حاجی از حج اومده شکر شکر

جمعه رفتیم فرودگاه مامانینا رو برگردونیم سر خونه زندگی . یکی از بچه های وب گفته بود ساعت 1:30 ظهر میان . قبلا هر کی ازمون میپرسید حاجی ها چطورن؟ میگفتیم خوبن ولی باهاشون تماس نداریم . از وقتی زنگ زدیم هتلشون توی مکه و گفتند اصلا آقای فلانی اسمش نیست دیگه هر کی میپرسید حاجی ها چطورن نمیشد بگیم خوبن چون همینم معلوم نبود . این روزای آخر هم هر کی زنگ میزد علاوه بر اینکه میپرسید حاجی ها چطورن/ میپرسید کی میان و جوابش 1:30 به بعد اینا بود . روز آخری تل کردیم 199 که معلوم شد 4 میان . دوست بلاگی گفته بودن 1:30 میان و منظورشون حرکت از مکه بود که جمله ایهام داشت خدا وکیلی من بییییییییییگناهم . در خواب ناز بودم که انقلاب شد و جمعیت تشنه به خون اونی که گفته 1:30  ، با هلهله در سراسر خونه پخش شدن . چادر انداختم سرم رفتم پیششون . اعظم تا منو دید گفت نگاه چه سر خوش اورده؟ سی چه ایجوری رژیم میگیری زیر چشمت تاریک شده . (وقتی مامانینا میخواستن برن مکه یادش بود که من شیرینی نمیخوردم آخه از اونروز گفته بودم رژیمم . ولی اینقد سالاد الویه و سمبوسه و ساندویچ خوردم که دو کیلو و نیم اضاف کردم) حالا اینکه زیر چشمم سیاه شده بود یه علت بیسیــــــــار محترم داشت . باقیمونده ریمل دیشب . متشکرم . ماشین تزیین کردیم و دست زدیم و عمه زینب رقصید و بعدش با کل و دست سوار ماشین رفتیم فرودگاه پروازهای خارجی توی خیابون امام رضا . همه می اومدن و مامان بابای ما هیچ . یه خانمی که منتظر حاجیشون بود گفت ما نفر آخری هستیم . گفتیم خیالتون راحت باشه شما یکی مونده به آخری هستین . تا این مامانینا گرفتار یه آدم گیچ باز شدن . کیف های ما اول اومده بوده فقط کیف هدایا مونده بود که همه که رفتند یکی باقی موند که شبیه کیف ما بود ولی صاحبش کیف ما رو جای اون برده بود.خوشبختانه پلاک زنجیر من توی کیف سامسونت بود و من زیاد نگران بقیه امور نیستم . وقتی اومدن بیرون با همه روبوسی کردند . هیییییییییی من میرفتم دنبال مامانی حاجی ، هی حاجی پاش تند بود بهش نمیرسیدم آخرش به خاله ام گفتم حاجی رو بگیرین . همین که بوسش کردم الهام هم خودشو رسوند . گویا اونم نتونسته بود چاره ی وول خوردنای مامان کنه . چقد همه خندیدیم . خلاصه دوتا دخترا  آخر همه ماچ حاجی نصیبشون شد . یادتون باشه باباتون از زیارت اومد انگشتر دستتون نباشه . وقتی هم دستمو محکم فشار میداد گفت تو چقد برنز شدی!!! آخه توی این دو هفته اینقد برنز شدم که وحشت میکنین . مامان یه شال سفید برام گرفته که به اون شکافی که مادر امام علی از کعبه بیرون اومده بود کشیده . یه غلطی کردم جلو مهمونا پوشیدمش . یکی به گردنش کشید یکی توی لباسش کرد و روی قلبش که درده مالید خلاصه توی دل ما چول و چپلش کرد . حالا که مامان اومده کار من بیشتر شده . ما کجا سفره مینداختیم که بخوایم جمع اش کنیم . میگه این مدت که کار نکرده الان براش سخته و باید براش پیاز پاک کنم . ظرف کمک اش آبکش کنم . اونم ظرفی که علی هم خورده :دیییییییییییی . آخرشم نتونستم این علی رو تربیت کنم . حالا همه چی تموم شد و ایشالا در سفرهای بعدی و فقط سیاهیش موند به ظرفی که توش نخود فرنگی جوش دادم و خوابیدم و آبش بخار شد و همه نخودها کربن شدن و چند روز ظرف بدبخت توش آب جوش میریختیم میخیسوندیم و می کروندیم و پاک نمیشد و پسرعمه ها معتقد بودن باید ظرف رو گم و گور کرد تا مامان نفهمیده . از کارهای خراب و درستمو ن و کل کل کردنامون و غذا شفته و شوووووووووور کردنامون و مهمون بازیها هنوز نگفتم ولی نگران نباشین نمیتعریفم لطفا دمپاییها پایین . هوپ!

 

حدیث امروز:

کسی که با دیده مهربانی به چهره پدر و مادرش نگاه کنه ، خدا در برابرش حج مقبول براش مینویسه

اگه حاجت مسلمانی رو برآوده کنی مثل اینه که حج کردی و عمره به جای اوردی

حضرت محمد

پیشنهاد امروز:

میگن اگه چای کیسه ای رو به دور چشمت بکشی برای اونایی که دور چشمشون هاله تاریک داره شفاف میشه . البته من دقیقا نمیدونم این حرف درست باشه ولی مطمئنم که چای یه خاصیت خیلی عجیب داره .وقتی چشمام ورم میکنه مثلا به خاطر آلرژی و یه بار هم که پشه پشت پلکم نیش زده بود ، تا با چای شستمش مثل یه معجزه کاملا خوب شد