داستان دنباله دار من (قسمت پنجم)


بعد از پوشیدن لباس ، موبایل هایشان را از مسئول آنجا گرفتند و به دوراهی جدا شدنشان رسیدند . امین باید مسیری را تا رسیدن به خیابان اصلی پیاده میرفت . پراید سفیدی با دو سرنشین که پسران جوان زیبایی بودند برایش بوق زدند و او به مسیر مستقیم اشاره کرد . راننده سری به تایید تکان داد . کمی جلوتر چشم امین به دو دختری افتاد که همراه آنها در استخر بودند . پراید که سرعت خود را برای ایستادن کم کرده بود یکباره گازش را گرفت و رفت و امین حیرت زده رفتنش را دنبال کرد سپس خود را به آن دو دختر رساند . در حالیکه گرم صحبت بودند ماشینی از مقابل آنها رد شد . یکی از دختر ها گفت : دیدیش؟ رفیقت بود ! بهش اشاره کن.

ماشین جلوتر رفت و دوباره برگشت . به امین گفتند: تو مسیرت کجاست؟

امین جواب داد: منو تا سر خیابون برسونه کافیه.

امین فرصت داد اول آنها سوار شوند و در حالیکه سوار میشد با دیدن پسری که پشت فرمان نشسته بود متوجه شد این همان پرایدی است که برایش بوق زده بود . هنوز یک پایش بر زمین بود که ماشین حرکت کرد . امین منگ شده بود . حق بود همان موقع پیاده شود ولی ترجیح داد جور دیگری جبران کند و به محض بستن در به دوست دختر او ماجرای قبل از همراه شدن با آنها را توضیح داد . چشمان دختر از عصبانیت گرد شد . وقتی به سر خیابان رسید پیاده شد . او میدانست تا چند لحظه دیگر در پراید بمبی منفجر خواهد شد . سپس موبایل خود را روشن کرد . پیامک های تلنبار شده در راه یکی یکی خود را نشان دادند . 5 پیامک از هلیا و 7 تا از علی داشت . امین خندید "ای علی [...] " و پیامک ها را خواند . پیامک های علی شامل چند جوک و جمله های عارفانه و در نهایت احوال پرسی و پوزش برای ماجرای پارک بود . امین به خوبی میدانست که این پوزش چیزی جز همان ماجرای همیشگی پسری که تور پهن کرد و دختری که خر شد نیست . ریشخندی زد و زیر لب گفت : خرتم علـــــــــــــــــی. و پیامکی برای او فرستاد : سلام آقا علی! خوبید؟ از دیشب یک لحظه چهره شما از چشمم دور نمیشه

خیلی زود پیامک علی رسید : شما دیشب منو از کجا شناختید؟

: توی گوشی شماره شما ذخیره شده بود. وقتی پیامک دادم و جواب دادید متوجه شدم کدوم هستید.

_ از آشنایی با شما خیلی خوشوقتم . اسمتون چیه؟ چند سالتونه؟

پیامک های هلیا نشان میداد بدجور نگران شده است . دلش نیامد هیلی بی زبان  را بیشتر از این منتظر بگذارد . جواب داد : فعلا وقت ندارم . بعدا بیشتر آشنا میشیم.

شماره خودش را گرفت . هلیا با صدای لرزانی جواب داد : سلام داداشی . چرا گوشیتو خاموش کردی؟ چیزی شده؟

: نه عزیز دلم آروم باش . من چیزیم نمیشه . با فاطی رفته بودیم استخر

هلیا نفسی از سر آسودگی کشید "ای وای راست میگی قرار بود بیاد دنبالم ."

ناگهان برق از سر هلیا پرید و هیجان زده و از سر شوق فریاد کشید : چــــــــــــــــــــــی؟ رفتی استخر؟! امیـــــــــــــــــــــن میکشمت . حالا دیگه حموم زنونه هم میری؟

امین خندید و گفت : کجاشو دیدی؟

هلیا با تعجب پرسید : وای دیگه چی کار میخوای کنی؟

: هیچی بابا شوخی کردم . تا ربع ساعت دیگه میرسم خونه . میتونی بیای اینترنت؟

هلیا با خوشحالی جواب داد : میام میام

***********************

هلیا پشت کامپیوتر منتظر نشسته بود . بعد از ده دقیقه تاخیر با چند آیکون بغل و بوسه از طرف امین ، گل از گلش شکفت . سریع جواب داد : سلااااااااااااااااام

