شب با من بودنت خوش (قسمت دوازدهم)

 

هلیا با ریمل موهای صورت امین را پر رنگ تر کرد . سامان آن را از دست هلیا گرفت و با نوک برس ریمل ضربه های آرامی به صورت امین زد و زیر لب گفت : اینم که خشکه رنگ نداره.

هلیا چند قطره آب در آن ریخت . سامان از روی شیطنت سبیل کلفتی با کناره های پیچ دار پشت لب امین کشید . هر دو خندیدند . امین به آینه دستی نگاه کرد و گفت : عاقل نیستم خودمو دادم دست شما. بده اونو ببینم.

سامان در حالیکه سعی میکرد لبخند خود را مخفی کند گفت : نه به خدا دیگه درست!

و پشت لب و کناره های صورت امین را سیاه کاری کرد. هلیا گفت : زیادی سیاه شد کمترش کن.

سامان گفت نه! همینجوری بهتره . یه مداد بده زیر ابروهاشم پر تر کنیم.

امین دستی به سرش کشید و گفت : این موهامم بلنده.

هلیا شانه ای برداشت و مشغول مرتب کردن موهای امین شد . هر دو از این کار لذت می بردند . هلیا در دلش آرزو کرد کاش جای خودش بود و امین با او حرف میزد و موهایش را شانه میکرد. با ذوق و شوق گفت : خروسی اش کنیم ببینیم چه شکلی میشم.

سامان متوجه سوتی هلیا نشد و فقط گفت : خیلی بلنده نمیشه.

و بلند صدا زد : علی! تافت روی میزه . بیارش.

علی در اتاق ، فاطمه را آماده می کرد. به محض دیدن امین از گوشه لب خندید. هلیا پرسید : چطوره؟

علی در حالیکه به امین زل زده بود ، سرش را کمی تکان داد و  گفت : ای! خوبه. دستتون درد نکنه.

سامان تافت را از دست علی گرفت و به هلیا گفت : با شونه موهاشو بالا بگیر تا من تافت بزنم.

علی همچنان ایستاده بود و به کار آنها نگاه می کرد. فاطمه هم آمد و کنار علی ایستاد. امین پرسید : فاطی تموم شدی؟

ناگهان سگرمه های امین توی هم رفت و گفت : پوف! تافت توی دهنم رفت . چقدرم تلخه! سامان!

سامان با جدیت گفت : حرف نزن میخوام اسپری بزنم. امین بالاتر بگیر.

هلیا که حواسش مشغول فاطمه شده بود به شانه نگاه کرد و آن را بالاتر گرفت. در آخر سامان موهای قسمت پازلفی را در دست گرفت ، تافت زد و آن را در مشتش فشرد و جلوی گوش امین گذاشت.

امین کنار رفت و به فاطمه گفت : بیا جای من بشین.

فاطمه کمی این پا و آن پا کرد و در نهایت گفت: نمیشه من کلاه بذارم؟

علی گفت : خیله خب . حالا یکم تمرین راه رفتن کنین ببینیم چطور میشه.

امین بلند شد . برای او این آسانترین اجرای زندگی اش بود ولی فاطمه بسیار لنگ میزد . سامان گفت : یه چیزی توجه کردید؟ خانم ها عادتشونه موقع راه رفتن کمرشونو تو ببرند و باسنشونو بیرون.

هلیا بدون فکر گفت : نه بابا !

ولی کمی که به شیوه راه رفتن خودش دقت کرد متوجه شد حق با اوست. علی با تعجب گفت : راس میگی! چه جالب . فاطی کمرتو دادی تو . شونه هاتو نده عقب . یه بار دیگه بیا.

امین نشست ولی فاطمه همچنان مشغول تمرین بود . علی گفت : به قول سامان بازم همون مشکل صاف بودنه . کاش دستمال کاغذی لوله میکردیم توی شلوارش میگذاشتیم .

همه خندیدند ولی چاره ای نبود .  وقتی امین شروع به پیچیدن دستمال کرد، هر کس در گوشه ای از خنده ریسه میرفت . حتی هلیا و فاطمه نیز از این قائده مستثنی نبودند. باز هم فاطمه از این سر به آن سر اتاق قدم برداشت . همه به جز سامان رویشان به طرف او بود . فاطمه که متوجه دلخوری سامان بود با ناراحتی گفت : نگاه نمیکنی؟

سامان با همان خونسردی همیشگی اش جواب داد : چشم من ناپاکه.

فاطمه گفت : لوس نشو دیگه تمومش کن.

ولی سامان همچنان به صفحه تلوزیون  و برنامه بدنسازی مورد علاقه اش چشم دوخته بود .  امین به فاطمه نگاه کرد و با دست ادای پس گردنی درآورد. فاطمه هم نامردی نکرد و از پشت سر سیلی محکمی به صورت سامان نواخت . سامان یکباره خیز کوچکی برداشت و با حیرت به او نگاه کرد و گفت : علی یه چیزی بهش میگما.

