هرجا اسم امین می آد منظور جسم هلیا است
و بالعکس. مثلا: علی با هلیا دست داد (درواقع علی با جسم امین دست داده) / یا مثلا
: فاطمه نگاهی به امین انداخت (فاطمه به جسم هلیا نگاه کرده).
هلیا و امین وقتی کسی پیششون نباشه
همدیگه رو به اسم واقعیشون صدا میزنند . ولی وقتی برفرض امین جلوی فاطمه میگه: برم
امینو بکشم ، شما باید دختری رو تصور کنین که به دوستش داره میگه بره امینو بکشه .
اون که نمیتونه به فاطمه بگه "برم هلیا رو بکشم" که!
خوردن دمپختک گرم در آن هوای مطبوع با آن
ظرفهای پلاستیکی بسیار دلچسب بود . مخصوصا که همگی گرسنه و هلاک شده بودند . پسرها
گوشه ای لم دادند و صد البته هلیا با آنها بود و از اینکه در جمع کردن سفره کمک
نمی کرد بسیار خرسند ! ولی دیدن امین که چگونه با فاطمه گرم گرفته بودند کمی برایش
سخت می آمد . فاطمه ظرفها را یکی کرد و از امین خواست کیسه زباله بیاورد . سامان
گفت : اگه بخواین می تونین بیاین توی سوئیت من .
فاطمه جواب داد : تو یه خونه ی مجزا
داری؟
سامان: طبقه پایین خونمونه . حالا هم که
آشنا در اومدی دیگه مشکلی نیست.
فاطمه نگاهی به علی انداخت و گفت : من
مشکلی ندارم.
علی هم به نظر راضی میرسید . فاطمه کولی
اش را برداشت و به امین اشاره کرد که با او بیاید . امین مشکوکانه به دنبالش رفت .
فاطمه پشت ماشین چنبره زد و کیفش را باز کرد و لوازم آرایشی اش را بیرون آورد .
امین محو تماشای نحوه آرایش کردن فاطمه شده بود . فاطمه به او گفت : بیکار نشین
خواستی استفاده کن.
امین برای تفریح رژ قرمزی را برداشت و
روی گونه هایش مالید . فاطمه خندید و با همان روی دماغ امین را قرمز کرد . امین
گفت : ما خودمون دلغک بودیم دلغک ترم شدیم .
فاطمه نخودی خندید و گفت : پس حالا بذار
گربه ات کنم.
و با خط چشم مشکی برایش مژه های بلندی
کشید و دور حاشیه چشم او را خطی پهن رسم کرد.
امین آینه را از دست فاطمه قاپید و با
دیدن خودش خنده اش گرفت و گفت : مثل جادوگرا شدم.
فاطمه نگاهش کرد و گفت : از اون جادوگر
بدجنس آ.
سپس جعبه سایه ها را باز کرد و با رنگهای
تیره پشت چشم او را به طرح برگ نقاشی کرد. امین باز هم به آینه نگاه کرد و با دقت
به دسترنج فاطمه خیره شد و گفت : لاک سیاه تو بساط ات پیدا میشه؟
فاطمه آن را به دست امین داد و گفت:
چیکار میخوای کنی؟
امین یکی از دندانهای پیش خود را سیاه
کرد و با شیطنت خندید . فاطمه هم خندید و گفت : محشره. پسر کش شدی.
امین : پس بریم امینو بکشیم.
پاورچین پاورچین خود را به کنار چادر
صحرایی رساند و صدا زد : امین یه لحظه بیا.
همین که هلیا سرش را از ملافه کنار زد ،
امین صورت به صورت هلیا لبخند عمیقی زد به گونه ای که دندانهای زیبایش به طور کامل
به نمایش در آمد . هلیا جیغی کشید و سرش را به سرعت داخل برد. امین خم شد و آنقدر
خندید که به سرفه افتاد . علی و سامان خود را بیرون انداختند که ببینند چه خبر است
. امین خنده ای ذوقی تحویل جمع داد و به طرف فاطمه دوید و آنجا هم یک دل سیر خندیدند
. فاطمه شیرپاک کن و پنبه را به طرف امین گرفت و گفت بشین پاک اش کن.
