کلاغ پر گنجشک روی بوم پر

 


چه خوب شد پست قبلی رو نوشتم . مرسی از راهنمایی هاتون . این همه خانواده ام باهام حرف زدند ولی حرفای پرستو منو به فکر انداخت و حمیده منو واقعا تکون داد . من باید عاقلتر از اون باشم که آینده و زندگیمو خراب کنم . حتی اگه اسمشو بی وفایی بذاریم . به قول پسر دایی ام خیلی هم دلشون بخواد و حلوا حلواتم کنند (خودشیفته ی با اعتماد به نفس). دیدین وقتی به یکی بله بگی یهو همه یادشون میاد دم بختی آ !!! تو همین اوضاع احوال مشنگ ما سه تا خواستگار برام پیدا شد که دوتا شو شیرین رد کردم و سومی هم میخواستم رد کنم که خاله اش دور از جونتون فوت کرد و گذاشتنش برای بعد از چهل. مرتضی رو بی خیال شدم . حلقه مو از انگشتم در اوردم بدون اینکه ذره ای اشک بریزم. احتمالا دوستی باهاشو قطع می کنم تا راحتتر به آینده ام فکر کنم . یه مراسمی با ماری (ماری خودمون) بودم دلم می خواست یکی رو ببینم ولی غرورم هم اجازه نمی داد پاشم برم پیشش . ماری بهم گفت بسپارش به سرنوشت . گفتم سرنوشتو ما میسازیم اگه من تلاش نکنم که اومدنش به اینجا در حد صفره! گفت اگه قرار باشه با هم روبرو بشید میشه ... و شد!!! من هاج و واج موندم . آخه چطور ممکن بود! حالا هم همه چی رو به تقدیرم میسپارم . اگه لیاقتمو داشته باشه و قسمتمون با هم باشه میشه . گاهی وقتا بی خیالی بهترین کاریه که می شه کرد . من از پیله ام در اومدم . تو چطور؟ نمی خوای در بیای؟