: سلام آقا پسر

_ حالا به من میگی آقا پسر . یه لحضه صبر کن برم یه پس گردنی به شکوفه بزنم و برگردم

: به جوجه طلایی بابام دست زدی خونت گردن خودت

_ خوب پس میرم این زلفاتو تیغ میزنم حال ات جا بیاد

: نــــــــــــــــه به اعصاب خودت مسلط باش هیلی اشتباه کردم

_ بیخیال این حرفا . سامان زنگ زد گفت با علی میاد خونمون . من خیلی دستپاچه ام . وقتی میان من باید جلوشون پاشم؟ یا همینجوری که رو زمین ولو شدم سلام کنم؟

: حرفا میزنی آ . خوب پا میشی میری دست میدی دیگه!

_ چه میدونم! گفتم شاید شما پسرا اینجوری نیستید . برای سلام کردن اصطلاح خاصی ندارید؟

: چرا ! وقتی دست دادیم سه چهارتا فحشم به هم میدیم . بعدش با هم دعوا میکنیم . البته نه همیشه ها

_ سر چی؟

: هیچی همینجوری تو سر و کله هم میزنیم

_ وای خدا به من رحم کنه

: هیلی تو قرار بود چی به من بگی؟

_ من قرار بود چیزی بگم؟؟؟

: صبح فاطی گفت می خواستی چیزی بهم بگی . می پرسه "بهش گفتی؟"

_ آها آره . ولی پشیمون شدم . نخواستم غرورم بشکنه . فکراشو که کردم فهمیدم به وقتش خودت میگی

: به وقتش خودم میگم؟؟؟ نمی فهمم . من چیو میگم ؟

_ من نمی تونم بگم

: از کجا میدونی من اونو میگم؟

_  اگه قرار باشه بگی میگی . نباشه هم نمیگی

: هیلی اگه میدونی بگو منم بدونم خب!

_  بعضی چیزا هست که اگه من بگم اونوقت فایده نداره . مثلا  اگه من بگم بهم بگو منو دوس داری ،  چه بگی چه نگی دیگه احساس تو نیست . باید خودت بگی تا معنی پیدا کنه

: ولی من واقعا دوستت دارم . همیشه هم بهت گفتم که شانس اوردم آبجی من شدی

_ این فقط یه مثال برای تفهیم حرفم بود

امین در حال تایپ کردن بود که زنگ خانه به صدا در آمد . هلیا با عجله نوشت : "دوستات اومدند . خداحافظ" . و بدون اینکه منتظر جواب شود کامپیوتر را خاموش کرد . چند لحضه نگاهش به در اتاق ماند در حالیکه سعی میکرد خودش را راضی کند بلند شود و با دوستان امین دست و پنجه نرم کند . همان موقع در نیمه باز شد و سر کوچک شکوفه در آن میان ظاهر شد و با خوشحالی گفت : داداشی عمو علی و عمو سامان دم در هستند.


توضیحات

____________________________

من هم قبول دارم که حدیث و پیشنهاد هر پست جزئی از منه حتی یه بار خیلی هوس کردم اونا رو بنویسم ولی ترجیح میدم تا پایان داستان فکرم فقط روی همین متمرکز باشه

به خاطر امتحان آموزش سفره عقد فرصت نکردم داستانمو بنویسم . خیلی دلم میخواست طاهره خانم هم با من امتحان میداد . حتی بهش پیشنهاد کردم خودم به نیابت اش سفره شو بندازم تا با هم مدرکمونو بگیریم . روز امتحان بچه های کلاس توی یه سالن بزرگ سفره هاشونو می اندازند . عکس میگیریم . خیلی خوش میگذره . سختی اش الانه که باید تند تند وسایلو بسازیم و برای سه شنبه احتمالا آماده اش کنیم

فرصت نشد عروسی تونو اینجا تبریک بگم . نجمه ی عزیزم (دانشجوی بدبخت) پیوندتان خیلی خیلی مبارک . یادم رفت به حدیث سر بزنم جا سبزی آجی اش . ایشالا خیلی زود . شاید تو هم اونجا باشی اونوقت میشه سبزی و جا سبزی با هم

توی مجمع عمومی وقتی زحمتهای بچه ها رو شنیدم و فشاری که روشون بود که چرا خانه کاری نکرده واقعا خجالت کشیدم . امیدوارم بشنوند که ما کنارشون هستیم ، قدرشونو میدونیم ، و بهشون بیشتر از قبل ایمان و اعتقاد داریم