ قلم گفت "سلام بانوی زیبا . اسم شما چیست؟"

_ فاطی هستم ارباب . از اینکه به حضورتان شرفیاب شدم بسیار مسرورم.

بارها اسم او را از هلیا شنیده بود. همان کسی که هلیا ی بی زبان شب گذشته به بهانه رفتن به خانه شان توانسته بود خانواده را دور بزند . با ریتم قبلی جواب داد : باااااش تا اموراتت بگذرد . سپس مکثی کرد و نالید "آه فاطی فاطی فاطی! چی میشد دیشب هم همینجور سیریش هیلی میشدی!"

فاطمه جایی کنار امین برای خودش باز کرد و دراز کشید "دیشب که خانم رفته بودن صفا سیتی پیش داداش امین جونش و طبق معمول از ما مایه گذاشته بودند . راسی بهش گفتی؟"

امین با تعجب گفت : چیو بهش گفتم !

فاطمه در حالی که به پاهای امین آرام لگد میزد گفت پاشو پاشو لباساتو بپوش بریم استخر انگار هنوز خوابالویی


توضیحات

____________________________

به نظر خودم این پست  کمه ولی به خاطر درخواست کوتاه شدنش اینقدر گذاشتم


نظرات 23 + ارسال نظر
رضوان جمعه 14 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 04:41 ب.ظ

سلام الهه خوبی؟
ما امروز رفتیم چا کوتاه
جات خالی خیلی خوش گذشت
راستی داستانت خیلی جالب شد ولی اگه قراره اینقد کم بنویسی من هفته ای یه بار بیشتر نمیام بخونم
خلاصی بیشتر بنویس دختر خوب

خب خبر میدادی منم بیام :دیییییییییییی
واااااااااااااااااااااااای من به ساز کی برقصم . یکی میگه زیاده یکی میگه کمه . کشتین منو :پی

مژگان جمعه 14 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 08:47 ب.ظ http://ninijon.persianblog.ir

اینم یه هنر دیگه باتز بگو چیم وفلانم ....دختر به این هنرمندی اونم تو این سن وسال .شرمنده من فعلا فقط قسمت اخر رو خوندم ولی باحال نوشتی که....بترکه چشم حسود

این قسمت آخر نبود . حالا حالاها ادامه داره p:

آیلا جمعه 14 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:38 ب.ظ http://moon30.blogsky.com

کم بوووووووووود! خوب بود. خیلی. ولی خیلی کم بود :( البته چون خودت گفتی میشد بیشتر باشه گفتم! والا اگه یکی هی به من بیشتر بنویس قاط می زنم اساسی! چون اینقدری که می نویسم دیگه نهایت تلاشمه. حالا یا کم یا زیاد!

به نظر خودمم کمه ولی چیکار کنم جیگرمو خون کردن خاله جون

باسیدون جمعه 14 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 11:37 ب.ظ http://basidoon.ir

اررررررررررررررررررررررههههههههههههه عمو مل بده ها نمیلی ما داستانات بخونیم خا هی قبلی نخوندیم بعدی میله

:))

رضا عنصرسیار شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 08:30 ق.ظ http://www.donyayeakkasi.blogfa.com

سلام.
خوب بود..
منتظر قسمت بعدی هستیم...
زود بزارییااااااااااااااااااا

مرسی قابلی نداشت :)
هر سه چهار روز قسمت جدید توی وب میذارم

دروازه ی بهشت شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 08:31 ق.ظ http://www.paradisegate.blogfa.com

سلام..

قشنگ بود....

لطف دارید

پرستو شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 12:40 ب.ظ http://freeswallow.blogfa.com

خو ب بود الهه جان
به کوتاه یا بلندیش کاری نئاشته باش
سعی کن تو هرقسمت یه اتفاق باشه و خواننده را با یه معما تنها بزاری که واسه خواندن قسمت بعدی تشویق بشه و منتظر باشه
یه عالمه گل تقدیم به تو
شاد باشی

واقعا هم درستش همینه . مرسی پرستو

نرگس شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 03:25 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

در مورد کوتاه و بلندیش عزیزم هرچقدر که ذهنت یاری کرد و دستت اجازه تایپ کردن داد بذار .
هرکس دلش خواست می خونه هرکس هم نخواست نمی خونه .
وقتی می بینن زیاده برای خودشون قسمت بندیش کنن !
مجبور نیستن که همه رو یه جا بخونن ! مجبورن به نظرت ؟!
در مورد نوع نگارشت هم عالی بود . از دو پست قبل خیلی خیلی بهتر بود . واقعا داری پیشرفت می کنی .
فقط یه ۲ جاش به نظرم عجیب غریب اومد جمله اش !
بذار پیدا کنم الان بهت می گم .
از کی تاحالا یه لنگه پا ایستادم اینجا که خانم خوابشه؟
اینجا خوابشه رو بکنی خوابش میاد به نظر بهتره . آخه یه جمله ی معمول توی زبان فارسی معیار و بدون لهجه نیست .
حتی یکباره چسب چشمانش هم به بی غیرتی یک عدد تُف رسید .
این جمله هم به نظرم همچینی مناسب نیست ! :دی
البته در مورد این جمله بقیه دوستان هم نظر بدن خوب میشه .

