الهه و چراغ جادو

تنهایی فقط زیبنده خداست

الهه و چراغ جادو

تنهایی فقط زیبنده خداست

شب با من بودنت خوش (قسمت یازدهم)


توضیحات :

هرجا اسم امین می آد منظور جسم هلیا است و بالعکس. مثلا: علی با هلیا دست داد (درواقع علی با جسم امین دست داده) / یا مثلا : فاطمه نگاهی به امین انداخت (فاطمه به جسم هلیا نگاه کرده).

هلیا و امین وقتی کسی پیششون نباشه همدیگه رو به اسم واقعیشون صدا میزنند . ولی وقتی برفرض امین جلوی فاطمه میگه: برم امینو بکشم ، شما باید دختری رو تصور کنین که به دوستش داره میگه بره امینو بکشه . اون که نمیتونه به فاطمه بگه "برم هلیا رو بکشم" که!

 

خوردن دمپختک گرم در آن هوای مطبوع با آن ظرفهای پلاستیکی بسیار دلچسب بود . مخصوصا که همگی گرسنه و هلاک شده بودند . پسرها گوشه ای لم دادند و صد البته هلیا با آنها بود و از اینکه در جمع کردن سفره کمک نمی کرد بسیار خرسند ! ولی دیدن امین که چگونه با فاطمه گرم گرفته بودند کمی برایش سخت می آمد . فاطمه ظرفها را یکی کرد و از امین خواست کیسه زباله بیاورد . سامان گفت : اگه بخواین می تونین بیاین توی سوئیت من .

فاطمه جواب داد : تو یه خونه ی مجزا داری؟

سامان: طبقه پایین خونمونه . حالا هم که آشنا در اومدی دیگه مشکلی نیست.

فاطمه نگاهی به علی انداخت و گفت : من مشکلی ندارم.

علی هم به نظر راضی میرسید . فاطمه کولی اش را برداشت و به امین اشاره کرد که با او بیاید . امین مشکوکانه به دنبالش رفت . فاطمه پشت ماشین چنبره زد و کیفش را باز کرد و لوازم آرایشی اش را بیرون آورد . امین محو تماشای نحوه آرایش کردن فاطمه شده بود . فاطمه به او گفت : بیکار نشین خواستی استفاده کن.

امین برای تفریح رژ قرمزی را برداشت و روی گونه هایش مالید . فاطمه خندید و با همان روی دماغ امین را قرمز کرد . امین گفت : ما خودمون دلغک بودیم دلغک ترم شدیم .

فاطمه نخودی خندید و گفت : پس حالا بذار گربه ات کنم.

و با خط چشم مشکی برایش مژه های بلندی کشید و دور حاشیه چشم او را خطی پهن رسم کرد.

امین آینه را از دست فاطمه قاپید و با دیدن خودش خنده اش گرفت و گفت : مثل جادوگرا شدم.

فاطمه نگاهش کرد و گفت : از اون جادوگر بدجنس آ.

سپس جعبه سایه ها را باز کرد و با رنگهای تیره پشت چشم او را به طرح برگ نقاشی کرد. امین باز هم به آینه نگاه کرد و با دقت به دسترنج فاطمه خیره شد و گفت : لاک سیاه تو بساط ات پیدا میشه؟

فاطمه آن را به دست امین داد و گفت: چیکار میخوای کنی؟

امین یکی از دندانهای پیش خود را سیاه کرد و با شیطنت خندید . فاطمه هم خندید و گفت : محشره. پسر کش شدی.

امین : پس بریم امینو بکشیم.

پاورچین پاورچین خود را به کنار چادر صحرایی رساند و صدا زد : امین یه لحظه بیا.

همین که هلیا سرش را از ملافه کنار زد ، امین صورت به صورت هلیا لبخند عمیقی زد به گونه ای که دندانهای زیبایش به طور کامل به نمایش در آمد . هلیا جیغی کشید و سرش را به سرعت داخل برد. امین خم شد و آنقدر خندید که به سرفه افتاد . علی و سامان خود را بیرون انداختند که ببینند چه خبر است . امین خنده ای ذوقی تحویل جمع داد و به طرف فاطمه دوید و آنجا هم یک دل سیر خندیدند . فاطمه شیرپاک کن و پنبه را به طرف امین گرفت و گفت بشین پاک اش کن.

امین که استفاده از آن را بلد نبود جواب داد : خودت به گند ام کشوندی خودتم تمیزش میکنی.

فاطمه همانطور که گریم امین را پاک میکرد گفت : هیلی من تنهایی بهم مزه نمیده تو هم باهام بیا استادیوم. اصلا دوتایی خیلی خوش تره.

امین ابرویی بالا انداخت و گفت : خیلی از کار تو راضی ام که خودمم از این دنگل دیوونه بازیا کنم؟ من از همون اولشم مخالف بودم . هنوزم هستم.

فاطمه لبش را غنچه کرد و با اخم نالید : ضد حال!

امین : ولی خودمم وقتی تو رو پسر میکردیم خیلی هوس کردم.

فاطمه نیشخندی زد و گفت: خب بگو منم دیگه! پس با هم میریم.

