شب با من بودنت خوش (قسمت دهم)


فاطمه مشغول آشپزی شده بود و به احدی اجازه دخالت در هنر آشپزی اش نمی داد . سامان بسته پاسور را بیرون آورد و گفت : حوصلمون سر رفت حکم بازی کنیم "

هلیا به عمرش بازی نکرده بود . نه تنها این ، بلکه تابحال پیش نیامده بود بازی آن را از نزدیک تماشا کند . نگاه ملتمسانه ای به امین انداخت . ولی امین سخت با موبایلش مشغول بود . زیر چشمی به سامان نگاهی کرد و گفت : من بازی نمی کنم.

علی لگد آرامی به او زد و گفت : اون زمانی که خلاف بود که خوراکت بود . حالا که آزادش کردند بازی نمی کنی؟

سامان : اه؟ آزاد شده؟ من از همون اول فتوا داده بودم کسی محل نمی ذاشت! اصلا مشخص بود که چیزی نیست.

هلیا : عمرا ! حالا بازی شطرنج فکریه ، میشد از قمار درش بیارن ولی این که همش شانسه.

به انتهای جمله که رسید با تردید صدایش را پایین آورد . در دلش گفت "نکنه گاف داده باشم؟! نکنه همش شانس نباشه . چه سریع تز هم میدم!"

امین همچنان سرش توی موبایل بود . هلیا کلافه گفت : با این موبایل چه کار میکنی؟

امین : الان تموم میشه . یکم دیگه می برم.

هلیا خودش را به امین نزدیک تر کرد و آرام و با عصبانیت گفت : خوشم نمیاد اینقدر توی موبایلم می گردیا.

: خداییش بازیهای باحالی داری . بیا تموم شد.

و بلند گفت : آقا ما حاضریم . رد کنین بیاد.

سامان کارتها را وسط ریخت . امین بلند شد و روبروی هلیا نشست و گفت :من با آجی ام .

هر کدام یکی برداشتند . هلیا نیز به تبعیت از بقیه برداشت و آن را به گونه ای در دستانش گرفت که کسی نبیند . ولی بقیه ، کارتشان را نشان دادند . او نیز بی سر و صدا کارتش را زمین گذاشت . امین دستش را جلو آورد و به هلیا گفت : بزن قدش حاکم.

سامان کارتها را قاطی کرد و جلوی امین گرفت و گفت : بر میزنی؟

امین جواب داد: نه نمی خواد.

هلیا هیجان زده دستش را جلو آورد و گفت : منم می خوام قاطی شون کنم.

علی از جواب غیر قابل پیش بینی هلیا شروع به خندیدن کرد و گفت : آخرشی! نمی خوای بازی کنی شروع کردی مسخره بازی.

هلیا در حالیکه نمی دانست منظور علی کدام مسخره بازی است ، لبخندی زورکی تحویل داد و گفت : آره.

ولی لبخند حقیقی از لب امین پاک نمی شد . تنها او میدانست اوضاع از چه قرار است و حسابی خوش می گذراند.

هر کدام پنج کارت گرفتند . هلیا آنها را جدا جدا روی دستش ردیف کرد . آنگاه با خود فکر کرد با بقیه کارتها چه خاکی بر سرش خواهد ریخت . همگی به او نگاه کردند . او نیز متحیر به بقیه . در آخر نالید: چیه؟ نگام میکنین!

سامان با بی حوصلگی گفت: حکمو بخون دیگه!

باز هم زیر چشمی به امین نگاه کرد . قبل از اینکه بقیه رد نگاه هلیا را بگیرند امین فوری زمزمه کرد : دل.

هلیا با خوشحالی تکرار کرد : دل!

سامان کارتها را تقسیم کرد . برای هلیا که قصد داشت یکی یکی آنها را ردیف کند یک کف دست کافی نبود . بالاخره آنها را از طول کنار هم چید . با افتخار سر بلند کرد . کارت به دستان منتظر ، ورق هایشان را زمین گذاشته و او را تشویق کردند . امین با بدجنسی تمام گفت : تبریک میگم . تلاش خوبی بود.

هلیا خنده اش را فرو خورد و جواب داد : ما اینیم !

علی: به سلامتی امین هم که اوپن بوکه ! (open book)

امین یکباره فریاد زد : ای خداااااااااااا دستتو ببر بالا زک و زندگیتو همه دیدند.

هلیا هول شد و کارتها از دستش افتاد. از ترس اینکه باز هم امین بخواهد مسخره بازی در بیاورد دست او را گرفت و بلند شد و در حالیکه سعی می کرد با زور مردانه اش او را از جا بلند کند گفت : ما بریم قدم بزنیم.

علی با اخم گفت : خنک نشو امینو بشین بازی کن.

سامان : حالا که دست من پره ؟ عمرا اجازه بدم بری.

علی دستش را دور کمر هلیا گره زد و او را با خود پایین کشید و با سماجت گفت: آب زیرک بازیه دیگه؟ دست منم پره . کوت ات مبکنبم بعدش هرجا خواستی برو.

امین دو چشمش را با اطمینان روی هم گذاشت و گفت : بشین عزیزم.

هلیا نشست . علی و سامان هم سر جای خود نشستند . به یکباره امین دست هلیا را گرفت و با هم از آنجا بیرون دویدند . بعد از گذشت لحضاتی ، هلیا به خودش آمد و از اینکه دستان امین را در دستانش گرفته بود خجالت کشید و آرام آن را رها کرد . امین با شیطنت نگاهش کرد و گفت : چیه ؟

هلیا از روی شرم لبخندی بر لبش نشست و گفت : هیچی.

دیگر صحبتی بین آنها رد و بدل نشد . بین درختانی که با فاصله از هم روئیده بودند قدم میزدند . احساس می کردند باز هم خودشان هستند . نیازی به ادا در آوردن نبود . گهگاه دستهایشان به طور اتفاقی با هم برخورد میکرد و حسی وصف نشدنی وجود هلیا را در بر میگرفت . تمام انرژی اش را جمع کرد و دوباره دستان امین را گرفت . امین انگشتانش را لابه لای انگشتان هلیا فرو برد و کمی فشار داد و این فشار تا مغز هلیا رخنه کرد . هلیا که نفس کشیدنش سریع تر شده بود سعی کرد آن را منظم کند . با صدای آهسته ای گفت : چقدر خوبه! دلم برات تنگ شده بود.

امین جواب داد : منم همینطور . قبلا اینقدر بهت احساس نزدیکی نمی کردم.

هلیا با مهربانی نگاهش کرد و گفت : شاید چون یکی هستیم به هم راحت تر شدیم . هیچوقت فکر نمی کردم منو تو با هم برقصیم ، یا حتی به لباس ات دست بزنم چه برسه به اینکه اینجوری دستاتو بگیرم.

امین : هلیا یه چیزی میگم راستشو میگی؟

باز هم استرس به دل هلیا راه پیدا کرد . امین چه چیزی در زندگی او متوجه شده بود که اینگونه می پرسید؟! جواب داد : حتما.

امین : تو بیماری خاصی داری؟

هلیا نفسی از سر آسودگی کشید و گفت : نه . چطور؟

امین: اون چیزی که میخواستی بهم بگی و نگفتی برای این نبود؟

هلیا خندید و گفت : نه بابا . تو هم فکرت کجاها میره ! حالا مگه چی شده؟

امین : میدونستی توی سرت یه چیزی مثل غده اس؟

چشمان هلیا گشاد شد و با ناباوری جواب داد : نه! شوخی می کنی!

امین : نه به خدا . بیا خودت دست بزن.

و دستان هلیا را گرفت و روی آن گذاشت . برآمدگی گرد مانندی به اندازه یک سر بطری پشت سرش بالا آمده بود.

هلیا بر جایش ماند . امین روبریش ایستاد و گفت : یعنی تاحالا متوجه اش نشده بودی؟

هلیا جواب نداد و فقط به او نگاه کرد . با هم کنار رودخانه ای که از آنجا میگذشت نشستند . آب کم عمق ولی سرد رودخانه به سرعت عبور می کرد و سنگهای فراوانی که سر راهش داشت را شستشو میداد . هلیا شلوارش را بالا زد و پاهایش را درون آب گذاشت . امین گوشی اش را از هلیا گرفت و با خوشحالی گفت : موبایل عزیزم! هیلی یه چیزی برات می ذارم که بفهمی آهنگ یعنی چی! آهنگای گوشی تو همش مزخرف و قدیمی بودند .

هلیا که حواسش به حرف های امین نبود گفت : فردا میری دنبالش؟

امین اخم کرد و پرسید: دنبال چی؟

هلیا : دکتر دیگه!

امین : آره بابا . تو فکرش نرو

هلیا بار دیگر دستش را از زیر روسری رد کرد و قسمت برآمده را پیدا کرد . گویی انتظار داشت اینبار غیب شده باشد! بعد با ناراحتی دستش را دور شانه امین حلقه کرد و گفت : امین یه نظرت به بقیه بگیم چی شده؟  همش توی استرسم که یه خیطی بکارم. فاطی هم گناه داره . تا همینجاشم که نگفتیم وقتی بفهمه کلی خجالت میکشه . به حساب خودش روی همه رو برگردونده اونوقت آقا امین ، خوشحال ، بند کشی دور سینه اش میپیچونه.

امین خندید و گفت : خب چیکار کنم؟ فکر میکنی اگه بهشون بگیم باور می کنند؟ خیط هم کاشتی که کاشتی! نهایتش میفهمند . خودتم که همینو می خوای. نگرانی نداره. یعنی آ ! من شبانه روز دارم خدا رو شکر میکنم خودت عامل این دربدری ما هستی . وگرنه همچین غر کشم می کردی که مو رو سر من باقی نمی موند.

از درستی این صحبت لبخندی شیطانی بر لب هلیا نقش بست . ناگهان سامان و علی از پشت سر آنها قدم زنان رد شدند. هلیا و امین برگشتند و به آنها نگاه کردند . سامان با نیشخندی گفت : ما دو رهگذریم.

علی ادامه داد: شما راحت باشین.

هلیا که تازه متوجه شده بود سریع دستش را از روی شانه امین برداشت.

امین  : راحت بودیم . اه اه پشه های مزاحم سیریش . به مامانم میگما.

هلیا از ادای دخترانه در آوردن امین ریسه رفته بود .دیگر چه کسی میتوانست هندلی که هلیا زده بود را متوقف کند . آنقدر پشت خنده رفت تا اینکه امین مشتی از آب رودخانه توی صورت هلیا پاشید . هلیا در حالیکه نفس نفس میزد گفت مامانمینا و دوباره غش خنده شد . امین گفت پاشیم پاشیم این دیگه تمومی نداره.

هلیا باز هم شروع به نفسه زدن کرد و گفت : نه دیگه تموم شد . ولی باز هم خشک خنده شد که این بار همگی بلند شدند و هلیا هم پشت سرشان روان شد.

 

توضیحات :

قسمت هایی از پست قبلی که اصلاح شده رو bold کردم

به خاطر پاسور بازی کردنه اینا ، منم یاد گرفتم