امین که استفاده از آن را بلد نبود جواب
داد : خودت به گند ام کشوندی خودتم تمیزش میکنی.
فاطمه همانطور که گریم امین را پاک میکرد
گفت : هیلی من تنهایی بهم مزه نمیده تو هم باهام بیا استادیوم. اصلا دوتایی خیلی
خوش تره.
امین ابرویی بالا انداخت و گفت : خیلی از
کار تو راضی ام که خودمم از این دنگل دیوونه بازیا کنم؟ من از همون اولشم مخالف
بودم . هنوزم هستم.
فاطمه لبش را غنچه کرد و با اخم نالید :
ضد حال!
امین : ولی خودمم وقتی تو رو پسر میکردیم
خیلی هوس کردم.
فاطمه نیشخندی زد و گفت: خب بگو منم
دیگه! پس با هم میریم.
امین : نه تا صد سال! فقط همینجوری هوس
کردم نه اینکه بردارم برم استادیوم.
فاطمه با خوشحالی فریاد زد: آخ
جووووووووون! تا همینجاشم خیلیه . تا تنور داغه برم بچسبونم.
فاطمه کولی اش را روی دوشش گذاشت و دوان
دوان خودش را به چادر رساند. امین با تعجب زیر لب گفت : عجب آدمیه ها !
یکباره صدای جیغ و خوشحالی از چادر
برخاست و همگی با تکرار می خواندند : اینم مثل خودمون شد.
***********************
امین ماشین را جلوی خانه علی و فاطمه نگه
داشت تا مقداری لباس اضافه از خانه بردارند . هلیا باز هم پرسید: اگه بخواین منتظر
می مونیم آ.
فاطمه جواب داد: نه شما برین شروع کنین .
ما با موتور علی میایم.
امین برای آنها بوقی زد و حرکت کرد .
به محض ورود ، امین مانتو و روسری اش را گوشه اتاق پرتاپ کرد و
رو بروی تلوزیون لم داد و به سامان گفت : بگرد کنترل ماهواره رو پیدا کن.
سامان که این حرکت برایش کمی عجیب می آمد
، سعی کرد خود را بی تفاوت نشان دهد و کمی این طرف و آنطرف را نگاه کرد و گفت :
آها اونجاست . کنار بالشت ها.
امین نگاهی به پتو و بالشت های روی زمین
انداخت و گفت: اینا برای فوتبال دیشب بوده دیگه؟
سامان سرش را به نشانه مثبت تکان داد.
امین پرسید: کیا اینجا بودند؟
سامان: خودمو علی . آخر سر هم علی منو
خونه امین آقاتون رسوند و رفت خونشون.
با ذکر اسم امین ، هر دو ناخودآگاه به
هلیا نگاه کردند . هلیا در سکوت مشغول وارسی اطرافش بود . ورودی سوئیت ، هال نسبتا
بزرگی بود که دیورا های آن بسیار ساده و روشن رنگ آمیزی شده بود . او در تصورش
خانه ای را مجسم می کرد که دیوارها هر کدام به یک رنگ ، با کلی نماد گروه های رپ
خارجی و اسکلت نقاشی شده باشد. بی توجه به گفتگوی امین و سامان ، وارد اتاقی شد که
در انتهای هال قرار داشت . اتاق در نداشت و به جای آن پرده ای از مهره های چوبی
آویزان بود. روبروی در یک آینه قدی به دیوار میخکوب شده بود . هلیا جلو رفت و سر و
وضع خود را برانداز کرد . امین به ناگاه گفت : بابا تو که همه جوره خوشگلی.
و جلوی هلیا رو به آینه ایستاد . به جرات
بیش از 20 سانت تفاوت قدی داشتند . هلیا چهره اش را منقلب نشان داد و گفت : اوق!
خودشیفته.
امین به شکم او با سر ادای هد زدن در
آورد و گفت : این حرکات ناشایست چیه؟
صدای پیامک از گوشی امین آمد . فاطمه
نوشته بود : اینم مثل خودمون شد.
