چشمان هلیای روبرو از تعجب گرد شده بود و
به او نگاه میکرد . هلیا خواست بگوید "یعنی ما دوتا هلیا شدیم؟" ولی این
صدای امین بود که شنیده میشد . هلیا با وحشت به خودش نگاه کرد . آنچه میدید تیشرت
آبی امین بود که بر تن او پوشانده بودند . اندامی چهارشانه ، بلند و خوش هیکل که
همیشه عاشق آن بود . به بدل خودش نگاه کرد و با تردید پرسید "امین؟ تویی؟"
امین با نگرانی گفت : زودی بگو غلط کردم
هلیا چشمانش را بست و بلافاصله تکرار کرد
"غلط کردم" و با احتیاط چشمانش را باز کرد . هیچ چیز تغییر نکرده بود .
همچنان هلیای بدلی جلوی او نشسته بود و به او خیره نگاه میکرد . ناگهان ایده ای به
ذهن هلیا رسید : "اونوقتی من آرزو کردم . شاید الان تو باید بگی غلط
کردم" و امین تکرار کرد "غلط کردم
. غلط کردم"
کمی صبر کردند . امین با ناامیدی گفت :
فایده نداره ... ولی نه! یه چیزی داره توی بدنم می لرزه
هلیا هیجان زده گفت : کجا؟
امین خودش را لمس کرد و در نهایت موبایل
هلیا را از جیب مانتو اش بیرون آورد . یکباره هر دو زیر خنده زدند . هلیا گفت :
بده ببینم کیه؟ واااااااااااای مامانمه
امین سریع گفت : هیلی تو جواب ندی آ
هلیا در حالی که گوشی را به دست امین
میداد گفت : تو الان خونه فاطینا هستی
امین شروع به صحبت کرد: الو مامان؟
هلیا از شنیدن صدای خوش غلغلکش می گرفت.
* هلیا ما داریم میریم خرید . تو کلید
داری پشت در نمونی؟
امین با تردید زمزمه کرد: کلید ...
هلیا با سر تایید کرد.
: ... آره همراهمه
* خوبه . مامان دیر نکنی آ . زودتر بیا
خونه
: باشه . خداحافظ
هر دو نفس بلندی کشیدند . هلیا بدجور دلش
میخواست توی بغل امین دل سیر گریه کند ولی مطمئنا چندان جالب نبود یک پسر بیست و
چهار ساله در آغوش دختری زار زار اشک بریزد . امین با بی حوصلگی سرش را خاراند و
گفت : خوب دیگه ! بریم
هلیا در حالیکه بر میخواست به بالا نگاه
کرد و گفت : فرشته ما رفتیما . نبودی؟ نیستی؟
امین با شیطنت گفت : بیا که هر جا بریم
باید راه بری و بگی غلط کردم شاید فرشته آمین بگه
هلیا متفکرانه چشمانش را تنگ کرد
"شاید رمز برگشت یه چیز دیگه باشه"
امین نتوانست مقاومت کند و چیزی بین خنده
و لبخند را به نمایش گذاشت . هلیا پیش خود فکر کرد "پس وقتی می خندد این شکلی
می شود" . در حالی که از در مغازه خارج می شدند هلیا پرسید : خب حالا کجا
میریم؟
: می خوای توی پارک قدم بزنیم
_ نه بابا یکی ببینه فاتحه ام خونده اس
: فاتحه من . نه تو !
_ دیگه هوا هم تاریک شده . منو برسون
خونه
و انگار تازه متوجه شده باشد چشمانش براق
شد و تکرار کرد "خونه! کجا برم!"
: حالا فعلا زوده . اول بریم یه چرخ
بزنیم تا اون موقع هم خدا کریمه
هلیا در حالی که به طرف ماشین پارک شده
کنار خیابان میرفت گفت : نه من خسته ام . دلم میخواد زودتر بخوابم شاید صبح همه چی
برگرده سر جاش
امین ناچار سوار شد و او را دم در خانه
رساند . هلیا گفت : حالا چیکار کنم؟
امین از توی داشبرد ماشین دومین گوشی
همراه خود را بیرون آورد . سپس دسته کلیدش را به طرف او گرفت "اینجاش دیگه با
تو . ماشینو ببر تو و زیاد هم توی دست و پای مامانینا نپلک . نگران نباش اونا عادت
ندارند منو ببینند "
هلیا نفس عمیقی کشید "پس بی زحمت
اون سوئیچم در بیار . من عمرا پشت ماشین ، اونم با این در کج و کوله تون نمیشینم
."