قائدتا باید اینجور باشه ولی ما ایرانیای تنبل کجا نماز ظهر رو از عصر جدا میخونیم P:
اوه من نمی دونستم خوابشه توی زبون ما بوشهریهاست . چشم حتما اصلاح میکنم . مرسی تذکر دادی

سمانه (‌یه دونه ) شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 05:15 ب.ظ http://yedooone.blogfa.com

سلام الی جون
واااااااااای من خیلی کنجکاو شدم !
زود باش بقیشو هم بنویس دیگه ...

زود

زود

زوددددددد .......

باشه زودددددددددددددددددددددد :-*

آریا شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 08:57 ب.ظ http://slot-of-key.blogfa.com

حتی یکباره چسب چشمانش هم به بی غیرتی یک عدد تُف رسید
این ینی چی اونوقت؟

امیدوارم حالا که به استخرش رسیدیم سانسور یا فیلتر نشه.
به رفقا زنگ زدم آپ بعدیو با هم بشینیم بخونیم حالش بیشتره :D

چمشانش از بس خوابش میومد انگار بهش چسب زده بودند باز نمیشد ولی با شنیدن کلمه استخر خاصیت چسبندگی خودشو از دست داد

رضا عنصرسیار یکشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 12:38 ق.ظ http://www.donyayeakkasi.blogfa.com

اگه زود ت هم بشه ..بهتره... :-)

ببینم اینا رو قبلا نوشتی و هر بار یه کمیش رو می زاری..

یا کم کم می نویسی و می زاری.؟؟؟؟؟

تا یکی دو قسمت جلوتر هستم ولی هر بار یه ذره شو مینویسم

رضا عنصرسیار یکشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 01:13 ق.ظ http://www.donyayeakkasi.blogfa.com

عکس ها رو دیدی؟؟؟؟

آره ولی بازم دوتاش باز نشد

دروازه ی بهشت یکشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 01:14 ق.ظ http://www.paradisegate.blogfa.com

بی صبرانه و کنجکاوانه منتظر ادامش هستم

چه خوب . حالا که کنجکاوی امیدوارم پست بعدی به دلت بشینه

لی لی پوت یکشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 08:00 ق.ظ http://lilipot.ir

عزیزم شرمنده که نیومدم...
حتما همش رو می خونم :-*

منتظرتم :-*

آریا یکشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:40 ب.ظ http://slot-of-key.blogfa.com

آها. حالا گرفتم. اتفاقا تیکه قشنگی بود. ولی ظاهرا یا من پرت بودم یا تو خیلی دور انداختی :D

طول مطلب این سری خیلی مناسب بود. یعنی نه طولانی بود و نه وسط مبحث برش خورده بود. یه بحث رو تموم کردی و آپ رو هم همینطور.
اگه طول هر دفه همینقد باشه عالی. مرسی.

قابلی نداشت ولی بابت این کم بودنش کلی دعوا شدم p-:

خانه وبلاگ نویسان بوشهر دوشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 08:39 ق.ظ http://bushehrblog.ir

با سلام
اولین جلسه مجمع عمومی خانه وبلاگ نویسان
جهت کسب اطلاعات بیشتر به آدرس زیر مراجعه فرمائید.
http://bushehrblog.ir

هادی دوشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:26 ق.ظ http://khalbos.blogfa.com

سلام
امروز تونستم قسمت اولش رو تموم کنم با نصفی از قسمت دومش . هم چشمم درد گرفت و هم وقتش ندارم . ایشالاه روزای آینده بقیشو میخونم و نظر کلی رو آخرش میدم
قول میدم .

الهی من که گفتم یه قسمت که خوندی استراحت بده خسته ات میشه . حرف گوش نمی کنی دیگه! بکش! D-:

نرگس دوشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 06:22 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

خیلی دیر به دیر آپ می کنیا ! :-؟

به روز شد خبرت میدم نرگس جون

رضوان سه‌شنبه 18 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 12:12 ق.ظ

خصوی چطوری واست بفرستم؟؟

به مسنجرم بنویس

رضوان سه‌شنبه 18 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 12:13 ق.ظ

هر نوشته ای دور من دیدی به روی خودت نیار جلوی هیچ کدوم از فامیل
همینقدر میتونم بگم

:o

هوای تازه سه‌شنبه 18 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 12:35 ب.ظ http://mehrdad-mobarhan.blogfa.com/

اه من اینجا کامنت نزاشتم

فکر کرد گذاشتم

خیلی با حال بود مرسی

یه داستان داریم دوسش داریم

منتظر چهارمیش هستیم

بفرما اینم چهارمیش :)

هوای تازه سه‌شنبه 18 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 12:36 ب.ظ http://mehrdad-mobarhan.blogfa.com/

یادم باشه بگم داستان تو بعد از ویکتوریا واسه مردم بخونن

یادت نره ها !

رضا (عبدو ) دوشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 05:56 ب.ظ http://abdonameh.blogfa.com

قسمت سوم خوانده شد

ای ول !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد