شب با من بودنت خوش (قسمت نهم ــ اصلاح شد)


توضیحات :

از این پست راضی نبودم . از یه نویسنده (پسر عمه ام) پرسیدم مشکلش چیه که منو خوشحال نمیکنه . خوندش و گفت موضوع اصلی داستانتو فراموش کردی . موضوع اصلیش ماجرای امین و هلیاس . که الان تمام انرژیتو روی قضیه فاطمه گذاشتی . یکمی درباره بهتر نوشتن هم برام توضیح داد . من تلاشمو کردم ببینین بهتر شد یا نه؟!



هلیا پیک نیک مسافرتی را در صندوق عقب ماشین امین گذاشت . سامان با شیطنت گوش هلیا را گرفت و گفت : از کی تاحالا با پیک نیک و سیخ سر و کار داری! هلیا پشت دست او زد تا گوش خود را آزاد کند و جواب داد : از وقتی فاطی خانم آشپزی میکنه . پدر ما در اورده با این غذای مورد علاقه اش. از دستش دیگه قرمز پس میدیم .

: مگه چی درست میکنه؟

هلیا در حالی که به طرف پله های جلوی سکوی در میرفت گفت : خودت میبینی

سامان بقیه وسایل را پشت ماشین امین مرتب کرد و با هم به طرف خانه هلیا حرکت کردند . طبق معمول امین خواب مانده بود و با کلی سر و صدا و فحش و تهدید به کتک کاری بالاخره سلانه سلانه سر کوچه شان حاضر شد . هلیا با خوشحالی از صندلی راننده ماشین پیاده شد و جای خود را به امین داد و خودش کنار دست او نشست .

سامان گفت : ایول به این پسر که اینقدر هوای زیدشو داره .

امین برای رو کم کنی تیک آف ماهرانه ای کشید و آنقدر صدای ضبط را بالا آورد که هلیا احساس کرد یکی از باند ها را دقیقا در قلب او جاسازی کرده اند . از هیجان جیغ کشید و با خوشحالی به امین نگاه کرد و البته  در تمام طول مسیر ، همچنان کج نشسته بود و از اینکه باز هم کنار امین بود لذت می برد . با توقف ماشین هلیا به بیرون نگاهی انداخت . درست روبروی خانه فاطمه ایستاده بودند . با نگرانی به امین گفت : اینجا بده . ممکنه یکی اونو ببینه براش دردسر بشه!

امین خندید و گفت : پسرا این حرفا رو ندارن

هلیا به در خانه که در حال باز شدن بود نگاه کرد و گفت : شما دیگه بدجور تو نقشتون فرو رفتین . حالا بذار پسر بشه بعد طبیعی باهاش برخورد کنین

سامان از پشت خم شد صورتش را درست جلوی دماغ هلیا آورد و گفت : حالت خوش نیستا

هلیا هم چشمانش را کاج کرد و با بیخیالی گفت : وقتی خودش قبول کرده من چرا جوش بزنم؟!

و دوباره نگاهش به طرف در خانه برگشت . اول یک ساک و دو دسته بدمینتون ، و در نهایت سرو کله علی (!) در چهارچوب در پیدا شد . این بار چشمان هلیا حقیقتا از تعجب کاج شد . علی خودش را مثل گانگسترها توی ماشین انداخت و گفت : بزن بریم . اه اه اه دختر پشت فرمونه؟! آقا خدافظ

امین با پنج انگشت روی صورت علی کشید و او را که نیم خیز شده بود سر جایش نشاند . هلیا همچنان بهت زده به علی نگاه میکرد . سامان از گوشه کنار پنجره صندلی آرام به هلیا گفت : اتفاقی افتاده؟

هلیا با تاسف سرش را تکان داد . صدای پیامک از گوشی امین آمد . امین در گوش هلیا گفت : خب حالا کجا دنبال فاطی بریم . میگه چقدر دیگه سر کوچه شون بایسته ؟

به هر حال کار از کار گذشته بود . هلیا گفت : ما همین الان جلو در خونه شون ایم

چشمان امین برقی زد و گفت : علی می شنوی؟ بیا که فاطی همسایه تونه!

علی خندید و گفت : کدوم خونه اس ؟

فاطمه  در را به شدت کوبید و  جای جواب برای کسی باقی نماند . همه با تعجب به او خیره شدند . فاطمه با دیدن آنها بر جایش میخکوب شد . امین از ماشین پیاده شد و به فاطمه اشاره کرد که جلو بیاید . بقیه نیز از ماشین پیاده شدند . علی ناباورانه گفت : این فاطی که میگین همین خواهر خودمه؟

امین یقه علی را  محکم چسبید و گفت : به خدا اگه بخوای خر بازی !

در اوج استرسی که به دل هلیا راه پیدا کرده بود علی با صدای آهسته و شیطنتی عجیب گفت : بابااااااااااااااا دیگه از این موقعیتا پیش نمیاد . حالا که یه فرصتی شده حال این فاطی رو بگیرم بذارین حسابی حال کنیم 

سامان گفت : ای برینم توی این حال ات . نفسمونو بریدی!

بالاخره همگی سوار ماشین شدند . فاطمه نیز کنار علی پشت نشست . امین با فرمان ضرب گرفته بود . هلیا آرام به او گفت : دلم میخواد منم کنار فاطمه بشینم و دست بزنم

امین به شوخی گفت : به همین زودی از من سیر شدی دیگه؟ دارم برات!

هلیا : آخه اینا پشت دارن کلی کیف میکنن من تنهایی

امین از داشبورد دستمال لونگ ماشین را درآورد و به دست هلیا داد و گفت "بیا از شیشه بیرون بده" و دست دیگرش را گرفت و با رقص بالا و پایین آورد .

بعد از کلی وسواس در مورد پیدا کردن مکانی دنج و زیبا ، سرانجام در جایی باصفا نگه داشتند . امین مثل همیشه پر انرژی به همراه علی و سامان با صدای بلند ، ترانه پخش شده از سیستم ماشین را میخواندند و با رقص ،  ملافه هایی را که با خود آورده بودند به شکل چادر بین درختها وصل میکردند. فاطمه وسایل پشت ماشین را جا به جا میکرد . امین با همان رقص پسرانه اش دور هلیا که گوشه ایی ایستاده بود و به بقیه نگاه میکرد چرخید و دستانش را گرفت و با خود به درون خانه صحرایی شان آورد . هلیا از خجالت سیاه شده بود . حتی راه رفتن معمولی خود را فراموش کرده بود چه برسد به رقصیدن . خواست به خودش تکانی بدهد ولی حرکات پاهایش با ریتم موسیقی هماهنگ نمیشد و این بیشتر او را دستپاچه میکرد . از خجالت اشک بر گوشه چشمش نشست . امین او را در آغوش گرفت و گفت : چیه عزیـــــــــــــزم ؟ فقط دستاتو بده خودم میرقصونمت . فاطمه هم که بی می مست قر دادن بود حسابی شلوغ بازی در آورد . در آخر همگی خسته روی زمین افتادند و کمی بعد افتان و خیزان به سمت سبد خوردنی ها حمله بردند . هلیا با کنجکاوی لباسهایی که برای فاطمه آورده بودند را چک کرد . فاطمه هم روبروی او نشست و گفت : خانما و آقایون بریم سر اصل مطلب.

ناگهان چشم هلیا به صورت فاطمه ثابت ماند و گفت : فاطی پس کو سیبیلات؟ همه رو زدی که! نگاه ابروهاشو . بیاین بگردیم یه نوک مو اضافه زیر ابروش پیدا کنیم تبرکه.

فاطمه بیشتر از بقیه خندید ولی حرفی برای دفاع نداشت چون علی با نامردی تمام  از رازی شوم پرده برداشت و گفت : یه بنده خدایی امروز صبح رفتم تو اتاقش تا سخت بکش و بکش مشغول بند انداختن صورتش بود . خوداتکا هم شده نخ رو به دسته تخت وصل میکنه.

فاطمه لبش را گزید ولی نتوانست جلوی خودش را بگیرد و شدیدتر از دفعه قبل زیر خنده زد.

سامان باند کشی را از بقیه لباسها جدا کرد و به دست فاطمه داد و در حالیکه به قفسه سینه اش اشاره میکرد گفت : اینو اول خیلی محکم دور این قسمت میپیچی و بعدش این رکابی رو میپوشی . آخر سر هم پیرهنو بپوش  . این چیزای دخترونه تو هم در بیار

فاطمه ناخودآگاه از شرم سرش را پایین انداخت . سامان که متوجه برداشت اشتباه فاطمه شده بود سریع گفت : منظورم به گردنبند و انگشترت بود . فاطمه خجولانه خندید و گفت : اوه! باشه

سامان به علی نگاه کرد و گفت :  اگه میخواین تا بریم بیرون . هلیا هم به فاطمه کمک میکنه

امین گفت : نه بابا روتونو اونطرف کنین کافیه . نمیخواد هی بیاین تو  و برین بیرون

هلیا توی دلش خندید "چه کسی میخواد به فاطی کمک کنه! امین علیه السلام!"

علی و سامان و هلیا رویشان را برگرداندند . گاهی جیغ و خنده های خفیفی از فاطمه و امین به گوش میرسید . هلیا خیلی دلش میخواست نگاه کند ببیند چه خبر است . از شواهد پچ پچ ها پیدا بود که بالا تنه فاطمه برای پسر بودن چندان مناسب نیست . فاطمه هم دم به دقیقه غرشی میکرد و میگفت : نگاه نکنین آ

آنقدر این جمله تکرار شده بود که همگی به شوخی طالب شده بودند برگردند تا جیغ فاطمه را در آورند . بالاخره انتظارها به پایان رسید و اذن نگاه کردن داده شد . در بین آنهمه انتقاداتی که یک فرد میتوانست به آن حتی فکر کند ، سامان خان نظر میدهند: "بد نیست. ولی لب اش خیلی دخترونه اس!"

هلیا به موهایش چنگی زد و گفت : سامی لب دخترونه پسرونه که نداریم!

علی گفت : چرا شلواره رو نپوشیدی؟

فاطمه : اندازه ام نیست

امین با بیحالی  رو به فاطمه کرد و گفت : نه خدا وکیلی اینجا هم جای آبروداری بود که اندازه دور کمرتو کمتر میگی؟ میخواستیم برات خواستگار بیاریم؟

فاطمه خنده اش گرفته بود "والا همین بود که پیامک کردم . میخواین اندازه بگیرین . تازه از روی ناف اندازه گرفتم که بیشتر میشه . وگرنه شلوارای جدید که همه فاق کوتاه هستند"

امین گفت : فایده نداره . با شلوار خودشم خیلی تابلوهه

فاطمه : زیادم دخترونه که نیست!

سامان : نه ! خیلی بهت چسبیده . حالا یکم همینجوری راه برو ببینیم چطوره

فاطمه چند قدم برداشت . علی بلند شد و گفت : ببین پاهاتو بیشتر باز کن و به لبه بیرونی کف پاهات بیشتر تکیه کن.

فاطمه تمرکز گرفت و شروع به راه رفتن کرد . هلیا را گذاشته بودند برای خنده . از ترس اینکه بی اطلاعیش از دنیای پسرانه را لو بدهد ترجیح میداد ایده ای ندهد . بیشتر از آنکه به فکر فاطمه باشد ، آنجا کلاس آموزشی برای خودش هم محسوب میشد . سعی میکرد همگی را به خاطر بسپارد تا در خانه تمرین کند . فاطمه برای دیدن نتیجه فعالیتش به بقیه نگاه کرد . سامان گفت : بهتر شد ولی شلواره خیلی چسبیده . جلوشم که صافه!

فاطمه خودش را پشت امین قایم کرد و با صدای کش داری گفت : وااااااای

هلیا باز هم از خجالت سیاه شد ولی به خودش گفت : به من چه! مگه من دخترم؟!

امین که عین خیالش نبود و تازه تایید هم میکرد . سامان رنجیده رویش را برگرداند .  فاطمه کنار سامان نشست و گفت : منظوری نداشتم.

سامان گفت : مگه این کار ات معنی دیگه ای غیر از اینکه چشم من ناپاکه هم میتونه داشته باشه؟

فاطمه بلند شد و گوشه ای کز کرد.

امین گفت : فاطی تیریپ دپ نیا که میام هوات آ . سامان توی دلی نداره .

فاطمه آرام گفت : خوبم

علی بطری آب را بالا گرفت و بدون آنکه لب بزند ماهرانه سر کشید و آروغی را چاشنی آن کرد . هلیا مشتی حواله شانه او کرد و گفت : انگار نوشابه اس! حالمونو به هم زدی . خانواده داریم اینجاها

امین هم برای جواب آروغ زورکی بلندتری را توی صورت هلیا زد و گفت : اینم خانواده!

هلیا بلند شد و طبق عادت کنار دست فاطمه نشست و گفت : حالتو میگیرم . اینجوریه دیگه؟

امین سیخونکی به علی زد و گفت : ببین این پسره ی پررو کجا نشسته؟

علی هم خودش را روی هلیا پرتاب کرد و او را زیر گرفت. سامان و امین هم به انها اضاف شدند . هلیا به معنای واقعی زیر دست و پا له شده بود و فریاد میزد "امینو نامرد" . امین با غلغلک بقیه را از روی هلیا جدا کرد و گفت : بچه ها ولش کنین قاطی کرده به خودش فحش میده.

فاطمه همچنان بق کرده و به بقیه نگاه میکرد . علی با چشم ، سامان را متوجه فاطمه کرد.

سامان برای اینکه فاطمه از این فضا بیرون بیاید رو به او گفت : گرسنه مون شده ، تعریف دستپخت فاطی خانم هم که رسیده . این غذای استثنایی ات چیه که میخوای برامون آماده کنی؟

فاطمه نیشخندی به پهنای صورت زد و گفت : دمپختک.

علی و سامان و امین یکباره بر سر خود کوبیدند و همراه با آن فریاد زدند "نــــــــــــــــــه!"

فاطمه غرید : آآآآآآآآآره !