پیوندتان مبارک

 

این مدتی که گذشت من قرار نامزدی با یکی بستم . حلقه انگشت هم کردیم . جشن دو نفره گرفتیم . در باره مهریه مون حرف زدیم . اسم بچه مونو انتخاب کردیم . رنگ اتاقامون . جای خونمون . اسمی که میخوایم مامان بابای همو صدا بزنیم . با هم برای مسئله ای دانشگاه من رفتیم . زیتون رفتیم . شلوارم هی از پام میوفتاد . خواست برام کمربند بخره . کمربنده هیجده تومن بود . گفتم من کل کل ام کنن از اینجا کمربند نمی خوام شلوار من خودش چهارده تومنه! ساحلی رفتیم . روی سنگفرشای اونجا با کفش پاشنه تیزم راه می رفتیم و اون همش مراقب بود نیوفتم . خوشم میومد که مواظبمه . حس خوشبختی تا عمق وجودمو پر کرده بود . طبقه دوم نخلستان رفته بودیم . دود همه جا رو گرفته بود کم مونده بود شمع روشن کنیم . مثل یه جنتلمن صندلی برام کشید عقب . خیلی مسخره بازی در میاوردیم و پیتزا دهن هم میگذاشتیم . توی یه بطری دلستر خوردیم . وقتی راه می رفتیم من که مثل همیشه حواسم به اطرافمون نبود ولی مرتضی می گفت همه دخترا با تعجب بهمون نگاه می کنند . من حس نمی کردم اون چیزی جز نامزدم باشه . با هم سوپرمارکت می رفتیم و من بدون اینکه خجالت بکشم هر چی می خواستم بهش می گفتم بگیره . هر قد دلم می خواست می بوسیدمش . دستشو می گرفتم و برام مهم نبود کسی ببینه یا نبینه . ولی هر کار کردیم خانواده اش با ازدواجمون موافقت نکردند . گفتند یا ما رو انتخاب کن یا اونو و قید ما رو بزن . غذا نمی خورد . به در مشت زد که دره شکست . بغض داشت . گفت تا آخر عمرش دیگه ازدواج نمی کنه . چند روز اینقد گریه کردم که الان زیر چشمم پف کرده . من می تونم صبر کنم سی سالش بشه و بعد کسی جرات نکنه به خودش حق بده تو زندگی ما دخالت کنه ولی میترسم پسر زیبایی مثل اون نخواد با دختر سی و سه ساله ای مثل من ازدواج کنه . هنوز حلقه ام دستمه . گفتم می کشمت بخوای درش بیاری . از دوران دبیرستان پول تو جیبی از باباش نگرفته ولی حالا می خواد یه کار مناسب پیدا کنه و همیشه پیشم باشه ... همیشه پیشش باشم...