علی خندید و به فاطمه گفت : اینجوری که ادا در میاریم یعنی آروم با انگشتات بزن پشت سرش . بچه رو ناکار کردی که!

فاطمه کمی ساکت ماند و بعد با دلسوزی به سامان گفت : خیلی درد اومد؟

سامان که هنوز هم عصبانی بود جواب داد : صورته دیگه.

اشک در چشم فاطمه جمع شد و به دیوار تکیه داد . هلیا بلند شد و گفت : یالا پاشین بریم بیرون . دیر شد.

************************

سامان موتورش را روشن کرد. برای آنکه پسر شدن امین جلب توجه نکند او را وسط نشاندند و هلیا پشت سر آنها سوار شد . هلیا که به موتور سواری سامان عادت کرده بود گفت : اینجوری مزه نمیده تند تر برو.

سامان گفت : رعایت حال هلیا رو میکنم.

امین گفت : لازم نکرده . برو.

سامان تند تر راند تا به موتور علی و فاطمه رسید و به موازات آن حرکت کرد . علی پرسید : کجا بریم؟

امین جواب داد : تا امامزاده بریم و دور بزنیم برگردیم . شاید شفامون داد عقلمون سرجاش برگشت.

سامان سرعت موتور را بیشتر کرد و جلو افتاد . با دیدن موتوری که از روبرو می آمد سامان هشدار داد : روتو کن اونطرف، حرفم نزن.

امین غرغر کنان نالید : خیله خب حالا.

سامان با جدیتی که هلیا بیشتر خنده اش میگرفت گفت : به! همین که رد میشن فرتی نطق ات باز میشه . آخرش تابلومون میکنی.

امین که آن روی شیطنتش بالا گرفته بود گفت : هیچی نگو با همین تیریپ دستمال کاغذی ام سوراخ ات میکنما.

سامان هم پایه بحث، موتور را با کنگره راند و  با لحن خاصی گفت : آه . اوف . کام آن . یـه!

امین هم  از خودش صدا در می آورد . هلیا نمی دانست بخندد یا به دل امین غر بزند . در گوش او گفت : آبرومو بردی پسر! چی میگی؟!

سامان گفت : میدونستی یکی ببینه یه پسر کوتاه قد مثل تو رو وسط گذاشتند و می برند یعنی چی؟

هلیا دلش میخواست بگوید : یعنی چی؟

ولی ناچار دندان روی جگر گذاشت . امین با خنده جواب داد : آره یعنی من فنچ شمام دارین منو میبرین.

امین خندید و گفت : چه اطلاعات عمومیتم بالاست.

امین که میدانست این حرفها برای هلیا تازگی دارد به خاطر هلیا هم که شده بود ادامه داد : ولی این وقتیه که مثل الان، بیرون شهره . توی شهر فنچ رو آخر میذارند که تابلو نباشه.

هلیا دست دور کمر امین گرفت و خندید . امین بلافاصله گفت : ای وای از پشت داره حمله میشه .

سامان گفت : جهنم ضرر . بیا !

و باز هم موتور را به حالت کنگره راند . هلیا خندید و گفت : این خیلی داره خوش می گذرونه! از دو طرف تامینه!

سامان جواب داد : شانس اوردیم دستمال کاغذیه .

امین با بی قیدی گفت : تازه هنوز شله.

سامان با تعجب فریاد زد : واااااااااای این تازه شلش بود که اینجوری ما رو سرویس کرد . امین جون خودت بیا تو برون.

هلیا خندید و گفت : نه دیگه ! جای من خوبه. یادت باشه خداوند موتور سواران را دوست دارد.

یکباره امین بین حرف آنها آمد و با هیجان گفت : آخ جون دست انداز!

و  شروع کرد به تکان خوردن ! سامان با همان لحن جدی و خنده دارش گفت : خدا این دست اندازو به خیر کنه بتونم از شر این مایه دستمالی جون سالم به در ببرم.

و درحالی که از روی سرعت گیر رد میشد همچنان تکرار میکرد : خدایا منو ببخش . قول میدم دیگه با این بشر سوار موتور نشم.

سامان نمی خندید ولی هلیا و امین خشک خنده شده بودند . هلیا نگاهی به عقب انداخت . فاطمه با یک دست کلاه خود را گرفته و دست دیگرش بر شانه علی بود . علی اشاره کرد که به خانه برگردند.

توضیحات :

حتما حسابی شوکه شدید . دیگه عمرا بتونه چاپ شه.

کامنت ها رو میخونم ولی تایید نمیکنم.

قسمت اول این پست خسته کننده بود؟