امین : نه تا صد سال! فقط همینجوری هوس کردم نه اینکه بردارم برم استادیوم.

فاطمه با خوشحالی فریاد زد: آخ جووووووووون! تا همینجاشم خیلیه . تا تنور داغه برم بچسبونم.

فاطمه کولی اش را روی دوشش گذاشت و دوان دوان خودش را به چادر رساند. امین با تعجب زیر لب گفت : عجب آدمیه ها !

یکباره صدای جیغ و خوشحالی از چادر برخاست و همگی با تکرار می خواندند : اینم مثل خودمون شد.

***********************

امین ماشین را جلوی خانه علی و فاطمه نگه داشت تا مقداری لباس اضافه از خانه بردارند . هلیا باز هم پرسید: اگه بخواین منتظر می مونیم آ.

فاطمه جواب داد: نه شما برین شروع کنین . ما با موتور علی میایم.

امین برای آنها بوقی زد و حرکت کرد .

به محض ورود ،  امین مانتو و روسری اش را گوشه اتاق پرتاپ کرد و رو بروی تلوزیون لم داد و به سامان گفت : بگرد کنترل ماهواره رو پیدا کن.

سامان که این حرکت برایش کمی عجیب می آمد ، سعی کرد خود را بی تفاوت نشان دهد و کمی این طرف و آنطرف را نگاه کرد و گفت : آها اونجاست . کنار بالشت ها.

امین نگاهی به پتو و بالشت های روی زمین انداخت و گفت: اینا برای فوتبال دیشب بوده دیگه؟

سامان سرش را به نشانه مثبت تکان داد. امین پرسید: کیا اینجا بودند؟

سامان: خودمو علی . آخر سر هم علی منو خونه امین آقاتون رسوند و رفت خونشون.

با ذکر اسم امین ، هر دو ناخودآگاه به هلیا نگاه کردند . هلیا در سکوت مشغول وارسی اطرافش بود . ورودی سوئیت ، هال نسبتا بزرگی بود که دیورا های آن بسیار ساده و روشن رنگ آمیزی شده بود . او در تصورش خانه ای را مجسم می کرد که دیوارها هر کدام به یک رنگ ، با کلی نماد گروه های رپ خارجی و اسکلت نقاشی شده باشد. بی توجه به گفتگوی امین و سامان ، وارد اتاقی شد که در انتهای هال قرار داشت . اتاق در نداشت و به جای آن پرده ای از مهره های چوبی آویزان بود. روبروی در یک آینه قدی به دیوار میخکوب شده بود . هلیا جلو رفت و سر و وضع خود را برانداز کرد . امین به ناگاه گفت : بابا تو که همه جوره خوشگلی.

و جلوی هلیا رو به آینه ایستاد . به جرات بیش از 20 سانت تفاوت قدی داشتند . هلیا چهره اش را منقلب نشان داد و گفت : اوق! خودشیفته.

امین به شکم او با سر ادای هد زدن در آورد و گفت : این حرکات ناشایست چیه؟

صدای پیامک از گوشی امین آمد . فاطمه نوشته بود : اینم مثل خودمون شد.

هلیا خندید و گفت : بهتره زودتر شروع کنیم تا فاطی بیاد یکم جلو افتاده باشیم.

امین از کیسه لباسها  &&&گن کشی بیرون آورد و خواست لباسش را بیرون آورد . هلیا رویش را برگرداند تا از اتاق بیرون برود . امین گفت : نمی خواد بابا.

هلیا که صورتش از خجالت گر گرفته بود جواب داد : چیو نمی خواد؟ من روم نمی شه.

وارد هال شد . سامان جلوی تلوزیون دراز کشیده بود و برنامه پرورش اندام میدید. هلیا کنارش نشست و نگاهی به صفحه تلوزیون انداخت . در دلش گفت : ایش! خیلی با این چیزا حال میکنی؟

این سوالی بود که او هرگز جرات پرسیدنش را نداشت . کمی به خودش جرات داد و گفت : بزن یه جا دیگه.

سامان بی حوصله گفت: کجا میخوای؟

هلیا پیش خود فکر کرد : همین بی حوصله حرف زدنش خوشمزه اش کرده . کلا بی حاله!

و جواب داد: یه جا بگیر چیزی بخونه روحمون شاد شه.

امین صدا زد : دستمال کاغذی میخوام.

سامان به دستمال لوله ای روی تاقچه اشاره کرد و به هلیا گفت : اونجاست.

هلیا آن را برداشت و پیش امین رفت . امین شلوار پارچه ای قهوه ای سوخته ای به پا کرده و گن را تا زیر بغل بالا کشیده بود . هلیا گفت : دستمال برای چی میخوای؟

: فاصله بین سینه هات پیداست. زیر بغل هم یهو خالی کرده باید دستمال بچپونم تا پرتر شه.

هلیا از خجالت رنگ به رنگ شد و در حالی که چشمانش را به زمین دوخته بود مظلومانه گفت : دیگه برای خودته به من چه؟

امین لپ هلیا را کشید و گفت : قربونش برم. هنوزم از من خجالت میکشه!

