یکی بود یکی نبود . موبایل روی ساعت 5:30 صبح تنظیم
بود که نماز بخونم و بعدشم آماده شم برا هلیله3 . همه چیز تحت کنترل بود و از فاطو
کچل هم مجوز رسمی داشتیم . چشمام بسته بود که شنیدم بابام و علی دارن با حالت خل
خلکی عید غدیر تبریک میگن (اه که از دست این علی ما خلاصی نداریم . تا زنش یه روز
میره یه جایی اون برمیداره میاد) . توی دلم گفتم آخ جون صبح شد و یه لبخند به
اییییییییییییین طویلی روی لبم نقش بست . آغایی که شما باشین و خانمی که خودم باشم
یه نگاه به ساعت گوشیم انداختم که نوشته بود 19:35 . تا نگو ساعت گوشی تنظیم نبوده
. در عرض 10 دقیقه (بدون اغراق) / دبلیو سی (واجبه!) و صورتمو صابون زدم و مانتو
پوشیدم و حتی یادم رفت پلیور بردارم و از خونه زدم بیرون . یعنی آآآآآآآآ تو دل مو
موند یه بار سر برج با بچه ها بایستم و حرف بزنم . این تن کفن کنن ببخشین . البته
مو خو بار سومم بود دیر میکردم . در واقع سه تا هلیله هم بیشتر نرفتیم . و رفتییییییییییم؟هلیله
جاهامونو پهن کردیم و خودمونم پهن شدیم و آهنگ ملایم
و صبحونه/ که از قضا یه بنده خدایی (روزبه) گفت انگاری بارون میاد! و نم نم بارون
اومد . و بازم بنده خداهه گفت الانه که تند بشه . و تند شد و گفتم روزبه دیگه نگو
بعدش تگرگه . یه عده تو ماشین رفتند و من پتو رو خودم گرفتم و چتریاش چتر و بقیه
هم بیخیالی طی کردند ولی بارون تنده زیاد طول نکشید . هی کجا بریم کجا نریم گفتیم بریم
کنار دریا (یکی دو دقیقه بیشتر فاصله نداره) که اونجا هم یه گل بارون نرمی رومون
زد . در کل بارون خوش بود . اولش من پشت وانت امین ایستادم . ماشین که خواست حرکت
کنه بقیه هم یکی یکی خودشون انداختن بالا جوری که آخرش خرما چپون شدیم و شعر
خوندیم و برگشتیم طرف زیر اندازامون . عمرانیاش چاله کندن و زغال و بدبختی تا آتیش
گرفت و جوجه سیخ زدن و والیبال بازی کردیم و یه صورت ولمی هم اونجا بود که قشنگ
نصفش چر کرد . وقتی توپ خورد تو صورتم احساس کردم صورتم یه وری شده! واااااااااااای
توی بارون موهای من حلقه حلقه شده بود . تازه هم موهامو کچل کردم دیگه قشنگه .
میگم بعضیا خیلی با تعجب نگام میکنن نگو مال همین بوده! یکی از این نگاهها دیگه
خیلی خیلی تعجب بود جوری که رفتم تو آینه نگاه کردم دیدم واااااااااااویلا ! عکسایی
که گرفتم باید دیدنی باشه بشینین پاش مث جوک بخندین دلتون وا شه . بعد از ناهار ، اینبار
دخترا پشت وانت سوار شدیم و جیغ و کل که بریم ساحل . منم رو لب در که قفل و تا
میشه نشسته بودم و پاهام رو پدال بود ، ماشینای بقیه بچه ها که پشت سرمون بوق بوق
و چراغ میزدن میدیدم . از قیافه این میلاد معلوم بود که چه کیفی میکرد اگه من می
افتادم . یه چیزایی هم میگفت مفهوم نبود فقط مطمئنا دعای خیر نبود . روی ماسه های
نرم ساحل نشستیم و ماسه بازی کردیم که شامل پرت کردن ماسه به هم و مجسمه ی ماسه ای
تیر تو قلب و نوشته ایی که قبل از اینکه نویسنده دستشو بتکونه زود یکی باید روش
راه بره و کوه برفی و ماکت ماسه ای خانه وب نویسان بود . چول تر از بقیه من بودم
که کفشم از همون اول تا آخرش در اوردم و موهامم که همچنان حلقه حلقه .
تلگرافی خوردنی : کیک آقای زیارتی با چای/ رولتی که میتونست
کامل توی دهن هادی بره / تخمه مخلوط آفتابگردون و ژاپنی که جیگر زهره خین شد از
دست بچه ی کوچیکو / پفک و پفیلا که در این قسمت رفته بودم قبلیا رو به چرخه انرژی
برگردونم /موز و پرتقال که عملیات پر
طرفدار و محبوب پوست پرت کنی کمی تا قسمتی در مورد موز انجام شد و بای بای
جوجو 1) سیم کارت دائمی قبلیمو پس گرفتم . زین پس
شماره همراه اول اعتباری رو میتونین پاک کنین . چه شماره ی خوشمزه ای داشت مالامال
از شیش
حدیث امروز :
طبیب حقیقی خداست و شاید چیزی برای تو خوب باشد که
برای دیگران بد است (حضرت محمد)
(خدایا شکرت برای چیزی که ندادی . خودت هر وقت صلاح
دونستی اونو بهم بده)
پیشنهاد امروز :
با لوازم آرایشی روی صورتت قیافه دراکولا با چشمای
وحشتناک بساز (البته همچین فرقی هم با قبلیتون نداره)