هلیا خندید و گفت : بهتره زودتر شروع
کنیم تا فاطی بیاد یکم جلو افتاده باشیم.
امین از کیسه لباسها &&&گن کشی بیرون آورد و
خواست لباسش را بیرون آورد . هلیا رویش را برگرداند تا از اتاق بیرون برود . امین
گفت : نمی خواد بابا.
هلیا که صورتش از خجالت گر گرفته بود
جواب داد : چیو نمی خواد؟ من روم نمی شه.
وارد هال شد . سامان جلوی تلوزیون دراز
کشیده بود و برنامه پرورش اندام میدید. هلیا کنارش نشست و نگاهی به صفحه تلوزیون
انداخت . در دلش گفت : ایش! خیلی با این چیزا حال میکنی؟
این سوالی بود که او هرگز جرات پرسیدنش
را نداشت . کمی به خودش جرات داد و گفت : بزن یه جا دیگه.
سامان بی حوصله گفت: کجا میخوای؟
هلیا پیش خود فکر کرد : همین بی حوصله
حرف زدنش خوشمزه اش کرده . کلا بی حاله!
و جواب داد: یه جا بگیر چیزی بخونه روحمون
شاد شه.
امین صدا زد : دستمال کاغذی میخوام.
سامان به دستمال لوله ای روی تاقچه اشاره
کرد و به هلیا گفت : اونجاست.
هلیا آن را برداشت و پیش امین رفت . امین
شلوار پارچه ای قهوه ای سوخته ای به پا کرده و گن را تا زیر بغل بالا کشیده بود .
هلیا گفت : دستمال برای چی میخوای؟
: فاصله بین سینه هات پیداست. زیر بغل هم
یهو خالی کرده باید دستمال بچپونم تا پرتر شه.
هلیا از خجالت رنگ به رنگ شد و در حالی
که چشمانش را به زمین دوخته بود مظلومانه گفت : دیگه برای خودته به من چه؟
امین لپ هلیا را کشید و گفت : قربونش
برم. هنوزم از من خجالت میکشه!
ناگهان هلیا با تعجب گفت : اوه چقدر
شلواره برات بلنده! بده تو بگیرم.
امین خندید و گفت : شلوار خودم بوده ها !
هلیا نیز از تصور آن خندید . امین در
حالی که شلوارش را در می آورد ادامه داد : از بس خونه سامان می مونیم بعضی
لباسامونو همینجا می ذاریم .
هلیا شلوار را از او گرفت و از روی میز
آرایشی کنار در ، نخ و سوزن برداشت و دوباره پیش سامان برگشت . باز هم سامان شبکه
مربوط به پرورش اندام گرفته بود. با دیدن هلیا بدون صحبت شبکه را برگرداند. با
صدای در ، سامان نگاهی ملتمس به هلیا انداخت . هلیا اخم کرد و گفت : بدو! تنبل
خونه است آ. دستت دراز کنی به دکمه آیفون میرسه.
سامان با اکراه روی زانو ایستاد و سعی
کرد در را باز کند . ولی کافی نبود . بالاخره مجبور شد بلند شود. کمی بعد ، فاطمه
با هیجان وارد شد و سریع گفت : کو هلیا؟ آماده شد؟ واییییییییییی دلم میخواد زودتر
ببینمش.
علی هم پشت سر او داخل آمد . هلیا سلام
کرد و دم در اتاق ایستاد تا شلوار را به دست امین بدهد.
با تخمین زمان لازم برای پوشیدن شلوار ،
هلیاو فاطمه وارد اتاق شدند . امین
پیراهن آستین بلند چهارخانه ای بر تن کرده بود . یکباره چشم هلیا به خنجر و شمشیر
بزرگ فلزی با دسته نقش دار، آویزان بر دیوار افتاد و ناخودآگاه گفت : آه؟! شلوار
جومونگ!
خودش هم از این سوتی خنده اش گرفت . امین
گفت : از بس تو فکر شلواری! بریم برای سامان و علی تعریف کنیم بخندیم
&&&گن
به معنی شکم بنده . یه لباس شورت مانند که زیر لباس می پوشند تا بدنو جمع و جور
کنه.