ناگهان هلیا با تعجب گفت : اوه چقدر شلواره برات بلنده! بده تو بگیرم.

امین خندید و گفت : شلوار خودم بوده ها !

هلیا نیز از تصور آن خندید . امین در حالی که شلوارش را در می آورد ادامه داد : از بس خونه سامان می مونیم بعضی لباسامونو همینجا می ذاریم .

هلیا شلوار را از او گرفت و از روی میز آرایشی کنار در ، نخ و سوزن برداشت و دوباره پیش سامان برگشت . باز هم سامان شبکه مربوط به پرورش اندام گرفته بود. با دیدن هلیا بدون صحبت شبکه را برگرداند. با صدای در ، سامان نگاهی ملتمس به هلیا انداخت . هلیا اخم کرد و گفت : بدو! تنبل خونه است آ. دستت دراز کنی به دکمه آیفون میرسه.

سامان با اکراه روی زانو ایستاد و سعی کرد در را باز کند . ولی کافی نبود . بالاخره مجبور شد بلند شود. کمی بعد ، فاطمه با هیجان وارد شد و سریع گفت : کو هلیا؟ آماده شد؟ واییییییییییی دلم میخواد زودتر ببینمش.

علی هم پشت سر او داخل آمد . هلیا سلام کرد و دم در اتاق ایستاد تا شلوار را به دست امین بدهد.

با تخمین زمان لازم برای پوشیدن شلوار ، هلیا  و فاطمه وارد اتاق شدند . امین پیراهن آستین بلند چهارخانه ای بر تن کرده بود . یکباره چشم هلیا به خنجر و شمشیر بزرگ فلزی با دسته نقش دار، آویزان بر دیوار افتاد و ناخودآگاه گفت : آه؟! شلوار جومونگ!

خودش هم از این سوتی خنده اش گرفت . امین گفت : از بس تو فکر شلواری! بریم برای سامان و علی تعریف کنیم بخندیم

 

&&&گن به معنی شکم بنده . یه لباس شورت مانند که زیر لباس می پوشند تا بدنو جمع و جور کنه.


نظرات 10 + ارسال نظر
یه نفر سه‌شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:24 ب.ظ http://www.yenafar.com

چی تو مغزت داره وول میخوره ؟؟؟
دارم به ای فکر می کنم که اینجا چه خبره ؟
دیدم ادامه یه داستانه ،
من حال داستان خوندن ندارم ، به زور داستانای چند کلمه ای بخونم، خیلی زیاد تلاش کردم داستان خون شم ولی نتیجه ای نداده
بهتر نیست اینا رو پادوکست کنی (با صدا ضبط کنی) که بزنیم گوش بگیریم ؟

چه فکر خوبی ! نمیدونم :-؟

رضا عنصرسیار سه‌شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:36 ب.ظ http://www.donyayeakkasi.blogfa.com

جالب بود...

ممنون...

:)

ه ( ح ) پ ر و ط ( ت ) چهارشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:21 ق.ظ http://www.bahmani98.ir

از این داستانا باز نوشتی :دی

بازم تو نخوندی؟ :دی

شاذه چهارشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:25 ب.ظ http://moon30.blogsky.com

این قسمتم باحال بود. این تضادها و قاطی شدن چسم و روح رو خوشگل به بازی گرفتی :))

خوشحالم راضی هستی خاله جونم

آریا پنج‌شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:16 ق.ظ http://slot-of-key.blogfa.com

در نوع خودش بی نظیره. یعنی عالیه. منو باش چی می گم، از عالیم عالی تره. یعنی تقریبا قالیه.

من شوخی و جدی حرف شما رو متوجه نمیشما . شفاف سازی کنید :دی

آریا پنج‌شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:17 ق.ظ

ضمنا دلغک نه جانم، دلقک

بووووووووووی ! والا؟ :پی من همیشه تو این چیزا گیر دارم . دلغک یعنی اصلا نداریم؟ :دی

لی لی پوت پنج‌شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:12 ب.ظ http://lilipot.ir

خوب آدم هی گیج میشه نمیفهمه کی کیوتصور کنه خوب!!!:دی

هانه! ای بمیرم با این موضوع انتخاب کردنم؟ :پی

رضا ( عبدونامه ) دوشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:22 ق.ظ http://abdonameh.blogfa.com

سلام .
این قسمت بهتر تونسته بودی حرفت رو بزنی .

مرسی رضای عزیز

نرگس دوشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:28 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

الهه من وقتی می خونم تنم یخ میکنه !! :دی

حق داری :دی

آریا چهارشنبه 5 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:07 ب.ظ http://slot-of-key.blogfa.com

سلام.
تو ظاهرا حرف منو بد برداشت کردی. منظور من از "شتر سواری دولا دولا نمی شه" ، در جواب حرفت در مورد آپ آینده ت بود.
حالا گرفتی خانم عصبی و بد اخلاق؟
یه معذرت خواهی بهم بدهکاری. می ذارم تو چوب خطت.

ضمنا دلغک نداریم.

:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد