داستان دنباله دار من


هلیا پشت کامپیوتر نشسته بود و توپ هم او را تکان نمیداد . اسپیکر را روشن گذاشته بود و صدای همراه با قطع و وصل موسیقی فضای اتاق را پر کرده بود . با فونت درشت نوشت : این چه آهنگیه که گذاشتید! امین خودت یه چیز باحالی بذار

صدای موسیقی عوض شد . هلیا نوشت : امینوووووووو چاووشی ؟ هاه هاه هاه . همون موقع حدس زدم همینو میذاری

ممد تپل نوشت : هیلی چی دوس داری؟

دی جی جواب داد: ممد آهنگ خودتو بذار

زبل خان : آره آهنگ خودتو بذار

هلیا : آهنگ خودت چیه؟ آهنگ مورد علاقته؟

صدای رپ شادی از اسپیکر آمد

امینووو: آهنگیه که خودش خونده

ممد تپل : هیلی اینو دوس داری؟

هلیا : مرسییییییییییییییییییی خودشه!  آخرشه! گل کاشتی ممد

ممد تپل : امین امروز ساعت 6

امینووو : حوصله ندارم از خونه بیام بیرون

ممد تپل : دیروزم که همینو گفتی

امینووو : نه نمیتونم بیام

هلیا : امین امروز جای دیگه قرار داره

ممد تپل : خیلی نامردی جون خودت بیا تا بریم

هلیا : امین یعنی قرار امروزو کنسل کنم؟

امینووو : هلیا نگو باور میکنن

ممد تپل: امینو تنها تنهایی؟ منم هستما

امینووو : حالا درستش کن

کم کم حرفای رکیک از آدمهای مختلف پشت سر هم نوشته شد جوری که هلیا با یک عملیات انتحاری کامپیوتر را خاموش کرد و هاج و واج به گندی که کاشته بود ماند . چند لحظه بعد با ویبره موبایلش که روی میز کامپیوتر بود از جا پرید . امین بود . با بغض جواب داد : بله !

امین با مهربانی پرسید : چی شد هیلی؟

_ خراب کردم

: اشکال نداره زودی یادشون میره

_ من میدونم این ممد تا بیاد دوباره شروع میکنه . دعواش کن خوب؟

: من با ممد کل نمیندازم . از اون بچه  [...] هاس . هیچ ازش خوشم نمیاد . چیزی هم گفت محل اش نذار

_ فکر میکردم دوست صمیمیته!

: من  [...] بخورم با این [...] دوست باشم

_ خوب حالاااااااااااا

کمی فکر کرد و گفت

_ برای همین میگفتی نمیای باهاش بیرون ؟ منو بگو فکر میکردم حوصله نداری

: آره دیگه . حالا که خراب شدیم بیا لااقل ببینمت

_  آیس پکی همیشگی

: قبل از اذون مغرب

_ مثل همیشه

: مثل همیشه . قربونت برم کاری نداری؟

_ مرسی داداشی . بابای

لبخندی روی لب هلیا نقش بست . انگار نه انگار  کسی تا یک لحظه پیش زانوی غم بغل گرفته بود . از همانجا که نشسته بود به عقب خم شد تا خودش را در آینه قدی که به دیوار وصل بود ببیند . به موهای کوتاه و فرفری اش نگاه کرد و بیخودی باز هم خندید . صدای تلق تولوق ظرفها نوید کشیدن سفره ناهار را میداد . بلند بلند به خودش گفت "پنج قاشق خوروشت یک کفگیر کوچک برنج" و از اتاقش بیرون آمد . خانه شان آنقدر کوچک بود که میتوانست بداند بقیه کجا هستند . پدرش توی هال اخبار ورزشی میدید . ترجیح میداد به مادر نگاه نکند ولی کمک کردن ، شتری بود که در خانه هر دختری را میزند . با این فکر هنوز رویش را برنگردانده بود که شپ! سفره روی اُپن کوبیده شد و همراه آن مادر گفت : هلیا سفره و ظرفها . هلیا که نیشش حسابی باز شده بود جواب داد: بله !

*********************

توی مغازه آیس پکی غوغایی بود . میزها پر بودند و بقیه سر پا ایستاده بودند . هلیا به امین گفت "چیکار کنیم؟" قبل از اینکه امین جواب بدهد آقای پشت دخل گفت "تا سفارشتونو بدین میز خالی میشه . الان اون آقا و خانم و همین میز کناری تموم هستند" هلیا برای امین سری تکان داد و جلوتر رفتند و دو آیس قهوه سفارش دادند . به طرز معجزه آسایی جمعیت پراکنده شد . گویی همگی با هم آمده باشند که با هم آنجا را خالی کنند . امین نگاهی به اطراف انداخت و گفت "انگار پا قدممون زیادی سبک بود!"

هلیا که با ذوق نی را توی ظرف میچرخاند خیلی مختصر ابراز وجود کرد: "هوم"

امین خنده اش گرفت : "خوب که رژیم بودی"

هلیا سرش را بالاخره بالا آورد و گفت "آیس پک مجانی که چاق نمیکنه" و چشمکی را با آن همراه کرد

: چه خبر؟

_ از ظهر که اون گندو کاشتم تا الان هیچی . البته نه هیچه هیچ آ ! امروز بازم دعوا شدم

امین خودش را روی صندلی کمی جا بجا کرد : با کی؟

_ با کی که معلومه . بگو سر چی؟

: بگو

هلیا از شرم لبخندی زد و گفت " اِستِفاچ "

: ها ؟

_ ازدواج

امین با لبخند شیطنت آمیزی برآشفت: "ای خدااااااااااااا بیستو دو سال ات شده پس کی عروس میشی؟ فوضول زودی شوهر کن دیگه . من میگم تو یکیو تو آستین داری که اینقدر جواب ملتو سر بالا میدی حالا ببین"

هلیا عاشق فوضول گفتن های امین بود . لبهایش را به هم فشرد و سعی کرد زیاد خودش را ذوق زده نشان ندهد "بشین سر جات"

و بعد انگار که بخواهد مطلب هیجان انگیزی را توضیح دهد با نیشخند و آب و تاب ادامه داد "امروز بابام میگفت ما هی میگیم یه آدم خدا خوب کرده ایی نصیبمون بشه . دختر ما با اینجور لباس پوشیدناش و مو بیرون گذاشتناش کجا آدم خوب کرده رو پسند میکنه. این یکی میخواد براش رپ بخونه . اگه دعای کمیل بخونه که سر بسم الله پس می زنه . میگفت تقصیر ماست که کامپیوتر تو خونه اوردیم که تا نصف شب سایت گردی کنه . اونموقع که اینا رو میگفت خیلی وحشتناک بود نمیدونم چرا الان که تعریف میکنم اینقد صحنه اش خنده دار جلوه میکنه . باز خوبه فکر میکنند فقط سایته . چت که کلا گناه کبیره اس . اگه تو سرشون بیاد کامی جونمو ببرن چــــــــــی!"

امین کمی آیس بالا کشید و بعد سرش را به بالا تکان داد "نه بابا خبری نیست . همچین کاری نمیکنند"

هلیا با دلخوری گفت "کاشکی من جای تو بودم"

: نگو فرشته آمین میگه بیچاره میشی . فکر میکنی پسرا کم بدبختی دارن . از اولش که کوچیک هستند راه به راه پس گردنی میخورند. اونوقت همینا دخترا رو تو پر قو بزرگ میکنند که روحشون خدشه بر نداره . یکم بزرگتر میشیم سربازی و بعدشم بیوفت دنبال کار . حمالی هاش و خونه اساس کشی ها و بار برداشتناش مال ما . اونوقت تازه ناز هم میکنین و دنبال حقوق از دست رفته تونم هستین.

هلیا که انگار از حرف های امین فقط نکته اول را گرفته بود نالید "امین کاشکی فرشته آمین میگفت"

صدای گوشخراش هواپیما که انگار از نزدیکی های زمین پرواز میکرد به گوش رسید ولی هلیا به وضوح شنید که کسی از پشت سر او توی گوشش خواند " آمین"

هلیا که خنده اش گرفته بود کسی به حرفهای آنها گوش میداده به عقب سرش نگاه کرد . ولی کسی آنجا نبود . با تعجب به طرف امین برگشت اما با صحنه عجیبی روبرو شد . او خودش را سر جای امین دید ... هلیا را !!!

توضیحات

____________________________

هر سه چهار روز  قسمت بعدی داستان به روز میشه . تا اونجایی که بتونم همونروز بهتون خبر میدم

شخصیت هلیا تقریبا شبیه من نیست . بلکه دقیقا منم! ولی نمیشه گفت همه اتفاقاتی که توی داستان می افته سنخیت در واقعیت داشته باشه

اگه به نظرتون این قسمت زیاد شده بگید تا قسمتهای بعدی رو کمتر بذارم

دوس دارم اشکالای کارمو بدونم 

اسمی برای داستان انتخاب نکردم. منتظر کمک فکریتون هستم