30
فروردین مامانینا رو فرستادیم مکه و خونه رو در دستان قدرتمند خودمون گرفتیم . آقای برادر بزرگه! برنامه ها داریم با هم. مامان قبل رفتنش منو به
سکسکه انداخته بود از بس تمنا میکرد با هم خوب باشین . من خوبم . اون بده . یعنی
همیشه هم بد نیستا . یهو بد میشه . اولش خود اصلیشو نشون نمیده . اصلا همکاری
نمیکنه فقط برای اینکه از زیر کار در بره خودشو بیحال و مریض میگیره . دو قدم با ماشین نمیره بیرون وسایلی که برای
غذا لازم داریم بخره . اونوقت رضای گلم توی ظهر گرما باید پیاده بره (این بار نه آ . تازگی موتور خریده). منم به
رضا گفتم سس مایونز و تخم مرغ و 4تا نون ساندویچی سهم خودمون دوتا بخره و برای
نهار سالاد الویه ردیف کردم . نکته ی ماجرا اینجاست که علی جان از دوران طفولیت به
هر چیزی که ذره ای تخم مرغ داشته باشه آلرژی شدید داره . حتی کباب هایی که روکش
تخم مرغ میزنن هم نمیتونه بخوره . خلاصه ما خوردیم و اون میوه میل کرد . البته ظرف
میوه رو هم گذاشت توی سینک تا کلفتش بشوره . ولی این تو بمیری ها از اون تو بمیری
ها نبود . چون همه ظرفها شسته شد غیر از اون ظرف میوه . خلاصه چند روزه که ما
داریم سالاد الویه (هر بار با یه تزیین) میخوریم و خیلی هم لذت میبریم . یه عالمه
سیب زمینی و تخم مرغ جوش دادیم که دیگه هی ظرف کثیف نکنیم . خیلی با مزه اس وقتی
میاد خونه میگه نهار چی داشتین و همیشه جوابش یکیه. سالاد الویه . به من چه . تازه
اون باید برا ما غذا بپزه .هم بیشتر من
آشپزی بلده هم وقتش آزادتره . برا اینکه کنکور دکترا بخونه فقط دو روز در هفته
تدریس میکنه و بقیه روزا یا میره دردر یا پشت کامپیوتر نمیدونم چیکار میکنه . هر
کاری هست درس نیست . رفته شکایت ما کرده گفته الهه و رضا جواب سلام منو نمی دن !!!
ما که روحمون هم خبر دار نیست . اونوقت بدون اینکه قبلش با هم دلخوری داشته باشیم
یا مشغول کاری باشه که حواسش نباشه من باهاش حرف میزنم ، از میت صدا در میاد و این
هیچ . انگار دارم با دیوار حرف میزنم . چه
توقعا میره درد دل میکنه با مامان میگه منم دوس دارم الهه دوستم داشته باشه ،
همونجور که به رضا میگه ،به منم بگه
عزیزم و قربون صدقه ام بره . قبل از اینکه مامانینا برن شب بود . یعنی صبح بود .
ولی ساعت 4:30 بود . خواستم برم خیلی عذر میخوام اگه خدا قبول کنه با اجازه
بزرگترا "دبلیو سی" . از اونجایی که من خیلی شجاعم و یه همچین بگی نگی به
گیگیلی (توی کارتون کلاه قرمزی) میگم زکی! حوصله ام نشد ، چراغ حیاط روشن نکردم .
همین که دمپایی پوشیدم تا فرق سرم مورمور شد. به فاصله ای که رسیدم اتاق مامانینا
این انگشت وسطی پام ورم کرده بود و قرمز و درد میکرد خییییییییلی . مامان میگفت
احتمالا سوسک بوده دهنش کثیف بوده . مامان الکل میزد بهش و من گریه و جیغ (بیشتر
از ترس گریه میکردم) . بابا هم رفت توی حیاط ولی چیزی ندید . صبح علی گفت زنبور
نیش ات زده بود؟ گفتم نمیدونم ولی شاید سوسک دهن کثیف بوده . گفت زنبور بوده . از
اونجایی که من مسیر رفت و برگشت دبلیو سی رو (تعارفای قبل این کلمه رو خودتون
ببخشین) بیشتر از هر مسیر دیگه ای طی میکنم توی این سیر و سیاحت ، جسد زنبور هم
کنار در هال رویت شد . علی گفت همون شب خواب دیده بود منو زنبور زده .توی خواب ، خونه مون خراب شده بود منو رضا متحد
شده بودیم دعواش میکردیم میگفتیم کار اونه . اینم هی میگف به خدا من نبودم و هی
حرص میخورد . بعدش به خدا میگه خدایا اینا منو خیلی اذیت میکنن . همون موقع عذاب
الهی نازل میشه یه دسته زنبور بزرگ سیاه میان و منو نیش میزنن و اونم با وحشت
بیدار میشه . اگه فکر میکنین ما بعد از اینکه خوابشو تعریف کرد از عقوبت و تعبیر
خوابش ترسیدیم و ننشستیم مسخره کنیم و از اون به بعد در صلح و صفا شدیم باید بگم
که سخت در اشتباهین . بررررررررررررررررنامه ها داریم با هم ... آآآآآقا علی
حدیث امروز:
هیچ کار نیکی را کوچک ندون هر چند این باشه
که پیمانه آب رو در ظرف مرد تشنه ای بریزی و برادرت رو با گشاده رویی دیدار کنی (حضرت
محمد)
پیشنهاد امروز:
برای اونایی که دوس داشتند صدای منو از
رادیو بوشهر بشنون ، هفتم اردیبهشت ساعت 10 تا 10:30 صبح برنامه بچه های ساحل .
بعد از سلام مجری یه قسمت میاد به اسم دانستنی ها . هنوز صدام خیلی بی روح و کم
انرژیه و معلومه روی نوشته میخونم . قسمت نمایش هم هستم ولی نه همیشه . اون که
دیگه خیلی خیلی چول هستم