کمی به هم نگاه کردند . بغض گلوی هلیا را
می فشرد . امین آرام و با محبت زمزمه کرد "مواظب خودت باش" . هلیا طاقت
نیاورد و سخت امین را در آغوش گرفت .
*******************
امین آنقدر منتظر ماند تا اینکه هلیا
وارد خانه شد . آن شب دوستانش از دنیای اینترنت
و گیم (game)
گرفته تا همکلاسی و همسایه توی پارک قرار داشتند . وقتی به آنجا رسید ده
نفری آمده بودند . با کمی فاصله نشست و گهگاه به آنها نظری می انداخت . علی که پشت
به او ، دست به سینه ایستاده بود با سر دختری را نشان داد و گفت : این دختر دافه
رو میبینین . خونشون طرفای خونه امینه.
حامد با نگاه خریداری به دختر خیره شد و
گفت : عجب هیکلی هم داره!
یکی از پسرها که کنار حامد لبه جدول
نشسته بود سرش را از مانیتور موبایلش بالا آورد و به سمتی که بقیه نگاه میکردند توجه
کرد و گفت : چند روز پیش اینو با ممد تپل دیدم . میگن دختر خرابیه ...
پسر داشت با آب و تاب تعریف میکرد . امین
تا به حال او در جمع شان ندیده بود . پیش خود فکر کردد "حتما رفیق یکی از بچه
هاس" . حس شیطنت در او بالا گرفت . تلفن همراه خود را در آورد و برای علی
پیامک فرستاد "چشماتو درویش کن"
علی گفت : اوخ اوخ بچه ها صاحابش اومد .
اسم امین اوردیم خودش پیامک فرستاد.
سامان گل از گلش شکفت و گفت : راستی امین
پیداش نیست . یه زنگ بزن ببین کجا گیر کرده!
علی گفت: دارم همین کارو میکنم . الان
میگیره
امین به سرعت خواست موبایلش را سایلنت
کند ولی کار از کار گذشت و موبایل با آن آهنگ خارجی ضایع اش ، حسابی کولی بازی در
آورد . همه نگاهها به طرف او برگشت . تا به حال آن همه چشم پرسشگر را یک جا ندیده
بود . نیشش تا بناگوش باز شد . سامان با تعجب پرسید : موبایل امین پیش تو چیکار
میکنه؟
امین سعی کرد لب هایش را غنچه تر کند
"خودش بهم داد . گوشیم خراب شده بود گفت یه مدت دست من بمونه"
و سریع بلند شد و حسابی گازش را گرفت ولی
تا میرفت سنگینی نگاهشان را کاملا احساس میکرد . از آنجا تا خانه هلیا راهی نبود .
بارها او را به آنجا رسانده بود . درحیاط را باز کرد و از ده دوازده پله بالا رفت
تا در طبقه اول به در ورودی رسید . کلید انداخت . هنوز پدر و مادر جدیدش بر نگشته
بودند . در خانه چرخی زد . اتاق هلیا نیاز به معرفی نداشت . از سر و کول چهار
دیواری که کف آن را یک فرش دوازده متری می پوشاند عروسک میبارید . میز آرایشی ،
مغازه ایی به تمام معنا بود . یک یکی آنها را وارسی کرد . در دلش گذشت
"بالاخره دیگه با اینها سروکار داریم" و از فکر خودش خنده اش گرفت .
همان موقعصدای صحبت کردن عده ای از راه
پله به گوش رسید و کمی بعد چشمان امین به جمال پدر و مادر هلیا روشن شد . بلند
سلام کرد . آنها نیز با خستگی جواب دادند . مادر در حالی که چند کیسه میوه را به
آشپزخانه میبرد پرسید : تازه رسیدی؟ امین سرش را تکان داد . پدر روبروی او ایستاد
و سر او را بوسید "دخترمو دوست دارم".
امین که از صحبت کردن با پدر هلیا کمی
استرس داشت جواب داد : منم دوستت دارم.
مادر ادامه داد : ما اگه حرفی میزنیم خیر
و صلاحتو میخوایم . دوست میگه گفتم ، دشمن میگه می خواستم بگم.
امین سرش را پایین انداخت و گفت:
"درسته!" و کمی بعد به اتاقش برگشت . شماره موبایل خودش را گرفت . هلیا
فوری جواب داد : سلام امین!